گروه نقد و بررسی فیلم و سریال تقدیم میکند.
تحلیل بخش اول اپیزود نهایی به پایان رسید. تقریبا میتوان گفت که بخش اول داستان, پیش درآمدی بود برای بخش دوم آن و پایان بندی نهایی داستان.
مسلما لاست با همین تحلیل به پایان نخواهد رسید. من شخصا آنقدر مسئله و موضوع برای پرداختن دارم که فکر میکنم تا یکسال دیگر هم تمام نشود. مهم نیست که سازندگان برای اینها جوابی داشتند یا خیر, مهم این است که با این کار ما هوش و استعدادهای خود را به آزمایش میگذاریم و این از همه چیز با اهمیت تر است.
و اما تحلیل بخش نهایی لاست…
بحـــران!!!
جزیره در حال غرق شدن است. همه قواعد به هم خورده و آنچه پیش رو است, جز نابودی نیست. جک با ضربه ای که MIB به سر او زد در کنار چشمه نور افتاده است. افراد بازمانده بیرون محدوده بامبوها گرفتار لرزه های سهمگین جزیره ای هستند که عنقریب است برای همیشه به زیر آب برود. باران سیل آسا در حال باریدن است. گروهی دیگر در هایدرا در حال فراهم کردن مقدمات خروج از جزیره هستند و MIB هم به سوی آنها میرود تا شاید بتواند برای همیشه از این جزیره عجیب بیرون برود.
آشوب به شکل کاملی در این جا مصداق دارد و تمام نظم جزیره از بین رفته است.
اما در همین موقعیت است که میتوان ماهیت واقعی تری از این انسانها دید. بنجامین لاینوس که متغییرترین آدم کل داستان بود و در هر موقعیت از او واکنشهای اعجاب آوری دیده بودیم, در این جا هم بیننده را متعجب میکند و با نجات دادن جان هوگو, ذات اصلی خود را به نمایش میگذارد. ذاتی که نمایشی نیست.
شاید بیش از هر کس دیگری در این فصل درباره بنجامین و حرکاتش صحبت شد.
بنجامین در لاست از مرد مدیریتها به مرد خفتها بدل شد, سیر زندگی سه ساله او مسیری را رقم زده که با نگاه به آن متوجه خواهیم شد که چقدر از این شخصیت ناهمگون بوده است.
اما آنچه مهم است این است که بنجامین راه اصلاح خود را از همین جا شروع میکند و با نجات جان هوگو…
در مدخل قلب جزیره, جک بیهوش بر روی زمین افتاده است. باران سیل آسا او را به هوش می آورد. همه چیز به نظر از دست رفته میرسد. جک بیهوش شده است و MIB توانسته با استفاده از این فرصت از مهلکه بگریزد. از سویی وضعیت دزموند هم در قلب جزیره همچنان نامشخص است.
جک به سراغ او میرود, شاید امکانی باشد برای نجاتش, از دزموند خبری نیست. اما ماموریتی مهم تر وجود دارد.
MIB همان طور که دیده شد, با به هم خوردن قوانین, ماهیت انسانی پیدا کرد و میرا شد. جک میداند که برای نابودی او همین یک فرصت را بیشتر ندارد, زیرا با خروج او از جزیره دیگر دست فلک هم به او نخواهد رسید. جک آخرین نیرویش را جمع میکند, او باید مانع خروج این موجود ضد بشراز جزیره شود.
در جزیره هایدرا, زیر باران شدید و لرزه های زمین, لاپیدوس در حال فیکس کردن همان مشکلی است که من قبلا به آن اشاره کرده بودم. این که شیشه هواپیما باید به شکلی ترمیم شود و گرنه امکان خروج برای هیچ کس نخواهد بود. باران به شدت در حال بارش است و شاید یک ساعت بیشتر برای خروج وقت نباشد.
بنجامین در سوی دیگر تنها راه نجات را, استفاده از قایق سابق دزموند برای رسیدن به هایدرا میداند. افراد گروه سخت تلاش میکنند تا کسی را جا نگذارند و همه با هم از این شرایط بیرون بروند و بر همین اساس باید بنجامین هم نجات پیدا کند.
اما در سویی دیگر جدال نهایی در راه است!!!
خیــــــر و شـــــــر…
سرانجام به لحظه ای رسیدیم که تمام نیروی خیر داستان باید در برابر تمام نیروی شر داستان قرار بگیرد. این صحنه یکی از زیبا ترین و کار شده ترین صحنه های لاست است. تمام الگوهای یک جدال بزرگ بین این دو قطب رعایت شده و آشوب را در آن میتوان در بالاترین حد دید.
این سکانس با نمای فوق العاده ای آغاز میشود. جایی که MIB بر بلندای صخره ای, در کنار امواج متلاطم دریا ایستاده و به دریای بحران زده مینگرد. او آماده خروج است, هر چند که MIB دیگر قدرت های ویژه خود را ندارد, اما شر در ذهن است که مفهوم میابد. خروج MIB را باید مصادف دانست با نابودی نور در جزیره و آن زمان است که باید دید این مرد خاص, که در کودکی هم ویژه بود, با استفاده از این فرصتها چه خواهد کرد.
باران همچنان به شدت در حال باریدن است و درست زمانی که او میخواهد آغاز به حرکت کند, با فریادی رعدآسا به خود می آید و متوجه میشود که رویای شیرین خروج, هنوز هم به راحتی دست یافتنی نیست.
جک به عنوان محافظ جزیره و نماینده روشنایی های داستان با تمام نیرو در برابر خروج او مقاومت میکند. میزان تنفر MIB از تمام محافظان جزیره باعث میشود که در حمله به سمت جک درنگ نکند.
جک هم با تمام وجود میخواهد مانع خروج او شود.
هجوم این دو به هم آغاز گر جدالی است که تا کنون با وجود قوانین جزیره هیچ گاه ممکن نشده بود.
ضربات متعددی بین این دو ردوبدل میشود و یک مبارزه تمام عیار شکل میگیرد. صخره های جزیره نیز در حال فرو ریختن هستند و همه چیز در حال نابودی است. اما اراده ای در وجود MIB و جک برای نابودی یکدیگر وجود دارد, که با هیچ عاملی متوقف نخواهد شد.
جک به پیروزی نهایی نزدیک است, اما دریک فرصت MIB با کارد ضربه ای کاری به پهلوی جک میزند. او به همین نیز قانع نیست و میخواهد جک را برای همیشه از صفحه روزگار محو کند. لحظه ای که او سعی میکند کارد را به گلوی جک فرو ببرد, تازه متوجه میشویم که چرا در فلش سایدها جک دچار خونریزی در ناحیه گردن میشد. این خونریزی در واقع نمادی از همین جدال نهایی است.
اکنون MIB کاملا آسیب پذیر است, این راهی بود که خود پیش گرفت. بر هم زدن قوانین جزیره باعث میشود تا کیت بتواند آخرین گلوله اش را بر پشت MIB بنشاند.
کیت که بارها در این باره دچار اشتباه شده بود, این بار به درستی تشخیص میدهد که میتوان کار این موجود را ساخت. MIB اما میداند که ضربه او به جک میتواند به نابودی آخرین محافظ جزیره منجر شود. جمله ای که MIB در آخرین لحظات عمرش بیان میکند, اشاره به همین مسئله بدیهی دارد.
اما دیگر برای او همه چیز پایان یافته است. جک آخرین ضربه را به او وارد میکند و او را برای همیشه از جزیره حذف میکند.
مرگ MIB پایان یک عصر است, عصری که در آن دودی سیاه رنگ از سویی به سوی دیگرجزیره میرفت و جز نابودی اثری برجای نمیگذاشت.
داستان خیر و شر با مرگ او پایان یافت, اما هنوز تاثیراتی برجاست. جزیره در حال فناست و در صورتی که جزیره از بین برود, همچنان MIB برنده این ماجرا خواهد بود.
MIB نابود شد و ما او را شر دانستیم, اما همیشه این سوال باقی خواهد بود.
آیا MIB واقعا شر بود؟
معجــــزه !!!
جان لاک به دست جک عمل میشود و بلافاصله پس از عمل به هوش می آید. اکنون دیگر به اتفاقات فلش سایدها باید به دید تردید نگاه کرد, زیرا مسائلی اتفاق می افتد که مسلما ما در دنیای واقعی نمیتوانیم شاهد آنها باشیم. جان در برابر چشمان متعجب جک, نه تنها به هوش می آید که بلافاصله حس از دست رفته اش را هم به دست می آورد. جک برای این موضوع توضیحی ندارد. جان هم مانند دیگر افراد شروع به یادآوری میکند. او تمام صحنه های جزیره را به یاد می آورد و بلافاصله تصمیم به رفتن میگیرد.
جک هنوز نمیتواند اتفاقات اطرافش را به درستی درک کند. او مبهوت است از نشانه هایی که هنوز قابلیت درک آنها را ندارد.
زمانی که جان به او میگوید که فرزندی ندارد و زمانی که صحنه ای کوتاه از جان را به یاد می آورد, همه و همه باعث میشوند که جک دچار آشفتگی فکری جدیدی شود.
اتفاقی که بعد از عمل برای جان می افتد و البته خونریزی مجدد گردن جک, نشان از یک پایان دارد. شاید پایان سو استفاده MIB از جسد جان لاک و از طرفی هم پایان کار شر در جزیره. این اتفاقات با هم در ارتباطند و البته فقط باید نوع ارتباط آنها را یافت.
جک آنقدر دگرگون است که از اتاق خارج میشود. اما میدانیم که این وضعیت برای جک هم زیاد ادامه پیدا نمیکند. او هم به خاطر خواهد آورد. زیرا اوست که باید به یاد بیاورد و او در این باره مهمترین فرد است.
جــدایــی …
کار MIB پایان یافت, اما هنوز کارهایی برای انجام دادن هست. جک وضعیتی وخیم دارد و جزیره در حال فروپاشی است.
زمانی که موضوع نخ و بخیه زدن را از جک میشنویم, خود به خود به ابتدای داستان میرویم, جایی که جک سعی میکرد تا همه را نجات بدهد و اکنون هیچ کس برای نجات خودش نیست. باز هم این جک است که باید برای نجات افراد باقی مانده اقدام کند, اما از نیرویش هر لحظه کاسته میشود و اوضاع هر لحظه در حال خراب تر شدن است.
در هایدرا, فرانک شیشه جلوی هواپیما را ترمیم میکند و هواپیما را برای خروج آماده سازی میکند. ولی مشکلات در این هواپیما کم نیست که البته به بخشی از آن در خارج از تحلیل بخش اول پرداخته شد. اما این تمام مشکلات نیست. مشکلات هیدرولیکی دیگری هم در هواپیما وجود دارد که لاپیدوس چاره ای ندارد جز اینکهد به مایلز برای تعمیر آن اعتماد کند.
اوضاع در جزیره اصلی پیچیده تر شده است و نمیتوان بیش از این وقت را تلف کرد.
زمانی رسیده است که جک باید به وظیفه اصلی اش, یعنی حفاظت از جزیره برسد. آنچه که دزموند تغییر داد باید مجددا تغییریابد تا جزیره و قوانینش به حالت اولیه خود باز گردند.
اصرار کیت برای همراه شدن جک با آنان نتیجه ای ندارد. جک باید بازگردد, او قسم خوده تا از جزیره حفاظت کند, او قسم خورده تا از نور در برابر نابودی حفاظت کند. جک میداند که از نیروی حیات در او چیزی باقی نمانده است و باید تا آخرین ذره آنرا برای حفظ نور به کار بگیرد. این چیزیست که برای کیت و سویر قابل درک نیست. آنها می خواهند بروند و مهم نیست که چه اتفاقی برای جزیره خواهد افتاد, اما همان طور که جک گفت, جزیره آخرین جایی است که او آن را خراب نکرده و نمی خواهد که این آخرین چیز را نابود شده ببیند.
زمان, زمان تصمیم گیری است. زمانی که همه باید انتخاب کنند که بروند و یا بمانند. سویر و کیت تصمیم به رفتن میگیرند. اما داستان بنجامین تفاوت بزرگی دارد.
بنجامین لاینوس کسی است که بخش اعظم عمر خود را در این جزیره و با هدایت کردن انسانهای آن گذرانیده است. بنجامین در این جا توانسته همه چیزهایی که در زمان جیکوب از آنها محروم بود را بیابد, در راس این خواسته ها دیدن محافظ بود, دیدن کسی که حفاظت از جزیره را به عهده دارد. شاید مهمترین دلیلی که باعث شد بنجامین در کشتن جیکوب ثابت قدم باشد, همین بی اعتنایی ای بود که از سمت جیکوب میدید.
اکنون او در متن اتفاقات است. بنجامین نیز بر خلاف تمام عمرش دیگر میتواند انتخاب کند, این که با هواپیما برود و یا در جزیره ای که آنرا بهترین جای دنیا میداند بماند.
برای بنجامین این محل زیبا ترین و مهمترین جای دنیاست, جایی که به خاطر آن حاضر شد همه چیز را زیر پا بگذارد و حتی از دخترش نیز بگذرد. بنجامین ماندن را انتخاب میکند. او تصمیم میگیرد که بماند و همراه با محافظ جزیره باشد. او می خواهد بماند و ماندگاری جزیره را به وسیله جک ببیند. برای او تنها یک چیز میتواند در زندگی مفهوم داشته باشد و آن چیز جزیره است و بس..
هوگو آنقدر خالص و پاک است که زمانی که به جک میگوید که با او خواهد ماند, میدانیم که کاملا واقعیت را میگوید, او اهل تعارف نیست. هوگو شاید بهترین کمک در فصل ششم برای قهرمانان داستان و البته جیکوب بود.
جیکوب بدون هوگو قطعا در انتقال بسیاری از مفاهیم به دیگران, دچار مشکل میشد.
هوگو همان نقشی را به عهده داشت که زمانی ریچارد در جزیره به عهده داشت. هوگو هم در انتها تصمیم به ماندن میگیرد, ماندنی که ممکن است هیچ سرانجامی نداشته باشد. اما همان طور که او به جک گفت, او به جک اعتقاد دارد و این اعتقاد بسیار محکم و استوار است.
صحنه خداحافظی کیت و جک شاید دراماتیک ترین صحنه کل لاست تا کنون باشد. کیت از جک سوال میکند که آیا او را باز هم خواهد دید؟
جک میداند که دیگرهیچ دیداری وجود نخواهد داشت. کیت برای آخرین بار جک را میبوسد و از او وداع میکند, جمله دوستت دارم در لحظه جدایی قوت قلبیست برای جک که کیت را هم زن از دست رفته دیگری در زندگی خود میدانست.
گریه تلخ کیت در اینجا شاید سوگواری زودرسی باشد برای مردی که از ابتدایی ترین صحنه داستان در حال کمک به دیگران بود و در انتها هم دست از این راه نکشید. او شاید در این مسیر ثابت قدم ترین فرد داستان بود. مردی که با هر تفکری و ایده ای کمک را سرلوحه کار خود میدانست.
جک به همراه گروهی کوچک برای انجام کاری بزرگ از کیت و سویر جدا میشود.
در هایدرا مایلز موفق به درست کردن مشکل هواپیما میشود و با توجه به زمان کمی که مانده است و عجله لاپیدوس برای پرواز, کیت و سویر وقت را از دست نمیدهند و خود را به آب میاندازند تا هر چه سریعتر به هایدرا برسند.
نوبت سویر, ملاقـات جک…
در فلش سایدها سویر برای حفاظت از جان زوج کره ای به بیمارستان میرود, اما در نهایت تعجب به نظر میرسد که آنها نیازی به حفاظت ندارد.
رفتار آنها نشان از یک آگاهی دارد. آگاهی ای که هنوز سویر به دست نیاورده است. سویر عکس سعید را به آنها نشان میدهد. عکسی که واکنش آشنایی درباره آن دارند. سان و جین ترجیح میدهند تا سویر را تنها بگذارند و به جایی بروند که مقصد نهایی همه آنهاست. جایی که سرانجام سویر هم باید رهسپارش شود.
سان و جین، لبخند زنان خارج میشوند و این باعث تعجب بیشتر سویر میشود. سان هم مانند جان لاک با یک بهبودی سریع آماده خروج از بیمارستان میشود. سویر اما مسیری طولانی برای دریافت حقیقت پیش رو ندارد.
در راهرو بیمارستان زمانی که سویر از جک آدرس محل تهیه خوراکی را میگیرد نیز میتواند سویر را به خود آورد, اما این یادآوری با عشق است که به اوج خود میرسد. برای همه این افراد با همین عشق بود که همه چیز به ذهنشان بازگشت و اکنون برای سویر هم همین گونه است.
او به محل مورد نظر میرود و درست اینجاست که با ژولیت روبرو میشود. طی یک برخورد بین این دو، صحنه ای دیگر رقم میخورد و ژولیت و سویر یکدیگر را به یاد می آورند. لحظات زیبای گذشته این دو و مرگ ژولیت آنقدر حسی بود که حتی بیننده هم به سادگی در این شادی با سویر وژولیت شریک میشود.
میدانیم که سویر و ژولیت هم باید بروند. آنها نیز راهی همان محلی هستند که همه باید سرانجام به آنجا بشتابند.
در محل کنسرت است که جک با کیت ملاقات میکند. از زمان خداحافظی آنها در جزیره زمان زیادی گذشته است. اما جک, کیت را میشناسد. کیت شاید آشناترین زنی است که جک میتواند او را به یاد بیاورد, زنی که در گذشته او و در لحظه وداع به او ابراز عشق کرد.
جک هنوز باید آماده تر شود. اوهمان طور که در طول داستان برای معتقد شدن نیاز به کسب آمادگی داشت, در این جا هم نیاز به زمانی دارد تا بتواند خود را آماده این پذیرفتن کند.
گفتگوی او با کیت نمی تواند کمکی به یادآوری اش کند.
زمانی که کیت صورت جک را لمس میکند, بخش بزرگتری از این یادآوری حاصل میشود. اما این بیشتر جک را گیج میکند و باعث سردرگمی او میشود.
کیت او را دعوت به همراهی با خود میکند. جک هم باید مانند سایرین به جایی برود که اکنون همه در آنجا جمع خواهد شد.
جک به عنوان مهمترین آدم این جمع, نیاز به شخصی خاص برای یادآوری دارد. شخصی که تمام دلیل او برای شروع این ماجرای عجیب بوده است.
محــافظی دیگـر!!!
گروه کوچک به محل قلب جزیره میرسد. اینجاست که باید شاهد جدایی دیگری باشیم. در اینجاست که هوگو متوجه میشود که باید برای همیشه از جک خداحافظی کند و البته او برای این خداحافظی آماده نیست.
جک خود را در پایان راه یافته است, برای جک مسیر تا پایان خیلی طولانی نیست. او یک کار دیگر در راستای قسمی که خورده باید انجام دهد, کاری که در واقع بزرگترین کار نیز هست. حفاظت از جزیره و سپردن آن به محافظ بعدی.
دیدیم که برای محافظان جزیره اتفاقاتی افتاد که هر کدام برای جزیره عوارضی دردناک در پی داشت. مادرجیکوب و جیکوب هیچ کدام در این راستا بی اشتباه نبودند و دوران طولانی محافظت آنها با اتفاقاتی همراه شد که سرانجام کار را به این نقطه کشانید.
اما جک در کمتر از یکروز کامل به اندازه تمام تاریخ زندگی جیکوب برای جزیره کار کرد.
نابودی نیروی شر جزیره در حالی که منجر به فنای خود جک هم خواهد شد, انتخاب محافظی که بتوان به او برای ادامه راه جزیره اطمینان کرد و سرانجام نجات جزیره از نابودی, سه کاری است که جک به خوبی از پس همه آنها بر میآید.
هوگو نمی تواند این مسئولیت را قبول کند, او نمیتواند جک را در حال فنا ببیند و دم بر نیاورد. اما این مسیری است که جک انتخاب کرده است. او هنوز هم مختار به تغییر این راه است, اما میخواهد که خود را فدای حفظ این نور در جزیره کند, نوری که در ابعادی وسیع تر, همان نور حیات و رستگاری انسانهاست.
بنجامین نیز ناظر این صحنه است. به زودی خواهیم فهمید که چرا بنجامین برای این کار انتخاب نمیشود. اما لازم به توضیح است که بنجامین همیشه رهبر خوبیست. او در سایه محافظت فرد دیگری میتواند بهترین باشد. همین دلایل باعث شد که طولانی ترین دوره رهبری را در جزیره داشته باشد. او هیچ گاه نمی تواند محافظ جزیره باشد, زیرا محافظت از جزیره مترادف است با تسلط بر نفس و اعمال. بنجامین در این راه بارها شکست خورده است. جک به عنوان محافظ، ناخواسته به این حقیقت آشناست.
او هوگو را قانع به قبول این جایگاه میکند. جایگاهی که در حال حاضر فقط هوگو میتواند به درستی در آن به انجام وظیفه بپردازد.
روش همان است که بود. بنجامین یک بطری فرسوده را برای این کار پیدا میکند. بطری ای که آن هم از بازمانده های اوشینک محسوب میشود.
هوگو طی همان مراسمی که دوبار دیگر در جزیره شاهدش بوده ایم به محافظ جزیره بدل میشود.
جک میگوید: اکنون تو هم مثل من هستی…
همان جمله آشنای محافظ قبلی به نفر بعد از خود. جک هوگو را لمس میکند و میدانیم که به این ترتیب هوگو هم عمری جاودانه برای محافظت از جزیره میابد. او باید تا زمانی که میتواند به این حفاظت ادامه دهد و شاید این حفاظت تا آخر دنیا نیز به طول بینجامد.
در جزیره هایدرا؛ فرانک لاپیدوس سرانجام هواپیما را روشن میکند. دیگر زمانی تا خروج باقی نمانده است و پایان هر لحظه نزدیکتر میشود.
جک با کمک هوگو و بنجامین به سمت انتهای قلب جزیره به راه میافتد. جایی که دزموند در آن بیهوش افتاده است. فضا به شدت گرم تر از لحظه ای شده که دزموند پین سنگی را جا به جا کرده بود و از محل چشمه نور بخار و حرارت خارج میشود. دزموند همچنان روی زمین افتاده و از شدت فشار و گرما از حال رفته است.
جک به سراغ او میرود. دزموند وظیفه ای را که برای نجات جزیره داشت به خوبی به انجام رسانید واکنون زمان آن رسیده که از این مخمصه خارج شود.
جک او را به کنار طناب میبرد, دزموند فکر میکند که باید خودش این کار را به سرانجام برساند. او درست فکر میکند. دزموند با خواصی که در برابر امواج الکترومغناطیس داشت توانست این کار مهم را انجام دهد و جک بدون این خواص ممکن است که تبدیل به دودسیاهی دیگرشود و یا گرفتار سرنوشت بدتری گردد.
جک همه این ها را میداند, اما راه خود را انتخاب کرده است. جک خود را آماده رفتن کرده است. او به دزموند میگوید که در زندگی دیگری او را خواهد دید. زندگی ای که محدود نیست و ادامه خواهد داشت.
نجــــــــــــات و حفـــاظــت
سویر و کیت به ساحل هایدرا میرسند. کلیرهم درهمان جا به انتظار نابودی جزیره نشسته است. اما کیت او را قانع به همراهی میکند و به سمت هواپیمایی به راه می افتند که هر لحظه ممکن است پرواز کند.
لاپیدوس هواپیما را به حرکت در میآورد و آماده پرواز میشود. درست در لحظاتی که او قصد Take Off دارد, سویرجلوی هواپیما ظاهر میشود.
اکنون جمع افرادی که قصد خارج شدن داشتند تکمیل میشود.
در قلب جزیره اما هنوز هیچ چیز مفهوم نجات ندارد. جک پا به میان حوضچه میگذارد. حرارت همچنان از مرکز حوضچه بیرون میزند و به نظر میرسد که همه چیز برای نابودی کل جزیره مهیاست. جک درست در جایی قرار گرفته که دیگر همه چیز وابسته به تصمیم خود اوست. میتواند با قرار دادن پین در محلش همه چیز را به حالت اول بازگرداند و یا آن را به حال خود رها کند تا همه چیز نابود شود. شاید در کمتر شرایطی در کل داستان شاهد چنین شرایطی بودیم, که فردی چنین بر مسند اختیار بنشیند و تصمیم بگیرد. اما جک اکنون این موقعیت را یافته و همه چیز بسته به تصمیم اوست …
جک به عنوان مسلط ترین محافظ جزیره تاکنون, در مقامیست که خطا نخواهد کرد. او برای حفاظت قسم خورده است. قسمی که هرگز نخواهد شکست.
جک به سراغ سنگ باستانی جزیره میرود که اکنون به غایت داغ به نظر میرسد. جک با آخرین توانی که دارد این سنگ را بلند میکند و به محل اصلی اش میبرد. فضا داغ تر و داغ ترشده است و جک با زحمت بسیار این سنگ را به جایگاهش باز میگرداند. دیگر رمقی برای او نمانده است و در گوشه ای از حوضچه به زمین می افتد.
هواپیما آماده برخواستن است و گروه سویر هم وارد آن میشوند. دیگر همه چیز به هنر فرانک بستگی دارد که چطور آنها را از این جزیره بیرون بکشد. میدانیم که او در زمان فرود آجیرا توانست در شرایطی بدتر و با موتور خاموش هواپیما را بنشاند. فرانک بار دیگر با مهارتش به عنوان یک خلبان همه را از جزیره نجات میدهد. البته شک دارم که دیگر خروج از جزیره معنای نجات داشته باشد, شاید ماندن بیشتر مفهوم نجات داشت. زیرا با حرکتی که جک انجام داد, همه چیز آماده بازگشتی دوباره است و این بار بدون قطب شر…
جک در کف حوضچه افتاده است. حرارت کمتر شده است و درست زمانی که جک فکر میکند که کارش بی نتیجه بوده است, آب دوباره در حوضچه جاری میشود. لحظاتی نمیگذرد که آرام آرام نور در قلب جزیره جایگزین حرارت میشود, جاری شدن دوباره آب نشان از حیات دوباره ایست که در جزیره ایجاد شده است. نیروی الکترو مغناطیس ویژه جزیره جایگزین حرارت و بخار میشود و همه جا سرشار از زندگی میگردد.
هوگو و بنجامین با جاری شدن دوباره آب و بازگشت نور, طناب را به بالا میکشند تا جک را از قلب جزیره بیرون بیاورند. اما این دزموند است که با طناب بالا می آید.
جک همچنان در حوضچه نور است. جک همچنان در جایی است که به آن تعلق دارد, به جایی که او برای حضور در آن نیاز به هیچ چیز ندارد. او نه باید مانند دزموند باشد و نه مانند جان لاک. او خود نور است و معنی نور… روشنایی فراگیر آرام آرام , جک را احاطه میکند و این آزمایشی دیگر برای جک است.
جک درست در همان جایی قرار دارد که MIB در آن مبدل به هیولا شد. جک عاشق مردم است و عاشق کمک به آنها, او خود را فدا میکند تا زندگی بیافریند, او هیچ گاه در نور تبدیل به هیولا نخواهد شد.
جک با این که محافظت را به هوگو واگذار کرده و در این زمان یک انسان عادی بیشتر نیست, اما نزد قوای مافوق بشری جزیره یک ارزش بخصوص دارد. ارزشی فراتر از تمام تصورات مادی, او یک برگزیده است, یک راهنما و یک محافظ. گاهی ممکن است این طور افراد را در اطرافمان تشخیص ندهیم. گاهی ممکن است آنها را در نزدیکی خودمان نبینیم.
جک در نور غوطه ور میشود و در آن محو میگردد. خنده های سرخوشانه اش را بنگرید. اوج معنای داستان را میشود در این زمان دید. زمانی که جک در مغناطیس فوق العاده و نورانی قلب جزیره دچار هیچ عارضه ای نمیشود. آیا او متفاوت نیست؟
مردی که ویـــژه بود…
یکی از زیبا ترین ارتباطات داستان در فصل ششم در این سکانس شکل گرفته است. جان از بیمارستان یکسره به جایی آمده که میداند باید به آنجا بیاید. چرایی این دانستن را به زودی خواهیم فهمید, اما در همین حد بس که همه ما در باورهای مذهبی مان آموخته ایم که روزگاری به آن جا خواهیم رفت و البته ممکن است تفاوتهایی در این مکان باشد, اما بنیادش قطعا یکی است.
بنجامین بیرون همان کلیسایی نشسته است که تابوت کریستین شپرد به آنجا برده شده است. جان از تاکسی پیاده میشود و به سمت ورودی این مکان میرود. جان در نزدیکی بنجامین متوقف میشود.
جان و بنجامین دوران بخصوصی را با هم گذرانیده اند و میدانیم که در پایان این دوران جان به دست بنجامین به قتل رسید, قتلی که قبل از وقوع آن، جان لاک هم قصد انجام آنرا به شکل خود کشی داشت. اکنون داستان به جایی رسیده که این دو بار دیگر با هم روبرو شده اند و اینبار در دنیایی ویژه .
همه افرادی که توانایی آمدن به این کلیسا را داشته اند در این مکان به دور هم جمع شده اند. این مکانی است که همه مردمان را به آن راهی نیست. بنجامین باید همچنان در بیرون این مکان منتظر بماند, او در زندگی اش گناهان زیادی مرتکب شده است که شاید بزرگترینشان, کشتن جیکوب و جان لاک باشد.
جان لاک هم نمیتواند او را به داخل این جمع دعوت کند, زیرا ورود به این گروه با دعوت میسرنمیشود, او باید خود قابلیتش را داشته باشد.
بنجامین از جان طلب بخشش میکند. بخشش برای همه بلاهایی که به سر او آورده است, بخشش برای این که او را بی گناه و بی دلیل و به خاطر قدرت بیشتر کشته است. بنجامین, جان را دارای خواصی میداند که خود از آنها بی بهره بوده است.
زمانی که جان سوال میکند که این خواص چه بوده اند. بن پاسخ میدهد که : تو خاص بودی جان…
به نظر میرسد که دراینجا به یکی دیگر از معماهای بزرگ داستان پاسخ داده شد. معمای خاص بودن جان لاک. ما در فصل ششم به دفعات در این باره شنیدیم. در این فصل متوجه شدیم که MIB خاص بود, در این فصل متوجه شدیم که دزموند خاص بود, شاید از این حیث بشود هوگو را هم به شکل دیگری خاص دانست و یا مایلز را. اما داستان تاکید بر خاص بودن جان دارد و این در حالیست که در مورد دلایل، دست بیننده را باز میگذارد تا برداشت خود را داشته باشد.
میدانیم که جان لاک فردی پاک و شفاف بود, اما بیرون جزیره روزگار خوشی را سپری نمیکرد, زندگی او در خارج از جزیره سرشار بود از شکستهای مختلف و اتفاقاتی که پدرش برایش رقم میزد. جان لاک انسانی بود که آزرده از روزگار بیرون جزیره و با یک معلولیت که هدیه پدرش بود به جزیره آمد. شاید بتوان گفت که زندگی جان هم هدیه ای بود که از طرف جیکوب به او تقدیم شده بود. زمانی که از ساختمان به پایین پرتاب شد, این جیکوب بود که او را به زندگی بازگرداند.
جان باید زنده میماند, چون جزیره میخواست و او بخشی از یک حرکت بزرگ بود که توسط محافظ جزیره ساخته و پرداخته شده بود. جان اما از ابتدا با دیگر حادثه دیدگان اوشینک متفاوت بود, او بدون این که کسی بداند توانست با یک معجزه از معلولیت خلاصی یابد. اعتقاد او به این مکان در اثر همین معجزه اتفاق افتاد, اعتقادی که در ادامه او از آن دست برداشت. زمانی که بنجامین برای او از شخصی به نام جیکوب صحبت کرد, این موضوع برای جان دست آویزی شد تا بنجامین را به دروغ گویی و خیال پردازی متهم کند.
نکته جالب اینجاست که بعدها متوجه میشویم که اصلا فردی که میتوانست با جیکوب در ارتباط باشد, ریچارد بود و نه بنجامین. این که چرا در آن مقطع ریچارد کاملا در این باره ساکت است, برهیچ کس مشخص نیست. زیرا دخالت او میتوانست خیلی از مشکلات را حل کند.
افراد دیگران در حالی جان را به دلیل شفا یافتن خاص میبینند که معجزه زنده جلوی چشمشان قرار دارد. در فصل پنجم متوجه میشویم که بنجامین توسط چشمه آب حیات جزیره از مرگ رسته است و این خود معجزه ای مشخص تر و قطعی تر است. این مردم حتی قادر به دیدن مرد ۱۵۰ ساله جزیره نیز نیستند و او را معجزه نمیدانند. این مردم حتی خواص استثنایی این جزیره اسرارآمیز را فراموش میکنند و زمانی که از راه رفتن یک معلول باخبر میشوند, بی درنگ او را خاص میدانند.!!
اما واقعا دلیل این خاص بودن چیست؟ چرا داستان بر روی خاص بودن جان تاکید دارد؟
از دید من که بارها این مجموعه را دیده ام, جان لاک به دلیل داشتن خواص ویژه و منحصر به فرد خاص نیست. جان حتی از این حیث با MIB قابل قیاس نیست. MIB که میدانستیم واقعا خاص بود و شاید بتوان از او به عنوان بزرگترین قربانی داستان یاد کرد.
میدانستیم که این مرد تیره پوش و باستانی جزیره از نوعی آگاهی نسبت به اتفاقات و موضوعات اطرافش برخوردار بود و این ذکاوت و ویژه بودن باعث شده بود تا از مسیری خلاف مسیر اصلی, در جزیره به نور برسد و از طریق هوش, بتواند مسیری استثنایی برای خروج از جزیره بیابد, مسیری که تا هزاران سال بعد مورد استفاده افراد حاضر در جزیره بود. مسیری که میشد با آن جزیره را منتقل کرد.
MIB بی شک مردی استثنایی بود. شاید همین استثنایی بودن باعث شد که جزیره او را نکشد و به یک عذاب دائمی گرفتارش کند.
اما در این داستان, با انسانهایی طرف هستیم که به دلایل مختلف استثنایی هستند. MIB به دلیل آگاهی و هوش, دزموند به دلیل مقاومتش در برابر قدرت استثنایی و نابودگر جزیره, هوگو به خاطر مهربانی و ساده بودنش و جان به خاطر معتقد بودن و نیک بودنش .
هیچ کس در این جا مانند دیگران نیست. هر کس به دلیلی به جزیره آورده شده است. این دلایل با هم متفاوتند, اما هستند و وجود آنها را حس میکنیم. حتی سعید در این میان موجودی استثناییست. او توانست کارهایی انجام دهد که از عهده هیچ کس برنمی آمد.
میبینیم که قواعد استثنایی بودن, فراتر از یک شخص را شامل میشود
جان نیکترین و خالص ترین آدمی بود که جزیره به خود دید و این نیز به خودی خود میتواند خاص بودن باشد. اگر به آدمهای جزیره از قدیم تا سال ۲۰۰۷ دقت کنیم, متوجه میشویم که جان لاک واقعا چیزی بیشتر از استثنایی بود. او فردیست که بیشترین اعتقاد را به حضور هدفدار در جزیره دارد و از این حیث اولین کسی است که به این هدف نا مشخص پی میبرد. هرچند که زوایای این هدف تا آخر داستان بر همه پوشیده میماند, اما جان در این باره اشتباه نکرده است. جان لاک خالق صحنه های زیبایی در جزیره است و کسی است که به خاطر معتقد بودنش, سخت ترین هدف برای MIB محسوب میشود. ما پیش از این که در داستان شاهد جدال نهایی بین جک و MIB باشیم, خیلی قبل، در یک نزاع ناپیدا شاهد جدال MIB و جان لاک بوده ایم. همان طور که در تحلیل اپیزود آخرین انتخاب گفتم, در صورتی که بنا بود جان زنده بماند, MIB کاری بس دشوار در برابر او پیش رو داشت.
به همین منظور MIB او را به سمت بیرون جزیره هدایت کرد و ما این هدایت را دیدیم. او هم در فلشهای زمانی و هم در قعر ایستگاه ارکید, جان را به خروج و مرگ تشویق کرد. تا به این ترتیب سد بزرگی را از برابر خود بردارد. ادامه این مسیر همانی است که بنجامین بابت آن از جان لاک بخشش میطلبد. اما همه میدانیم که هیچ چیز در داخل جزیره در اختیار جان و بنجامین قرار نداشت و شاید تنها گزینه بنجامین این بود که خود دست به قتل جان نزند و بگذارد که او خود این کار را انجام دهد.
با تمام این مسائل جان همچنان نیکترین و خالص ترین انسان تاریخ جزیره است وشاید از حیث بیگناهی از جیکوب پیشی بگیرد, زیرا حتی جیکوب هم با به چشمه انداختن برادرش مرتکب اشتباهی بزرگ شد.
جان در این صحنه بنجامین را میبخشد و به این ترتیب شاید او را گامی به بخشایش کلی نزدیکتر کند.
بنجامین به جان لاک یادآوری میکند که او دیگر نیازی به ویلچر ندارد. درست است, در این عالم آدمها از ابزارها بی نیازند. بنجامین هنوز باید در این دنیای خاص بماند, چهره او زمانی که جان او را ترک میکند واقعا به یاد ماندنیست و این همچنان از بازی فوق العاده مایکل امرسون حکایت دارد.
یک محافـظ, یک رهبــر… ادامه زندگی جزیره…
هوگو و بنجامین به همراه دزموند, بیرون چشمه مانده اند. زندگی به جزیره بازگشته و همه چیز از سر گرفته شده است. هوگو به نور نگاه میکند و به مسئولیتی که باید انجام دهد فکر میکند. او نمیداند باید از کجا شروع کرد. او فقط محافظت را قبول کرده است و دیگر هیچ …
اما در کنارش فرد دیگری وجود دارد, فردی که ۳۰ سال را در این جزیره گذرانیده و سالهای زیادی را رهبر دیگران بوده است. بنجامین به هوگو میگوید که او باید خودش باشد, کسی که بهترین گزینه برای حفاظت از مردمان است. مردمانی که دیگر بدون ترس از حضور هیولا میتوانند در این مکان بهشتی زندگی کنند و هوگو میتواند آنها را به جزیره بیاورد.
هوگو اما نیاز به فرد دیگری دارد, فردی که جای خالی ریچارد و یا رهبر انسانها را برای محافظ پر کند.
این شخص کسی نیست جز بنجامین. چشمان بنجامین سرشار از شوق انجام این کار است. او سرانجام به آنچه میخواهد میرسد, ولی این بار از مسیر خیر نه از شر.
بنجامین و هوگو به ادامه راه فکر میکنند. به راهی برای خارج کردن دزموند, مرد فداکار جزیره. مردی که دیگر کار جزیره با او تمام شده است. اما همچنان زنده است.
در فلش ساید و یا دنیای دیگر, هوگو را میبینم که بیرون کلیسا به سراغ بنجامین می آید. این دو روزگار درازی را به حفاظت از جزیره مشغول بوده اند, روزگاری که به هیچ عنوان مقدار آن معین نیست.
بنجامین همچنان قادر به داخل شدن به کلیسا نیست, اما هوگو از او به عنوان بهترین مرد شماره دو جزیره یاد میکند و بنجامین نیز هوگو را فوق العاده ترین فرد شماره یک میداند.
میتوان تصور کرد که چه دوران رویایی ای با حضور این دو تن در جزیره رقم خورده است. دورانی به دور از تباهی و تاریکی و در سایه آرامشی که جک برای این مکان فراهم کرد.
رستگــــاری …
جک و کیت به درب کلیسا میرسند. جایی که بناست پایان در آنجا شکل بگیرد. جک همچنان بی خبر از این پایان است, او هنوز نتوانسته به نتیجه ای در این باره برسد. کیت اما میگوید که در این محل قرار است مراسم ختم پدر او برگذار شود. کیت میگوید که همه باید آماده شوند تا در نهایت این محل را ترک کنند.
گفته ای که همچنان برای جک بی معناست.
همه افراد از درب جلو کلیسا وارد آن میشوند, اما جک باید مسیر ویژه ای را طی کند. زیرا باید با فردی خاص ملاقات کند.
——————
جک در کنار خروجی چشمه نور به هوش می آید. خاطرمان هست که MIB همین مسیر را بدون روح طی کرده بود. اما نورهیچ گاه جک را نخواهد کشت. آب زلال در نهرهای بهشتی جزیره در حرکت است. جک به راه می افتد. جزیره برای او جای خاصی در نظر گرفته است.
——————
جک به داخل کلیسا میرود, به اتاق ویژه ای که میتوان در آن نمادهای دینی بیشتر مذاهب زنده دنیا را دید, مذاهبی که یگانه پرست هستند و به آخرت اعتقاد دارند.
با توجه به آئین افراد حاضر در داستان, این میتواند نشانه ای خاص از توجه سازندگان به تمام ادیان حاضر در داستان بوده باشد. از سویی ما در جزیره و در معبد هم شاهد گوناگونی مذهبی و مردمی بودیم, در این پایان بندی هم میبینیم که آئین مردمان روی زمین، در داستان در نظر گرفته شده تا هر کس بتواند با توجه به اعتقاد خودش به پایان بندی داستان بنگرد.
از این حیث پایان داستان میتواند موفقیتی حداکثری در بین بینندگان مختلف با گرایشهای مختلف دینی کسب کند.
جک تابوت پدرش را میبیند و به سوی آن میرود. درست در لحظه ای که دست بروی آن میگذارد است که خاطرات گذشته, یک به یک در برابر او حاضر میشوند. جک تردید دارد و دوباره این کار را تکرار میکند. اکنون جک هم میداند که در گذشته چه حوادثی برایش رخ داده است و چه چیز او را با دیگر آدمهای این محل مقدس مرتبط میکند.
جک درب تابوت را باز میکند. خالی بودن تابوت یکبار دیگر ما را به یاد تابوت خالی پدر جک در جزیره می اندازد, اما این بار انتظار ما برای یافتن جسد کریستین ۶ فصل به طول نمی انجامد. کریستین درست پشت سر جک ایستاده است.
شاید در ابتدا از حضور او تعجب کنیم, البته جک هم متعجب است. اما زمانی که جک از کریستین می پرسد که مگر تو نمردی؟ پس چطور اینجا هستی؟ کریستین روشن ترین جواب ممکن را میدهد. تو چطور اینجا هستی؟
میدانیم که همه این آدمها مرده اند. به گفته کریستین بعضی از آنها خیلی قبل و بعضی خیلی بعدتر, اما آنچه در این جا مشخص است, مرگ همه این افراد است.
جک هم در جزیره مرده است, ما شاهد دنیایی هستیم که همه افراد آنرا مردگان تشکیل میدهند. مردگانی که در انتظار رستگاری و بخشایش هستند, ارواحی که در انتظار پیدا کردن یکدیگر به این جا آمده اند. اکنون زمانی رسیده است که این افراد در کنار یکدیگر به مفهوم واقعی رستگاری دست پیدا کنند.
اندوه جک از این واقعیت تلخ است, اما از آن گریزی نیست. او مرده است و پدرش هم مرده و همین طور همه افراد حاضر در این مکان مقدس هم مرده اند. اما تفاوتی بین این افراد است با دیگرانی که بیرون این دربها هستند. بر خلاف افراد داخل کلیسا, آنها هنوز برای رفتن آماده نیستند.
افرادی چون بنجامین, بسیار نزدیکتر و افرادی مانند اکو و آنالوسیا, بسیار دورترند.
کریستین حضور یک یک این افراد را برای رستگاری نهایی لازم میداند, جک مهمترین بخشهای زندگی خود را با این گروه گذرانده و البته همه آنها در این مکان حاضر نیستند.
چه کسانی اینجا نیستند؟
افرادی که زمان بیشتری برای بخشایش نیاز دارند. افرادی که شاید هیچ گاه بخشیده نمی شوند, افرادی مانند مارتین کیمی و گروه تبهکارش که شاید رهسپار جهنم میشوند.
جک میپرسد که چرا این افراد جمع شده اند و کجا باید بروند. کریستین میگوید که این یک ادامه است. یک حرکت برای با هم بودن و برای زندگی دیگری داشتن. برای ادامه دادن…
جک و کریستین به صحن کلیسا میروند, جایی که همه افرادی که باید, دور هم جمع شده اند.
نور روز از بیرون کلیسا به داخل میتابد و مشخص است که اینجا فضایی متفاوت از تاریکی بیرون دارد.
همه در انتظار ورود جک هستند و شادی آنها را از اضافه شدن جک به جمعشان پایانی نیست و همچنین از حضورشان در کنار هم.
افرادی که در این جمع هستند, آخرین مراحل بخشایش را طی کرده اند و آماده اند برای عروج, عروج از دنیای واسطه به محلی برای ادامه دادن, محلی ابدی..
اینکه این محل کجاست را هر کس با باورهای دینی خود میتواند حس کند. ممکن است بهشت و ممکن است نور و ممکن است پیوستن به پروردگار…
کریستین دستی بر شانه جک میگذارد. جکی که تمام بار داستان بر روی شانه های او سنگینی میکند. کریستین به انتهای کلیسا میرود, جایی که در دو سوی درب بزرگش, مجسمه دو فرشته ایستاده اند.
کریستین درب بزرگ را میگشاید. نور از همه جا داخل کلیسا را پر میکند. همه در این نور غرق میشوند.
و این رستگاری, مطلق است.
جک در میان بامبوها قدم برمی دارد. زخمی و خسته, اما موفق و پیروز… او گام به گام به سمت مکانی میرود که باید در آنجا آرامش پیدا کند. اما این مکان کجاست؟
همان جایی که روز اول درآن افتاده بود, در میان بامبوهای سبز و در نزدیکی چشمه نور و قلب تپنده جزیره.
جک چنان است که انگار در انتخاب مرگ هم مخیر بوده است. او بر روی زمین دراز میکشد, اکنون در چشمانش میتوان آگاهی را دید. وینسنت سگ وفادار والت به جک می پیوندد و در کنار او دراز میکشد, شاید او هم نماینده ای آرامش بخش است که جزیره برای لحظات آخر جک به کنارش فرستاده است.
جک به آسمان نگاه میکند, هواپیمای آجیرا از میان درختان دیده میشود و آخرین فداکاری های جک نیزبه بار مینشیند, مسافران آجیرا نیز از جزیره خارج میشوند.
اکنون جک میتواند چشم فرو بندد و به جمع افراد داخل کلیسا بپیوندد.
شاید بگویید که جک استثنایی ترین نبود, شاید بگویید جک نیکترین نبود, شاید بگویید جک مهربان ترین نبود.
اما در پایان داستان جک رستگارترین است, داستانی که بیش از هر چیز قصه جک بود.
پـــایــــان
امیدوارم که این تحلیل نیز مورد توجه کاربران عزیز قرار گرفته باشد.
لازم به ذکر است که جمع بندی کلی فصل ششم در یک تاپیک جداگانه در روز بعد به حضور دوستان تقدیم میگردد.
فرخ. ف
خارج از تحلیل…
با سلام مجدد خدمت همه دوستان و کاربران عزیز سایت .
لاست به پایان رسید و همراه آن نیز خارج از تحلیل های من هم پایان یافت .
برای این که زیبایی پایان داستان از دست نرود به مشکلات داستان در خارج از تحلیل نپرداختم . اما این به مفهوم نبودن مشکل نیست و میتوان به مشکلاتی نظیر تغییر لباس کیت و یا تعمیر هواپیما توسط مایلز اشاره کرد.
غرض از پرداختن به مسائل و مشکلات لاست این بود که بتوانیم هوش و ذکاوت خود را در برخورد با اتفاقات ناهمگون داستان بسنجیم. نه از این پرداخت قصد ضربه زدن به داستان بود ونه آسیب رساندن به عواطف دوستان عزیز خواننده.
میدانیم که لاست سریال بزرگی بود و یکی از پر خرجترین مجموعه های تاریخ سریال سازی محسوب میشود. خیلی از ایراداتی که توسط بینندگان در سراسر دنیا به داستان گرفته شد, در طی فصلهای بعدی مرتفع گردید, هر چند که مشکلاتی جدید ایجاد شد.
اما پرداخت من به مشکلات و گافهای داستان پرداختی بود با دید یک منتقد آماتور, تلاش داشتم که اگر ایرادی هست با شواهد و قرائن خدمت دوستان ارائه شود و سندیت آن زیر سوال نباشد.
بارها دیده شد که دوستان بنده را متهم به ضربه زدن به لاست و یا سیاه نمایی داستان کردند, همه میدانند که بنده بیشترین وقت را برای این مجموعه صرف کردم و حتی اگر نتیجه کار مطلوب نبود اما این نشان از بی علاقگی من به لاست ندارد.
خوشحالم که توانستیم نزدیک به ۴ ماه با فصل ششم لاست در خدمت دوستان باشیم و امیدوارم که در این مدت توانسته باشیم اندکی در نوع نگرش شما عزیزان به این مجموعه زیبا و طولانی تاثیر مثبت گذاشته باشیم.
نقد و تحلیل موضوعیست که در کشور عزیزمان جای کار بسیاری دارد و این مسئله پس از این در سایت تی وی شو هم به شکل نظام مند تری پیگیری خواهد شد.
در پایان ضمن خسته نباشید به همه دوستان بابت وقتی که برای خواندن تحلیلها صرف کردند از همه شما تا سریالی دیگر و خارج از تحلیلی دیگر خداحافظی میکنم .
ارادتمند همه شما
فرخ . ف
با تشکر ویژه از Rashno عزیز بابت ویراستاری این تحلیل و همه همکاری هایی که در طی این تحلیلها با من داشت.
قوانین : با توجه به عدم رعایت کپی رایت توسط برخی افراد , هر گونه کپی از این مطالب منوط به کسب اجازه مستقیم از نویسنده خواهد بود .
یک دیدگاه برای “ تحلیل وقایع اپیزود هفدهم فصل ششم لاست (The End .Part 2) پــــــــایــــــــان”
نوشتن دیدگاه
شما باید برای ارسال نظر وارد سایت شده باشید سپس نظر خود را ارسال نمایید .
چهارشنبه 28 جولای, 2010 در ساعت 1:48 ب.ظ
عالی بود.اشک توی چشمم جمع شد.با تشکر