ژوئن 14

گروه نقد و بررسی فیلم و سریال تقدیم میکند.

با سلام خدمت همه دوستان و علاقمندان سریال زیبای لاست. فصل ششم و نهایی لاست سرانجام به پایان رسید. شاید قضاوت کردن درباره این سریال هنوز هم سخت باشد, اما آنچه که در این فصل از لاست دیدیم گردشی بزرگ بود به سمت یک پایان مذهبی و حسی تمام عیار. لاست زیبا شروع شد و اکنون هم زیبا تمام شد, اما هیچ گاه بدون ایراد نبود و مسلما میتوانست خیلی بهتر و بدون نقص تر هم باشد.
آنچه در این تحلیل خواهید خواند بدون توجه به آنچه در پایان اتفاق افتاد نوشته شده است و من سعی کردم در نظر نگیرم که پایان چیست, چون ممکن بود که رویه تحلیل با مشکلی جدی در غافلگیری پایان ماجرا روبرو شود و این از زیبایی داستان میکاست.
لاست با یک غافلگیری بزرگ تمام میشود و این غافلگیری همان رویه قدیمی و جذاب این داستان است. داستانی که در فصل ششم کمتر ما را غافلگیر کرد و بیننده را به اتفاقات جاری و قبل جزیره مشغول نمود و در واقع درگیر حسی کرد که در این داستان جاری بود و کمتر به آنچه که در فصلهای قبل در آن دیده بودیم پرداخت.
این تحلیل به دلیل طولانی بودن در دو بخش ارائه میگردد و در نهایت در بخشی دیگر به نتیجه گیری کلی میپردازم .
و اما تحلیل این اپیزود…

مرور …

اپیزود نهایی لاست با مروری زیبا بر وضعیت افراد در فلش سایدها از طرفی و در جزیره از طرفی دیگر آغاز میشود. شروع سکانس با رسیدن تابوت کریستین شپرد به لوس آنجلس شروع میشود و بلافاصله ما را به دفتر کار جک میبرد, جایی که او را در حال بررسی وضعیت جان لاک برای عمل نخاع میبینم.
نوع نگرانی ای که در این صحنه در وجود جک دیده میشود را به گونه ای دیگر در جزیره شاهدیم, جک که اکنون دیگر کسی است که باید از جزیره حفاظت کند, خواه و ناخواه دارای دغدغه های جدیدی شده, دغدغه عای که به هیچ عنوان در چهار چوب کارهای گذشته اش نمی گنجد و بار مسئولیتی بزرگ را بر روی دوش او گذاشته است. نگاه جک به دستانش میتواند همین مفهوم را برای بیننده تداعی کند. این که همه گره ها از این پس میتواند به دستان جک گشوده شود و به نظر میرسد که مانند همه محافظان دیگر جک هم در این مسیر تنهاست.
با تمرکزی که در این سکانس بر روی تابوت کریستین شپرد و رسیدن آن به لوس آنجلس شده است, میتوان به این جمع بندی رسید که هر آنچه در بخشهای پایانی داستان رخ خواهد داد نمیتواند بی ارتباط با این تابوت و کریستین شپرد باشد.
در بخش دیگر از همین مرور وضعیت افراد, به سراغ بنجامین لاینوس میرویم. بنجامین لاینوس که با کشتن چارلز ویدمور هم نتوانست به آن تامین ذهنی که لازم داشت برسد, این که دختر چارلز زنده خواهد ماند و او همچنان در جزیره با انواع و اقسام مسائل عجیب و لاینحل باقی مانده است. صحنه ای که بنجامین را در حال پر کردن خشاب اسلحه میبینیم, کاملا نشان از عصبیت او و نگرانی اش از بابت آینده و سرنوشتش دارد.
در سوی دیگر دودسیاه را میبینیم که در حال جمع کردن یک طناب است, طنابی که با آن دزموند از چاه بیرون آمده است و شاید قرار است با همان طناب در عمق چاهی دیگر فرو برود.
ویلچر جان لاک را در ادامه میبینیم, ویلچری که بدون وجود جان لاک فقط سنبلی از معلولیت اوست و در ادامه میبینیم که جان در حال رفتن به اتاق عمل است, اتاق عملی که جک جراح آن است .
سویر را در ادامه همین مرور میبینیم, جایی که او در فلش سایدها و در داخل جزیره همچنان باید چشم به حرکات دیگر افراد داشته باشد, افرادی که شاید با حرکات آنان سویر هم بتواند از این شرایط نجات پیدا کند. او در حال رسیدگی به وضعیت زخم کیت است, کیتی که خودش هم به نوعی دیگر درمانده اتفاقات جزیره است و مانند دیگر افراد نمیداند که باید چه کرد و سرانجام این وقایع به کجا خواهد انجامید.
وضعیت کیت در فلش ساید هم تفاوت چندانی با اتفاقات جزیره ندارد. او همان قدر از اطرافش بی خبر است که در جزیره هم بود و همیشه برای کیت نیاز است که کسی باشد تا او را از خواب زمستانی ذهنی اش بیدارکند. به نظر میرسد که با توجه به وضعیت کیت اکنون این فرد کسی نیست جز دزموند هیوم که با رفتاری پیامبر گونه در حال جمع آوری گروه دوستان و همدردان جزیره است.
کیت سعی میکند که در این باره کنجکاوی کند و سراز ماجرا دربیاورد. اما نتیجه این کنجکاوی این است که بیشتر گیج شود. زیرا آنچه دزموند از ان صحبت میکند, موضوعی نیست که در این بخش داستان بشود از آن برداشت درستی داشت. دزموند به طور مشخص فارغ از چهارچوبهای مکانی شناخته شده مانند کلیسا, از یک چهارچوب مکانی دیگر صحبت میکند و مسلما کیت نمیتواند از این گفته دزموند به نتیجه بخصوصی برسد.

مسیر محافظت …

جک اکنون بدل به محافظ جزیره شده است, او سومین نسل محافظان جزیره است و میتوان گفت که جزیره هیچ گاه بدون محافظ نبوده است, هرچند که هر یک از این محافظان در دوره خود با مشکلات و مصائب خاص آن دوره روبرو بوده است, اما درواقع ما در تمام این ۳ نسل, MIB را فرد تاثیر گذار در ماجرا میبینیم. در واقع باید گفت که دو محافط قبلی توسط این موجود نابود شده اند و اکنون هم محافظ جدید دچار بلایی به نام دودسیاه است که در حقیقت همان MIB میباشد.
جک در کنار آب روان ایستاده و برای اولین بار در داستان شاهد دعا خواندن او هستیم. به نظر میرسد که دیگر با رسیدن به مرحله محافظت جزیره, چیزی نمانده باشد که جک نیاز به رسیدن به آن داشته باشد اما همیشه رسیدن به صدر مهم نیست, چگونگی عملکرد او بناست در این جا تعیین کننده باشد. نگاه کیت از پشت به جک نگاهی توام با نوعی افسوس است, افسوس از این که میداند که دیگر برای جک همه چیز در این محافظت معنی پیدا میکند. جک که علم گرا ترین فرد داستان بود در عرض ۶ فصل از اوج مقاومت در برابر اعتقادات جان لاک به مرحله ای رسید که با جان و دل محافظت را قبول کرد و بر مسند محافظت جزیره نشست. اما داستان در این جا یک تغییر اساسی را تجربه میکند, تغییری که در ادامه بیشتر به آن پرداخته میشود.
زمانی که سویر از چگونگی اتفاقات مابین جیکوب و جک سوال میکند, خود جک هم نمیتواند در این باره پاسخ درستی به سویر بدهد. دلیل این مسئله کاملا مشخص است, جیکوب هم بیشتر از چیزهایی که به جک گفت, چیزی درباره آینده و مسیری که باید طی شود نمیدانست. تمام دانسته هایی که از محافظ قبلی (جیکوب) به محافظ بعدی (جک) انتقال یافته این است که چشمه ای وجود دارد که قلب جزیره است و در این چشمه نوری وجود دارد که اگر خاموش شود همه چیز نابود خواهد شد.
آنچه باید پس از این طی شود همه و همه مسیریست که جک باید به عنوان محافظ جدید انتخاب کند. اما ظاهرا در این باره سویر ایده های بهتری دارد. سویر حس میکند که آنچه که دودسیاه برای نابودی جزیره به آن نیازمند است, دزموند است. این دزموند است که ویدمور او را از آنسوی دنیا به این مکان آورد و راضیش کرد تا در مسیری مشخصی که قرار بود ویدمور آنرا تعریف کند, گام بردارد. عمر ویدمور به این تعیین مسیر نرسید, چرا که قرار نبود این کار را انجام دهد و این کاریست که باید محافظ آنرا انجام دهد.
اکنون سویر حس میکند که باید به دنبال دزموند هیوم رفت و شاید او تنها راه نجات از این مخمصه باشد ویا حداقل به این وسیله ابزار نابودی جزیره از دست دودسیاه بیرون برود. به این ترتیب سویر از گروه جدا میشود تا بتوانند با یافتن دزموند, گامی از دودسیاه جلوتر باشند.
در انتهای این سکانس, مکالمه سویر و کیت میتواند ما را به یاد اپیزودهای آغازین داستان و مکالمات جذاب این دو کاراکتر هیجان انگیز داستان بیاندازد.
اما با رفتن سویر, هوگو حقیقتی را میگوید که میدانیم در ادامه همه ما با آن مواجه خواهیم شد, عاقبت همه چیز به خوبی و خوشی پایان نخواهد یافت!!

“چارلی”

در قسمت قبل متوجه شدیم که هوگو هم با یادآوری همه اتفاقات گذشته به همکاری با دزموند پرداخت و به کمک ثروت و امکانات خود در این مسیر با او شریک شد.
بخش اول همکاری او, رساندن پول برای خلاصی دزموند, سعید و کیت از دست پلیس فاسد لوس آنجلس (آنا لوسیا) بود. بخش دوم این پروژه رفتن به سراغ چارلی است که غرق در مشروبات الکلی و مواد مخدر است.
گفتگوی سعید و هوگو در این بخش داستان همان نتیجه ای را دارد که در گفتگوی کیت و دزموند دیدیم. گیج شدن بیننده و از طرفی هم سعید تنها نتیجه این صحبت است و البته بیش از پیش ما را معتقد به این میکند که پایان داستان بسیار عجیب و غیرمنتظره خواهد بود!!
چارلی نه هوگو را به یاد می آورد و نه حس خاصی نسبت به او دارد. اما هوگو میداند که باید چارلی را همراه خود ببرد و قطعا چارلی هم یکی از اصلی ترین آدمهای بخش نهایی داستان است. توسل به اسلحه بیهوشی آخرین راهی است که هوگو میتواند از آن استفاده کند. هرچند که چارلی آنقدر از مواد و مشروب اشباع شده بود که با یک تلنگر هم بیهوش میشد.
هوگو در برابر چشمان متعجب سعید چارلی را به داخل اتوموبیل می آورد.
پاسخ هوگو در برابر سوال سعید که می پرسد این کیست, بسیار ساده است!!!
“چارلی”

در جستجوی دزموند!!

برای کیت اهمیت زیادی دارد که بداند جک چرا محافظت از جزیره را قبول کرده است. این سوالی است که شاید ما به جواب آن در عرض این شش فصل رسیده باشیم, اما کیت هنوز نتوانسته این موضوع را برای خود حل کند.
اما جک راه کوتاهی را برای رسیدن به این مرحله نپیموده است ضمن اینکه میگوید که جزیره تنها جایی است که در زندگی اش آنرا خراب نکرده است.
جک در زندگی شخصی اش، دو زندگی مشترک و ارتباط با پدرش را ویران ساخت, جزیره از این حیث تنها جایی بود که او را تغییر داد. تنها جایی که در آن قابلیتهای جک بیشتر از آن چیزی که بیرون جزیره بود, نمود پیدا کرد. جک در جزیره بود که توانست از قابلیتهای رهبری اش، که تا آن زمان هیچ تجربه ای در آن نداشت، استفاده کند و با به دست گرفتن کنترل اوضاع شرایط را بهتر از چیزی کند که در ابتدای داستان شکل گرفته بود. ما در میان افرادی که آنسوی جزیره بودند, دیدیم که همین نبود رهبری مناسب موجب شد که آن گروه دچار مصائب بسیاری شوند. مصائبی که تعداد زیادی از آنان را به کام مرگ فرستاد.
جک در جزیره هیچ گاه سعی نکرد اقدامات ریسکی انجام دهد, اقداماتی که ممکن بود جان افراد بازمانده را به خطر بیندازد.
کیت اما اعتقاد دارد که همه چیز میتواند تغییر کند و جک چیزی را خراب نکرده است. نکته مهم همان چیزیست که هوگو آنرا بیان میکند.
آیا کسی از این مهلکه جان سالم به در خواهد برد؟

در سوی دیگر جزیره سویر به چاهی میرسد که دزموند را در آن انداخته بودند و البته چاه اکنون در تصرف دودسیاه است. سویر که در این جان ابلهانه ترین راه را برای مخفی شدن انتخاب کرده توسط بنجامین دستگیر میشود. البته به نظر میرسد که دودسیاه هم قابلیتهای گذشته خود را ندارد, به شکلی که حتی در ۵ قدمی خود هم قادر به تشخیص کسی نیست.
سویر دقیقا به دنبال چیزی آمده است که دود سیاه هم برای همان آنجاست, اما همان طور که دیدیم دزموند به شکل نامعلومی توسط افراد ناشناسی از این چاه نجات یافته است و بنابراین گفته سویرعجیب نیست که ناپدید شدن دزموند را اسباب درماندگی هر دو طرف بداند.
دود سیاه که هنوز تلقی درستی از ادامه مسئله محافظت جزیره پس از جیکوب ندارد, در این جا از گفته سویر متوجه میشود که جزیره جانشین خود را یافته است و داستان جیکوب برای همیشه به پایان رسیده است. اما به نظر میرسد که دود سیاه بیش از حد به خود مطمئن است, او همه چیز را در جزیره از بین رفتنی میداند الا خودش, مسئله ای که باید صبر کرد، نتیجه اش را دید و بعد درباره آن قضاوت کرد.
بنجامین لاینوس که زمانی در صحرای تونس دو عرب مسلح را در کسری از ثانیه نابود کرده بود, اینک فقط میتواند شاهد حرکات رنجروار سویر و بی تفاوتی دودسیاه باشد!!
با توجه به این که جزیره محافظ خود را یافته است, مابقی افراد اوشینک فقط افرادی عادی محسوب میشوند و دودسیاه دیگر نه وابسته به حضور آنهاست و نه نبودشان برایش تفاوتی دارد.
تکلیف بنجامین هم در همین صحنه مشخص میشود؛ او واقعا تصور کرده بود که با رفتن دود سیاه صاحب همه جزیره خواهد شد, اما اکنون متوجه میشود که از این نمد برای او کلاهی نخواهد بود. دودسیاه چیزی جز نابودی جزیره نمی خواهد و البته او هم به چهارچوب کار خود آگاه نیست. تصوری که دودسیاه از جزیره دارد با آن چیزی که از زبان مادر جیکوب و جیکوب شنیدیم متفاوت است. آنها با پایان یافتن نور در جزیره, همه چیز را از دست رفته میدانستند. حال این مفهوم میتواند مربوط به روح نیک مردم دنیا باشد و یا واقعا منظور از بین رفتن نور حیات در انسانهاست. اما به نظر میرسد که دود سیاه ایده ای درباره هیچ کدام از این دو حالت ندارد. هدف او در این حالت فقط خروج از جزیره است و بی توجه به این است که در صورت به هم خوردن قواعد, ممکن است اتفاقات جدیدی رخ دهد که او نمیتواند از آنها اطلاع داشته باشد.
بنجامین هم مشخصا دو راه پیش رو دارد, یا غرق با جزیره و یا رفتن با دود سیاه. در این جا به نظر میرسد که شخصیت بنجامین برای دود سیاه جذاب است. زیرا نه تنها او را نمیکشد که میخواهد همراه خود از جزیره خارجش کند. کاری که دودسیاه بعید به نظر میرسید برای کسی انجام دهد.
دود سیاه در حال گفتن تصورات خود از خروج از جزیره است که ناگهان راه حل پیدا کردن دزموند را میابد. جای پای سگی آشنا در کنار چاه …

همان طور که همگی انتظار داشتیم, سرانجام به داستان رز و برنارد هم پرداخته شد. انگار که قرار بر این بوده که ما در هر فصل به هر حال دقایقی این زوج دوست داشتنی را که تنها دلیل خوشبخی داستان هستند، ببینیم. همان طور که در پستهای تحلیل گذشته هم گفته شد, احتمال زیادی داشت که دزموند توسط برنارد و رز نجات پیدا کرده باشد.
دزموند را در کنار کلبه رز و برنارد میبینیم و البته بار دیگر شاهد حضور سگ استثنایی داستان, وینسنت هستیم.
برنارد برای آوردن ماهی محل زندگی اش را ترک میکند.
همان طور که قبلا هم متوجه شدیم, برنارد و رز هیچ علاقه ای به درگیر شدن در مسائل جزیره ندارند و در واقع باید گفت که گاهی اوقات آدم نداند که چه چیزی رخ میدهد بهتر است. رز در حال تفهیم این مسئله به دزموند است. او سعی میکند به دزموند بگوید که او و برنارد نمی خواهند وارد درگیری های جزیره شوند, اما گاهی اوقات مسئله به همین سادگی نیست. در این جا میبینیم که برنارد نرفته باز میگردد و این دودسیاه است که با یافتن برنارد, خود را به عنوان یک مسئله بزرگ جزیره با آنها درگیر میکند.
شجاعت رز باز در این جا مثال زدنیست و ما همچنان میبینیم که دودسیاه برای رسیدن به اهدافش حتی از نابود کردن این زوج بی آزار هم نخواهد گذشت.
اما دزموند تصمیم خود را گرفته است. دزموند که با قرار گرفتن در میدان مغناطیسی ویدمور, توانست بخشی از زندگی خود را در فلش سایدها ببیند, به نوعی رستگاری ذهنی دست یافت و از آن پس برایش مشخص گردید که برای حضور او در این جزیره یک هدف بیشتر وجود ندارد. این هدفی است که او در هر صورت به آن خواهد رسید.
قولی که دزموند از دود سیاه میگیرد نه برای خودش که برای بقای عمر برنارد و رز است. این که به هر دلیل ممکن است این موجود نفرین شده و شر, در جزیره بماند و قصد جان این دو را کند.
دزموند با دود سیاه همراه میشود. دودسیاهی که هنوز معنای سرنوشت را در این جزیره عجیب به درستی درک نکرده است.
دزموند در بین راه درباره تصورش از جایی که میروند, جمله ای را میگوید که ما قبلا از جان لاک خطاب به اکو شنیده بودیم.
او به دودسیاه میگوید: به جایی میرویم که یک نور خیلی روشن در آنجا وجود دارد.
دودسیاه هم با توجه به این که خاطرات جان لاک را میداند, از این گفته دزموند متعجب است. اما مبنای این حس در دزموند مشخص نیست و فقط میگوید که آنرا حس کرده است.
صدای خش خش بیسیم همراه بنجامین در این لحظه به ما یادآوری میکند که امکانی برای ارتباط دو گروه وجود دارد که در ادامه از آن استفاده شایانی خواهد شد.

خارج از تحلیل ۱ …. (رجوع به پست خارج از تحلیل)

بازگشت فنا ناپذیر!!!

درتحلیل اپیزود قبل و در زمانی که دودسیاه ریچارد را مورد حمله قرار داد خدمت دوستان گفتم که اگر خواص فناناپذیری ریچارد با مرگ جیکوب پایان یافته باشد, او مرده است و در غیر این صورت ممکن است ریچارد زنده باشد.
با اتفاقاتی که در این اپیزود می افتد متوجه میشویم که حداقل تا زمانی بخصوص همه این تاثیرات باقی است و در نتیجه در همین بخش میبینیم که ریچارد هم از این حمله جان سالم به در برده است.
این همان نکته ای است که دودسیاه هم باید متوجه آن میشد, چون هر انسان دیگری به جای ریچارد بود از این حمله جان سالم به در نمیبرد. از بازگشت ریچارد خوشحال میشویم, چون در هر حالت او یکی از قهرمانان خوش ذات و دوست داشتنی داستان است. اما رویه ای که او برای ادامه کار دارد, با توجه به اطلاعات تکمیلی خود داستان به نظر نامربوط میرسد.
ریچارد همچنان به دنبال نابودی هواپیماست و به همین جهت از مایلز میخواهد که با او همراه شود. در واقع نابود کردن هواپیمای بی خلبان چه کاربردی میتواند داشته باشد؟ در این جا نمیتوان به آن پاسخ داد. به نظر میرسد که این هم از اتفاقات عجیب این فصل است.
مایلز در این باره مقاومت خاصی نمیکند و همراه با ریچارد به مقصد جزیره دیگر به راه می افتند.

خارج از تحلیل ۲ …. (رجوع به پست خارج از تحلیل)

یادآوری کامل!!

زمانی که مایلز متوجه حضور سعید در مراسم کنسرت خیریه پدرش میشود, بلافاصله با سویر تماس میگیرد و او را از خطر آزادی سعید با خبر میسازد.
این مسئله در دنیای ارواح هم کاملا عجیب به نظر میرسد. چطور آنا لوسیا میتواند با مبلغی پول سه زندانی را در بین راه آزاد کند و پی کار خود برود. آنچه که میتوانم بگویم این است که در لاست کار دنیای ارواح خراب تر از دنیای واقعی است. ادامه این فرایند موجب میشود تا سویر در مرکز پلیس به پیگیری مسئله بپردازد.

اما جین و سان به عنوان تنها شاهدان قتل عام آشپزخانه مارتین کیمی در این بخش اهمیت ویژه ای پیدا میکنند.
به بیمارستان میرویم, همان بیمارستان که جک هم در آن بناست جان لاک را عمل کند. جین و سان در انتظار یک دکتر به سر میبرند تا شرایط سان را بررسی کند.
این دکتر کسی نیست جز ژولیت. با این صحنه میتوانیم تصور کنیم که سان هم دچار یادآوریهایی از شرایط جزیره شود. اما زمانی که ژولیت کار خود را آغاز میکند, میبینیم که اتفاقی عجیب تر به وقوع می پیوندد, نه تنها سان که پس از لحظاتی جین هم به طور کامل همه حوادث جزیره را به یاد می آورند و این یادآوری آنقدر کامل و مطلق است که موجب آشنایی کامل این دو به زبان انگلیسی هم میشود.
از همین صحنه بود که به فکر افتادم که باید ماجرا چیزی غیر از تمام تصورات ما باشد, زیرا با هر منطقی که میخواستیم به مسائل فکر کنیم, چنین یادآوری ای غیر قابل توجیه بود.
میدانیم که نظریات مختلفی درباره فلش سایدها وجود داشت. جهانهای موازی, تغییر سرنوشت و حتی فرو ریزی در زمان و مکان از جمله تصوراتی بود که در این باره داشتیم. اما هر کدام از اینها به دلایل واضحی با این سکانس از دور خارج میشوند. زیرا هیچ جهان موازی ای نمیتواند اینچنین واضح و مشخص خاطرات جهان دیگر را به فرد منتقل کند.
از همه مهمتر این بود که همه این خاطرات تا لحظه مرگ جین و سان ادامه پیدا کرد و از آن به بعد بود که هر دو توانستند به انگلیسی هم تکلم کنند, به شکلی که ژولیت نیز ازاین وضعیت دچار تعجب شد.
ژولیت اما در این باره چیزی را به خاطر نیاورد, او هم باید صبر کند تا موقعیت ذهنی خودش فراهم شود.
یادآوری این اتفاقات برای جین و سان بسیار شگفت انگیز است و البته برای بیننده هم همینطور است.

پایان نزدیک است…

سویر از راه میان بر خود را به جک میرساند. او اکنون میداند که دود سیاه در پی نابودی جزیره است و میداند که جک در این باره حق دارد.
اما جک چندان از خبر این که دزموند همراه دودسیاه است نگران نیست, برای این مسئله دلیل مشخصی وجود دارد. جک میداند که دود سیاه هم میخواهد دزموند را به چشمه نور و قلب جزیره ببرد. این همان کاری است که جک هم در پی انجام آن است. جک به سویر میگوید که پایان به این ترتیب شکل خواهد گرفت.
میدانیم که این مسئله ممکن است یک پایان دوگانه باشد, این که در این پایان همه چیز به شکلی که پیش بینی میشود رقم نخورد و همه چیز همان نشود که دو طرف تصور میکنند.
دزموند در این جا هم مورد توجه دودسیاه و هم جیکوب بوده است و شاید بشود گفت که دودسیاه تنها موجودی است که از این چشمه خبر دارد و به نظر من بعید است که حتی جیکوب توانسته باشد به داخل آن برود, زیرا مادرش به وضوح او را از ورود به چشمه منع کرده بود.
جک اما به این پایان مطمئن است. او حس میکند که نتیجه این کار هر چه باشد, نمیتواند به دودسیاه اجازه خروج بدهد و بنابرهمین تصور، میداند که پایان کار زیاد دور نیست.

شفا بخش !!

جان لاک برای عمل آماده شده است. همان طور که پیش بینی میشد, میخواستیم لحظه ای را ببینیم که جان توسط جک مداوا خواهد شد, این لحظه میتوانست شرایط فوق العاده ای را از حیث مفهوم و محتوی برای داستان رقم بزند. البته این اتفاق سرانجام رخ میدهد ولی معنی کار ۱۰۰% متفاوت خواهد بود.
جک به نتیجه این عمل ایمان کامل دارد و این استحکام او باعث میشود تا جان هم روحیه لازم را بدست بیاورد. جک به دنبال آرامشی است که از مداوا کردن مریضان بدست می آورد. این زندگی جک است, به قول خودش این شغل خانوادگی اوست. این روالیست که او انتخاب کرده است. کمک به دیگران و مداوای آنها، حتی در دنیای عجیب مانند دنیای فلش سایدها هم، این هدف بزرگ از ذهن او محو نشده است.
جان لاک هم به نوبه خود میداند که میتواند روی این پزشک حاذق حساب کند و خود را به دستان توانمند او بسپارد. شاید که امکان راه رفتن مجدد او بر روی پاهایش وجود داشته باشد.

خلبان …

مایلز و ریچارد به محل قایقها میرسند. نکته جالبی که من تصور میکنم کمی زود اتفاق افتاد این است که مایلز موی سفیدی در میان موهای ریچارد پیدا میکند. این موی سفید میتواند نشانه شروع پیر شدن ریچارد باشد. اما سوال اینجاست که رویه پیر شدن ریچارد از چه زمانی شروع شده است؟
اگر این زمان از موقع مرگ جیکوب بوده است, چطور در زمان حمله دودسیاه به ریچارد او هیچ آسیبی ندید و چطور با گذشت تنها یک هفته تا ۱۰ روز چنین مویی در سر او رشد کرد؟
اگر در نظر بگیریم که ریچارد توسط دودسیاه کشته نشد, به این خاطر که هنوز تاثیرات جیکوب به جا بود و یا به مفهوم بهتر هنوز خاکستر جیکوب کاملا از بین نرفته بود, باید گفت که پس چطور یکروزه موهای او سفید شدند.
از طرفی این واقعه مشکلی دیگر دارد.
در ادامه مشخص میشود که قوانین جزیره هنوز پابرجا هستند و چیزی تغییر نکرده است. حداقل در زمان دیده شدن موی سپید در سر ریچارد همه چیز در همان وضعیت قبل قرار دارد. شاید باید این صحنه کمی دیرتر پخش میشد. زمانی بعد از ورود دزموند به چشمه نور و زمانی که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
با ادامه مسیر قایق به سمت هایدرا متوجه میشویم که فرانک لاپیدوس هم زنده است. او از غرق زیردریایی جان سالم به در برده و آماده است تا همان طور که همه میدانید, به خلبانی برای آجیرا بپردازد.
گفته بودم که علی رغم علاقه زیادی که به این کاراکتر داستان دارم, اما قرارست در داستان، او فقط خلبان باشد. دلیل زنده بودن او در مراحل مختلف این فصل همین بوده که بتواند در نهایت خلبان آجیرا باشد.
مردن او در اپیزود کاندیدا, مرگ محکمی نبود و دوستان پیش بینی کرده بودند او زنده است, ضمن این که این مسئله در اسپویلرها هم ذکر شده بود.
آنچه در این هنگامه مهم است؛ این است که همان طور که خود فرانک هم میگوید, میتوان هواپیما را برد و دودسیاه را بی وسیله در جزیره رها کرد. ریچارد هم حس میکند که این راه بهتری است. راهی که حداقل زنده بودن او را هم تضمین میکند.

برخورد طرفین!!!

سرانجام گروه دودسیاه و گروه جک با هم برخورد میکنند. در ابتدا بازهم شاهد برخوردی از کیت هستیم که نهایت نادانی او و برخوردهای احساسی و بی حسابش را نشان میدهد. هدف قرار دادن فردی که اگر با گلوله کشته شدنی بود تا کنون صد کفن پوسانده بود, توسط کیت واقعا عجیب به نظر میرسد. نگاه کیت در زمانی که دود همچنان به راهش ادامه میدهد از این هم ساده لوحانه تر است. او طوری از نمردن دودسیاه تعجب میکند که انگار نه انگار که مدتهاست در این جزیره زندگی کرده و میداند که دود چیست. شاید کسی باید او را هوشیار کند که این همان دود سیاه است که در معبد نعره کشان همه را تار و مار کرد. خوشبختانه کیت آنجا بود و این صحنه را از نزدیک دید. بگذریم.

برخورد بین دودسیاه و جک اما این بار تفاوتهای آشکاری دارد, زیرا این بار دودسیاه با محافظ رسمی جزیره روبروست, محافظی که بر خلاف دیگر محافظان خود خواسته که محافظ باشد. اگر تاکنون رویه انتخاب محافظان یک جریان از پیش تعیین شده بود, اما جیکوب شرایط را طوری در نظر گرفت تا محافظ بعدی اش بتواند امکان انتخاب داشته باشد, چیزی که خود او از آن محروم بود و ناچار از پذیرفتن محافظت از جزیره بود.
دودسیاه متوجه شده است که جک همان محافظ نهایی است, اما قرار نیست که همه محافظان یکجور کار کنند. ممکن است فردی مانند جیکوب هزاران سال به ممانعت از خروج دودسیاه بپردازد و فردی مانند جک بخواهد یک روزه کار او را تمام کند.
بهت و حیرت سایرین زمانی که جک میگوید که میخواهد دودسیاه را بکشد, بی نهایت است و حتی کسی مانند بنجامین با سابقه حضور ۳۰ ساله در جزیره از این حیرت بی نصیب نیست.
دود سیاه هم مشخصا دچار تردید است, شاید اگر راه دیگری سراغ داشت هیچ گاه همراه جک نمیشد, اما به نظر میرسد که هر اتفاقی که قرار است رخ دهد در همین چشمه و قلب جزیره رخ خواهد داد.
دود حتی تلاش میکند که جک را از مسیر منحرف کند, اما جک مطمئن و پابرجاست و حتی به دودسیاه میگوید که او (دودسیاه) تصور میکند که قرار است جزیره را نابود کند و در واقع چنین نیست.

در این جا برای حفظ انسجام تحلیل به بلافاصله به بخش بعدی اتفاقات جزیره میرویم جایی که افراد دو گروه به اتفاق دزموند به منطقه بامبوها میرسند.

سویر همچنان کنجکاو است که سورپرایز جک چه میتواند باشد, جک که در واقع خودش هم به درستی این را نمیداند, حدس میزند که دزموند چیزی بیشتر از یک طعمه برای به دام انداختن دودسیاه باشد. تصور خود جک چیزی همانند سلاح است, سلاحی که برای نابودی دودسیاه کارایی خواهد داشت.
حوالی قلب جزیره, جاdیست که دیگر همه گروه نمی توانند وارد آن بشوند. البته برای این مسئله دلیل خاصی هم نیست. چرا که هر کس با هر قصدی چه برای نابودی و چه برای محافظت, در حال رفتن به این چشمه است و بعید به نظر میرسد که دود سیاه آنقدر برای مقدس بودن چشمه احترام قائل باشد که به آن خاطر مانع رفتن بقیه شود.
به هر حال جک هم با این موضوع مخالفت نمیکند و همراه دزموند با دودسیاه به راه میافتند. شاید گفته هوگو قوت قلبی برای جک باشد و شاید هم یک نشانه برای بیننده, بیننده ای که در آخر چیزهایی بیشتر از هوگو خواهد دید.

با رسیدن به چشمه باید برای رفتن دزموند به داخل آن آماده شد. گفتگوی جک ودزموند بیش از پیش بیننده را به فکر می اندازد که داستان فلش سایدها چیست. زمانی که دزموند از دیده هایش درباره روزگاری میگوید که هیچ کس نمرده و اوشینک سقوط نکرده, خود به خود به فکر میرویم که پس آنچه که در اتفاقات سال ۲۰۰۴ میگذرد مربوط به چه زمان و چه مکانی است. اکنون همه کسانی که این نوشته را میخوانند پایان ماجرا را دیده اند, اما سوال اینجاست, دزموند چگونه توانست در میدان مغناطیسی وارد دنیای برزخ و یا عالم ارواح شود و آنجا را ببیند؟؟؟!!!
کسی تا به حال به این فکر افتاده بود که در میان میدانهای مغناطیسی ممکن است راهی هم به جهنم و بهشت وجود داشته باشد؟
همان طور که دیدید، دزموند هیوم در دنیای ۲۰۰۴ یا برزخ, بعد از پیاده شدن از هواپیما بود که با پرش ذهنی خودش به سال ۲۰۰۷ و جزیره همراه شد. آیا دزموند در آنجا مرد؟
آیا دزموند مرد و توانست سری به دنیای آخرت بزند و برگردد؟
اصولا چطور ممکن است که در اتفاقات گذشته دزموند در طول وعرض زمان سفر میکرد و این بار در طول و عرض برزخ سفرمیکند؟!!
دزموند در اینجا مطمئن است که میتواند دنیای این افراد را تغییر دهد و تصور میکند که این کار از طریق همین چشمه نور امکان پذیر است, در صورتی که اگر میدانست تمام چیزهایی که دیده مربوط به دنیای آخرت است, محال بود که با سر به میان دهان شیر برود.
جک اما در این جزیره آنقدر تجربه کسب کرده و با اتفاقات مختلف درگیر بوده که بداند هیچ چیز جز مرگ نمیتواند, آنها را از این وضعیت نجات دهد. جک جواب واضحی به دزموند میدهد, او میگوید که من تمام راهها را امتحان کردم, اما هرچه اتفاق افتاده, غیر قابل تغییر است و همه چیز همینی است که در حال سپری کردن آن هستیم.
شاید این جمله را دزموند درک نکند. چون او دنیای دیگر را با ادامه همین وقایع اشتباه گرفته است و در واقع برای او راه برگشتی نیست. او موجودی استثنایی است و تنها فردی که میتواند این کار بزرگ را انجام دهد. کاری که با این که آخرش مشخص نیست, اما قطعا با اعتمادی که به جک دارد, حس میکند که نباید مفهوم نابودی داشته باشد.

دزموند, جک و دودسیاه به محل چشمه میروند, جایی که از دل زمین نور میجوشد.

خارج از تحلیل ۳ …. (رجوع به پست خارج از تحلیل)

شوکی دیگر…

جک را در بیمارستان در مواجهه با ژولیت میبینیم و طولی نمیکشد که متوجه میشویم که ژولیت, همسر جک و مادر دیوید است. این البته شوک داستان نیست. اما قسمت جالب مسئله این است که اینها در مدتی که با هم زندگی میکرده اند هیچ گاه به نظر هم آشنا نرسیده اند.
ژولیت بناست که به همراه دیوید به کنسرت برود و از طرفی هم جک باید به این دو اضافه گردد. بحث اضافه شدن کلیر نیز در نوع خود جالب به نظر میرسد.
هنگام خروج ژولیت و برخورد او با سویر توقع یک یادآوری دیگر را داریم . اما هنوز برای این کار زود است.

در جایی دیگر از وقایع فلش سایدها, هوگو و سعید بیرون یک بار, در اتوموبیل به انتظار نشسته اند. مکالمه این دو نیز شنیدنی است.
آنچه که هوگو قصد دارد به شکلی به سعید بگوید این است که او آدم خوب و مثبتی است, یا به شکل مشخص تر باید گفت که سعید در حال حاضر چنین آدمی است, این ارتباطی با دنیای جزیره او ندارد. هوگو به همه چیز واقف است و کاملا به سعید اطمینان دارد. حال اینکه سعید به خودش چنین اطمینانی ندارد. طولی نمیکشد که هوگو میتواند این گفته خود را به سعید اثبات کند.
نتیجه دخالت سعید در یک درگیری به ظاهر خیابانی که با ورود یک زن روال آن تغییر میکند, آشنا شدن با دختریست که در جزیره عاشق او بود و در یک حرکت اشتباه توسط آنالوسیا به قتل رسید. شانون زمانی که مورد کمک سعید واقع میشود, مانند سان و جین همه آنچه برای او در جزیره اتفاق افتاده بود را به یاد می آورد و سعید هم در سوی دیگر ماجرا به همین شکل در گیر یک یادآوری اسرار آمیز است.
شاید این اتفاق تا این جا برای ما غیر قابل درک به نظر برسد و همان طور که گفته شد, غیر منطقی به نظر بیاید, اما با توجه به پایان, میدانیم که چندان هم بی معنی نیست.
اما این قصه بی نکته هم نیست. زمانی که بون به کنار ماشین میرود و با هوگو صحبت میکند, درباره سخت بودن سفر از استرالیا تا لوس آنجلس میگوید. به نظر میرسد که بون به گفته هوگو مجبور شده برای آوردن شانون به آمریکا سفری دیگر به اسرالیا داشته باشد, سفری که برای به هم رسانیدن شانون و سعید اتفاق افتاده است.
صحنه های عاطفی شکل گرفته در این یادآوری ها, جالب توجه و پر حس از کار درآمده اند و مسلما بیننده را تحت تاثیر قرار خواهند داد.

به سوی هدف !!

افراد بازمانده از گروه جک, در پشت بامبو ها به انتظار نشسته اند, این درست زمانی است که مایلز و بقیه به ساحل هایدرا رسیده اند و در آنجا با کلیر روبرو شده اند. سیر حوادث در این بخشهای داستان جریانی پرشتاب تر به خود میگیرد و بیننده با توجه به این که هر لحظه انتظار واقعه ای جدید را میکشد, خود به خود جذب این جریان میشود.
تماس این دو گروه تنها راه نجاتی که در جزیره وجود دارد را مشخص میکند. هواپیمای آجیرا!!
کلیرکه دیگر دشمن پنداری اش به حد اعلی رسیده و همه را دشمن می پندارد, گروه ریچارد را تهدید میکند و البته در نهایت کوتاه می آید و اجازه عبور به آنها میدهد.
ماجرای جک و دودسیاه در ورودی قلب جزیره اما داستانی قدیمی و مهم را در لاست یادآوری میکند, داستانی که به گونه ای منشا بسیاری از اتفاقات عجیب و ناهمگون داستان بوده است.
دزموند به گفته خود بناست که به سوی روشن ترین بخش این جزیره برود و در طرف دیگر این جک و دودسیاه هستند که با هم مکالمه ای جالب توجه دارند.
دود سیاه این حرکت را با زمانی مقایسه میکند که جان و جک برای وارد شدن به دریچه با هم یک مباحثه طولانی داشتند. مباحثه ای که سرانجام به فشردن یک کلید در هر ۱۰۸ دقیقه انجامید. کلیدی که در میانه راه جان دست از فشردن آن برداشت و آن محل را برای همیشه نابود کرد. اما موضوع بحث جک و دود چیز دیگریست. جک صحبتهای دود سیاه و گرفتن قیافه جان را توهین به شخصیت جان میداند. جک میگوید که مشخص شد که جان درباره همه چیز درست میگفته است و …

آنچه که در این صحبتها آشکار است, تلاشی است که همچنان دودسیاه برای از بین بردن تصورات سابق جان لاک دارد. چیزهایی که درنهایت در این باره گفته میشود, درحقیقت نه گفته جان لاک است و نه او در این باره اطلاعی داشته است. مسائلی مانند غرق شدن جزیره و این که اگر غرق نشود نشانگر پیروزی ایده های جان و در حالت عکس نشانگر شکست آن است.
نه جک و نه دود تا دقایقی دیگر هیچ ایده درستی در این باره ندارند. چرا که از زمان محافظ شدن جیکوب تا حال هیچ گاه شرایط لازم برای انجام چنین حرکتی پیش نیامده است. در واقع در مدتی که ما شاهد تاریخ جزیره هستیم این تنها باریست که بحث بر سر نابودی و یا عدم نابودی جزیره پیش می آید و این مسئله نمی توانسته ایده هیچ کس باشد؛ حتی جیکوب.
جک ترجیح میدهد که منتظر نتیجه اعمال دزموند بنشیند و کمتر به بحث های بی سرانجام با دودسیاه بپردازد.

نوازندگان …

برنامه خیریه در حال آغاز است, اما ژولیت قبل از ورود برای موردی اضطراری به بیمارستان باز میگردد و دیوید و کلیر را برای دیدن این کنسرت تنها میگذارد.
در بخشی دیگر از این فلش ساید, چارلی را در حالی میبینیم که در بخش خصوصی نوازندگان همچنان بیهوش است, فردی که او را بیدار میکند کسی نیست جز شارلوت, که البته با دیدن دانیل هم چیز خاصی را به خاطر نمی آورد. دانیل هم به نوبه خود همه چیز را به یاد ندارد و تصور او همان طور که گفت, تغییر دادن سرنوشت است. او فاصله ای مشخص با گروهی دارد که دزموند به دنبال جمع کردن آنهاست.
با اضافه شدن کلیر و دیوید به جمع دزموند و کیت, شاهد تعجب کیت از حضور کلیر هستیم, هر چند که کیت هنوز چیز خاصی را به خاطر نیاورده اما باز هم حضور کلیر برایش جای تعجب دارد.
دکتر پیتر چنگ با سخنانی این کنسرت کوچک را آغاز میکند, کنسرتی که با شروعش شاهد خیره ماندن چشم چارلی به کلیر هستیم. میدانیم که چارلی در زمانی که در هواپیما دچار خفگی شده بود, چهره ای را دیده بود که به احتمال قوی چهره کلیر بود. او در کنسرت رویای خود را حقیقی میبیند و به کلیر خیره میشود.
کلیر هم به نوبه خود حس آشنایی با چارلی دارد, ولی این حس به درازا نمیکشد و با شروع درد کلیر, او محل را ترک میکند و کیت هم بلافاصله پس از او از به دنبالش میرود.
بدین ترتیب اجزاء وضع حمل کلیر بار دیگر در حال جمع شدن هستند.

قلب جزیره…

دزموند به پایینترین بخش چشمه نور میرسد, جایی که سرانجام میتوان قلب جزیره را دید. این محل که به نظر ساخته دست بشر میرسد یکی از قدیمی ترین مکانهای جزیره است. شاید بتوان گفت که اول اینجا ساخته شده و بعد هم جزیره بر روی این محل قرار گرفته است.
نوع معماری معماگونه این محل و اسکلتهای که در گوشه و کنار آن افتاده, ایجاد کننده معماهای جدیدی در داستان است. معماهایی که دیگر زمانی برای حل آنها نیست و پس از این در حد حدس و گمانه زنی های ما خواهد ماند و مبدل به موضوعاتی لاینحل خواهد شد.
قلب جزیره چشمه ایست از نور و حوضچه ای از آب. آبی که از بالای این محل به سمت پایین سرازیر میشود, سرانجام به این حوضچه میریزد و به محلی نامعلوم میرود.
بناهایی که در این محل ساخته شده نیاز به نوعی فرهنگ شناسی ملل دارد, زیرا که قدمت آنها را میتوان بسیار قدیمی دانست و از آن نتایج مختلفی بدست آورد. آنچه اهمیت ویژه دارد, بخشی مرکزی این حوضچه است که با یک پین سنگی و دارای نوشته و نقش و نگار, پوشش داده شده است. با توجه به آنچه دیده میشود, همین مکان جاییست که باید دزموند به آنجا برود و دزموند با این که اطلاعی در این باره ندارد اما با توجه به این که منبع نور این محل است به سمت آن میرود و داخل شعاع نور قرار میگیرد, نوری که بسیار اشباع کننده و بخصوص است.
با قدم گذاشتن دزموند به داخل حوضچه است که متوجه میشویم که قلب جزیره نسبت به حضور هر جسم خارجی نوعی واکنش الکترومغناطیسی از خود نشان میدهد. واکنشی که میتواند منجر به تجزیه شدن انسان در این فضا شود. دزموند در اینجاست که باید با استفاده از قابلیت ویژه خود کاری انجام دهد.
هر چند که این فشار برای دزموند هم خارج از توان است, اما او تمام تلاش خود را میکند و به پین سنگی میرسد. دزموند پین را در بغل میگیرد و با تمام توان آنرا جا به جا میکند. واکنش های الکترومغناطیس شدید و شدید تر میشوند و تا حدی میرسند که دزموند سنگ را رها میکند و بروی کف حوضچه می افتد.
با برداشتن این پین سنگی, نور از حالت تمرکز به حالت فرار در می آید. آب حوضچه به داخل فرو میرود و نور در میان تاریکی ها ناپدید میگردد.
دزموند سعی میکند تا خود را بیرون بکشد, اما اتفاقی جدید میافتد, اتفاقی که شاید آنرا به شکلی دیگر از زبان جیکوب شنیده بودیم.
با جا به جا شدن سنگ و ناپدید شدن نور, حفاظ قسمتهای درونی تر از بین میرود و اکنون جذبندگی و الکترو مغناطیس جای خود را به حرارت و سوزانندگی میدهد. به نظر میرسد که درهای جهنم باز شده و سوزانندگی آن مجرایی برای خارج شدن یافته است.
دزموند که خسته از امواج شدید اکترو مغناطیس است, دیگر طاقت حرارت را ندارد و فریاد بر می آورد. این همان لحظه ایست که دود سیاه انتظار آنرا میکشید. لحظه ای که جزیره به سمت نابودی پیش میرود. او به جک میگوید که همه چیز تمام است و او اشتباه کرده است.
دود سیاه جک را ترک میکند و جک همچنان منتظر که چه بر سر دزموند آمده است.
آیا این پایان کار بود؟
آیا با این کار همه ایده های دودسیاه عملی شد؟
جک نمیتواند قبول کند که همه چیز پایان یافته است و با خروج دودسیاه از مدخل چشمه به تعقیب او میپردازد و درگیر یک نزاع انسانی میشود. در ابتدا MIB فکر میکند که جک چقدر احمق بوده که به او حمله کرده, اما با اولین ضربه ای که از جک دریافت میکند و زمانی که دهانش پر از خون میشود, این جک است که باید به او بگوید که تو هم اشتباه میکردی!!
با جا به جا کردن این پین سنگی توسط دزموند, همه طلسمهای جزیره باطل و تمام قوانین آن از بین میروند, حال دیگر MIB هم جسمیت خود را پیدا میکند و دیگر فرقی با انسانهای دیگر ندارد, اکنون جک میتواند او را بکشد, همان طور که گفته بود. همان طور که جک تصور میکرد, این آخر راه نبود. جک توانست با انتخاب خود راهی جدید برای برون رفت از مشکل بزرگ با MIB ایجاد کند, راهی که اکنون MIB را کاملا آسیب پذیر و میرا کرده است, اما مشکلی دیگر هم وجود دارد.
اکنون MIB هم میتواند فارغ از تمام قوانین جزیره محافظ را مورد حمله قرار دهد. سنگی که او حواله سر جک میکند, او را از حال میبرد و MIB این فرصت را پیدا میکند که از مهلکه بگریزد.
مهلکه ای که میتواند تمام آرزوهای او را برای خروج از جزیره به باد فنا دهد.

تولدی دیگر…

گفتم که تمام اجزاء تولد آرون بار دیگر در کنار هم قرار میگیرند, غیر از جین. کلیر در شرایط درد قرار دارد و تنها کسی که برای کمک میرسد, کیت است که با این وضعیت یکبار دیگر رو به رو شده است.
کلیر هم از حضور کیت در این جا تعجب میکند ولی چاره ای نیست جز کمک گرفتن از او …
در سمتی دیگر دزموند در حال دیدن کنسرت است که الوییز به سراغ او می آید. گفتگوی این بخش از داستان, مرا به یاد شخصیت آشنای دیگری می اندازد, شخصیتی که بازیگر نقش الوییز در دیگران (نیکول کیدمن) آنرا ایفا کرد و الحق که نمیتوان از شباهتهای غیر قابل انکار پایان لاست با آن داستان به راحتی گذشت.
گفتگوی الوییز و دزموند به شکلی کامل از یک دنیای ماورایی حکایت دارد، دنیایی که برای آدمهای فانی شاید هیچ گاه مفهوم نداشته باشد, اما برای الوییز و دزموند مفهوم بخصوصی دارد.
همیشه فکر میکردم که چرا الوییز از همه چیز باخبر است و دزموند را به سکوت دعوت میکند. اکنون میبینیم که دلایل این سکوت چیزی فراتر از تمام چیزهایی بود که تصور کرده بودیم. الوییز نمیخواهد که در این داستان فرزند خود را از دست بدهد و دزموند او را مطمئن میکند که چنین نخواهد شد.
این اطمینانی است که الوییز را مجاب میکند, حتی اگر در دنیایی برزخ وار باشد.

شرایط بحرانی کلیر باعث میشود که کیت در همان محل خود را برای تولد فرزند کلیر آماده کند. با ورود چارلی این جمع کامل تر میشود و چارلی با حس آشنایی که از این واقعه دارد توسط کیت برای آوردن پارچه و آب فرستاده میشود.
درست در لحظات حیاتی به دنیا آمدن آرون است که کیت و کلیر تمام آنچه در جزیره برایشان رخ داد را به خاطر می آورند. با رسیدن چارلی او هم به این مجموعه اضافه میشود و حس داستان در این لحظات به حد اکثر میرسد.
صحنه های به دنیا آمدن آرون در هر دو عالم, از صحنه های زیبای داستان است و البته در این پرداخت مجدد یک عنصر بخصوص هم در صحنه حاضر است.
دزموند فردی که نتوانست در کلیسا بماند و اخراج شد در این جا مانند نماینده رحمت الهی, یک به یک این مردم را به جایی که باید بروند هدایت میکند. دزموند هیچ گاه کشیش خوبی نشد, اما دریافهای بخصوص او در داستان و همچنین در این زمان او را بیش از هر کس دیگری به نور نزدیک میکند. به نوری که شاید در وجود همه هست, به نوری که در زمانی دیگر با خاموشی اش همه چیز را نجات داد و با نوری که بار دیگر محافظ مردمان جزیره آنرا به سر جایش بازگرداند.
شکی در این نیست که ذات حق طلب و نیک دزموند, او را از هر فرد دیگری به این نور نزدیک تر کرده است و همین مسئله بر زیبایی های این پایان افزوده است.
آمیدوارم که بخش اول این تحلیل مورد توجه دوستان قرار گرفته باشه .
فرخ

پایان تحلیل بخش اول اپیزود ۱۷ The End

خارج از تحلیل…


ادامه دارد…

خارج از تحلیل ۱… خانه برنارد و رز

در اپیزود نهایی فصل پنجم درسال ۱۹۷۷ توانستیم یکبار خانه ساخته شده برنارد و رز را که در مدت ۳ سال ساخته بودند ببینیم .
تصویر زیر محل ساخته شده توسط این دو در سال ۱۹۷۷ است.

عکس زیر هم کلبه رز و برنارد در ۳۰ سال بعد است. دقت داشته باشید که در عرض این مدت سی ساله این دو از کلبه نگهداری نکرده اند.


خود عکسها آنقدر گویا هستند که نیاز به شرح نداشته باشند. حتی گره برزنت بالای کالبه پس از ۳۰ سال به همان شکل مانده است. لازم به ذکر است که کلبه جیکوب در عرض چیزی نزدیک به همین حدود, کاملا ویران شده بود.
این در حالی است که یک هفته از حضور مجدد رز و برنارد در کنار این کلبه نمیگذرد.خارج از تحلیل ۲ …. بمبهای ویدمور

در این بخش میبینیم که مایلز و ریچارد برای نابود کردن هواپیما به سمت هایدرا میروند و این در حالی است که ویدمور قبلا گفت که کل هواپیما را بمب گذاری کرده و دودسیاه هم به همین خاطر سفر با هواپیما را ترجیح نداد.
با انصراف از انفجار هواپیما میبینیم که همه در نهایت سوار همان هواپیما میشوند و جزیره را ترک میگویند. حتی هیچ کس هم به دنبال دیگر بمبهایی که ویدمور در هواپیما جا سازی کرده نمیرود.
از سویی اگر بمبی در هواپیما نبود چرا دودسیاه افراد را به هواپیما نفرستاد, آنجا که شانس بیشتری برای نابودی همه وجود داشت.
در حالی که این اشتباهش در فرستادن آنها با زیردریایی عملا باعث تباهی اش شد. در صورتی که در یک انفجار هم میتوانست همه را یکجا نابود کند هم خودش آسیب نبیند.

خارج از تحلیل ۳ …. فیزیکدان دیوانه

دانیل فارادی فیزیکدانی بود که همه عمر خود را صرف ریاضیات کرده بود. او در کودکی میتوانست, تعداد پرندگان هوار را بدون دیدن بشمرد. محاسبات او در فضا و زمان باعث شده بود در اوج جوانی بهترین فیزیکدان آکسفورد باشد.
در جزیره او توانست مشکلات ناشی از صدمه زدن به همدانشگاهی اش را پشت سر بگذارد و به تحقیقات مختلفی بر روی جزیره بپردازد. او برای اولین بار در عمرش با مکانی آشنا شد که در آن میتوانست تمام لذت فیزیک را در انتقالهای زمانی یک جا درک کند و مورد بررسی قرار دهد.
او از طرف دارما ۳ سال را در میشیگان گذرانید و علم خود را تکمیل کرد. اکنون زمانی رسید که او باید از علمش بهره میبرد.
تئوری انفجار هیدروژنی, به عنوان احمقانه ترین تئوری فیزیک و زمان در تاریخ فیلمهای سینمایی و سریالها ثبت خواهد شد. همان طور که خیلی قبل تر از فصل ششم و در این تاپیک (بمب هیدروژنی هیچ تاثیری در سرنوشت افراد جزیره نخواهد داشت) گفتم. اگر کسی فیزیک را تا حد دیپلم هم خوانده باشد متوجه خواهد شد که تئوری فارادی فقط در ذهن یک فیزیکدان مجنون میتواند شکل بگیرد.
همه دوستانی که با فیزیک و زمان آشنایی دارند به نظریه تناقض هم آشنا هستند و من البته به شکل کاملی به این نظریه در تاپیک بالا پرداخته ام .
با گفته های جک به دزموند و دیدن پایان ماجرا بیش از پیش مشخص شد که این ایده نه تنها کارایی نداشت که باعث مرگ خود فارادی و البته ژولیت شد و چه بسا که اگر آن حماقت صورت نمیگرفت, ایندو هم همراه با هواپیما از جزیره خارج میشدند.

با تشکر ویژه از Rashno عزیز بایت ویراستاری این تحلیل .

قوانین : با توجه به عدم رعایت کپی رایت توسط برخی افراد , هر گونه کپی از این مطالب منوط به کسب اجازه مستقیم از نویسنده خواهد بود .

VN:R_U [1.9.20_1166]
Rating: 10.0/10 (1 vote cast)
تحلیل وقایع اپیزود هفدهم فصل ششم لاست (The End .Part 1) , 10.0 out of 10 based on 1 rating

نوشته ای از Farrokh \\ tags:

نوشتن دیدگاه

شما باید برای ارسال نظر وارد سایت شده باشید سپس نظر خود را ارسال نمایید .

3 visitors online now
1 guests, 2 bots, 0 members
Max visitors today: 3 at 03:47 am IRDT
This month: 17 at 04-04-2024 02:35 am IRDT
This year: 76 at 02-01-2024 11:45 am IRST
All time: 194 at 01-11-2023 01:11 pm IRST