گروه نقد و بررسی فیلم و سریال تقدیم میکند.
با سلام خدمت همه دوستان و علاقمندان سریال زیبای لاست. پانزدهمین اپیزود از فصل ششم لاست در حالی به نمایش درآمد که پیشاپیش خودمان را آماده کرده بودیم تا با تاریخ این جزیره اسرار آمیز بیشتر آشنا شویم .
اتفاقات این اپیزود باعث شد تا من یکبار دیگر مجبور به خواندن کل کتاب آفرینش Genesis در کتاب عهد قدیم شوم. اما به نظرم به زحمتش می ارزید.
این اپیزود با محوریت گذشته جزیره و زندگی جیکوب, مادر و برادرش شکل گرفته است و با توجه به نمایشی که از این اتفاقات در برابر داریم میتوان به صراحت گفت که تحلیل این دیده ها کار آسانی نیست.
آنچه در این تحلیل می آید, صرفا یک تحلیل نیست و شاید بتوان گفت یک نوع برداشت شخصی از چیزهایی است که دیدیم و تا کنون با آن سرو کار داشتیم .
زمانی که این اپیزود را مشاهده میکنید باید فراموش کنید که قبلا لاست را دیده اید, زیرا ممکن است پیش فرض ذهنی ما درباره لاست باعث بشود تا نتوانیم اتفاقات پیش رویمان تا درست تجزیه و تحلیل کنیم .
نکته دیگر درباره این اپیزود این است که اپیزود آنسوی دریا خود به خود درهم پیچیده با یک نوع گرایش مذهبی مشخص است و چه بهتر آنکه قبل از خواندن این تحلیل و البته دیدن این اپیزود کمی درباره اعتقادات بنیادین ادیان مسیحی و یهودی تحقیق کرده باشید.
و اما تحلیل این اپیزود…
و خدا خشکی را زمین نامید و اجتماع آبها را دریا نامید. و خدا دید که نیکوست. (کتاب پیدایش بخش ۱ بند ۱۰)
خشکی و نجات
داستان این اپیزود ما را مستقیما وارد زندگی زنی میکند که از بازماندگان یک کشتی درهم شکسته است. با توجه به این که ما نه از پیشینه این زن اطلاعی داریم و نه اطلاعی از کشتی حامل, مشخص است که فهمیدن این موضوع که در چه زمانی به سرمیبریم اندکی سخت به نظر میرسد.
اما بدست آوردن حدود تاریخی غرق این کشتی زیاد مشکل نیست. خوشبختانه در این باره سازنده حدودا سعی کرده که ما را راهنمایی کند.
با صحنه هایی که در آب میبینیم و بقایایی که از کشتی در ساحل افتاده است میتوان چند نتیجه به دست آورد . این کشتی یک کشتی چوبی و بدون اتصالات فلزیست . اگر دقت کرده باشید در میان آب و همچنین کنار ساحل مقدار زیادی طناب دیده میشود که این حکایت از آشنایی افراد داخل کشتی با ریسندگی و بافندگی دارد . اما تقریبا از حضور میخ و پرچ در میان تخته های کشتی خبری نیست و یا کمتر مورد پرداخت قرار دارد .
به این ترتیب میتوان گفت که قطعات این کشتی بیشتر با طناب به یکدیگر متصل بوده و درنهایت با قیر اندود شدن برای سفر دریایی آماده شده است .
در میان اشیا دیگر که در کنار ساحل افتاده یک ظرف هم دیده میشود که میتوان آنرا مفرغی در نظر گرفت و یا سفالی, اما با توجه به این که من در لبه این ظرف نوعی قرشدگی دیدم تصورم این است که این ظرف از مس و یا مفرغ ساخته شده است.
با همین فرض میتوان سقف کشتی را با توجه به وسایل کنار ساحل, حصیری در نظر گرفت و از مجموع این اطلاعات در صورت صحت به این نتیجه رسید که زمانی که در آن به سر میبریم مربوط به حدود زمانی به وجود آمدن تمدنهای بین النهرین است .
دلیل این امر این است که در جزیره هنوز از بناها خبری نیست و با توجه به نوع ساخت کشتی و صنایع دوره مس و مفرغ میتوان به این جمع بندی رسید که افرادی که این بناها را خواهند ساخت در فرصتهای بعدی به جزیره خواهند آمد و با توجه به نوع معماریشان که به دوره مصر باستان باز میگردد, میشود در نظر گرفت که تاریخ دنیا هنوز به آن دوران نرسیده است .
با وجود تمام نکات فوق بازهم از بیان یک تاریخ مشخص در این باره عاجزیم و دلیل آن هم توجه به نوع پوشش زنیست که تا این جا تنها بازمانده این کشتی به نظر میرسد .
این زن که لباسی از ململ قرمز به تن دارد بلافاصله پس از حضورش در ساحل تمام معادلات را در برآورد تاریخ اتفاقات بر هم میزند . نوع بافت پارچه و نوع رنگرزی, کاملا با حدود تاریخی برآورد شده در مورد کشتی مغایرت دارد و شاید گفتنی باشد که این نوع پارچه حداقل هزار تا هزار و پانصد سال با دوران مفرغ و مس فاصله زمانی دارد و نمیتوان از این معادله به یک نتیجه ثابت رسید .
با وارد شدن این زن به میان جنگل است که در واقع داستان این اپیزود آغاز میگردد, برخورد او با یک زن دیگر در این جزیره شکل دهنده یک جریان ادامه دار است .
اولین سوالی که در ذهن ما با توجه به قدمت جزیره شکل میگیرد این است که این زن کیست ؟
نوع پوشش او دارای قدمتی خاص به نظر میرسد, اما باید در این مسئله هم شک کرد زیرا وقتی کار به گفتگو میرسد متوجه میشویم که زبان محاوره ای این دو لاتین است, لاتین در واقع گویش خاص هیچ یک از مناطق به وجود آمدن تمدنهای اولیه بشری نیست .
در این حالت یا این زن در جزیره به دلیل قدرتی خاص قادر به صحبت به زبان لاتین است و یا این که به دلایلی باید او را با دوران پیدایش زبان لاتین در اروپا مرتبط بدانیم. با توجه به این که دوران زبان لاتین باز میگردد به شروع امپراطوری روم باز میتوان از این نظریه یک نتیجه مشخص گرفت .
زمان اتفاقات این اپیزود مربوط است به هر زمانی بعد از ۵۱۰ ق م. برای اینکه چرا این تاریخ به این زمان محدود میشود یک دلیل قاطع وجود دارد.
زبان لاتین از همین حدود زمانی درشهری به نام لاتیوم در حدود اروپا شروع شده است .
با شروع صحبتهای این دو زن اطلاعات جدیدی به دست می آوریم . نام زن نجات یافته کلودیاست ولی موطن اصلی او نامشخص است, زنی که ساکن در جزیره است تا این جای داستان اسمی ندارد و در ادامه هم همچنان بدون اسم است, اما از صحبتهای او متوجه میشویم که او هم به همین ترتیب به جزیره رسیده است .
در حسن نیت این زن جای ابهام است اما در این که واقعیت را میگوید جای تردیدی نیست, چرا که راه دیگری برای ورود به جزیره وجود ندارد و او هم قاعدتا در چنین وضعیتی باید وارد جزیره شده باشد.
نکته مهمی که در مورد کلودیا میتوان به آن اشاره کرد کنجکاوی اوست درباره آنچه در اطرافش اتفاق میافتد, اما زن قدیمی جزیره برتابنده این سوالات او نیست و بلافاصله او را از پرسیدن سوال دیگری بر حذر میدارد.
از گفته های کلودیا چنین بر می آید که افرادی دیگری هم ممکن است از این حادثه جان سالم به در برده باشند, اما امکان گرفتن پاسخی در این باره را نداریم, زیرا با شروع درد زایمان کلودیا داستان بلافاصله وارد سرفصل اصلی خود میشود.
خداوند به وی گفت: دو امت در بطن تو هستند، و دو قوم از رحم تو جدا شوند و قومی بر قومی تسلط خواهد یافت (کتاب پیدایش بخش ۲۵ بند۲۳)
دوقلوها !!
زمانی که فرزند اول کلودیا به دنیا میآید برای او اسم جیکوب انتخاب میشود, اما با توجه به عدم اطلاع او از حضور فرزند دوم, طفل دوم بدون نام میماند.
زندگی کلودیا به درازا نمی انجامد, زن قدیمی جزیره با به دنیا آمدن طفل دوم بلافاصله کار مادر را تمام میکند و بدین ترتیب خود میماند و فرزندان او …
وقتی داستان به اینجا میرسد و ماهیت جیکوب مشخص میگردد بلافاصله به این فکر می افتیم که چرا همچنان اسمی برای برادر جیکوب انتخاب نمیشود و چرا زن قدیمی داستان هم همچنان بدون نام است .
آیا مشخص شدن نام این دو ممکن است رازی را در این قسمت از داستان آشکار کند که برای دانستن آن باید هنوز صبر کرد؟
پاسخ این سوال را نمیدانیم و داستان هم بیش از این فرصتی را برای شناسایی عناصر ماجرا در اختیار ما قرار نمیدهد .
بلافاصله به سیزده سال بعد میرویم، به زمانی که دو فرزند کلودیا بزرگ شده اند. با توجه به نامشخص بودن اسم فرزند دوم کلودیا باید همچنان او را MIB بنامیم. درست در همین جاست که سوال بزرگ داستان شکل میگیرد.
چرا MIB قبل از هر نوع گرایشی همچنان سیاه پوش است و چرا جیکوب قبل از هر گونه حرکتی اعم از مثبت یا منفی, همچنان لباس روشن بر تن دارد؟!
پاسخ این مسئله را به سختی میتوان از دل داستانی که شاهدش هستیم استخراج کرد, اما بلافاصله با شروع اتفاقات دوره نوجوانی این دو, متوجه میشویم که جیکوب و MIB تفاوتهای آشکاری با یکدیگر دارند.
تشخیص این مسئله زمانی برای بیننده امکان پذیر میشود که MIB در کنار دریا یک جعبه بازی پیدا میکند.
این جعبه بازی که بر روی آن حروف هیروگلیف خودنمایی میکنند, دارای مهره هایی است به رنگهای سفید وسیاه و MIB به صورت غریزی, مهره سیاه و جیکوب مهره سفید را انتخاب میکنند. بر سر رنگ مهره توافق کاملی بین این دو برقرار است, مشخص است که هر دو اینان طی قراردادی نانوشته جایگاه خود را میشناسند و البته ممکن است با چهارچوب کلی آن آشنا نباشند, اما در نوع قرار گیری در این چهارچوب هیچ مشکلی با هم ندارند و این مسئله به خودی خود یادآورهمان صحنه فصل یکم داستان است, جایی که جان لاک به والت تخته نرد را نشان داده و آموزش میدهد.
با این که تکلیف خیر و شر در داستان هنوز مشخص نیست, اما میبینیم که شخصیت این دو نوجوان کاملا دارای خواصیست که می توان آنرا به این دو نیروی خیر و شر در عالم اتصال داد.
MIB خود به خود به تاریکی گرایش پیدا میکند و با انتخاب لباس برای او و همچنین طرفیت او با مهره سیاه به نظر میرسد که استعدادی دارد که به طور پیش فرض گرایش به تاریکی است. با این که هنوز این روحیه در MIB شکل نگرفته اما اولین نکته ای که در همین سکانس مشخص میشود این است که او اهل پنهان کاری و دروغ است. او به راحتی سعی میکند مسئله جعبه بازی را از مادرش (زن قدیمی جزیره) مخفی نگاه دارد و این خود به خود شکل دهنده پایه های دروغ است .
MIB اما در عین حال از نوعی آگاهی برخوردار است و با هوش بالایی که البته جیکوب از آن بی بهره است, میتواند به تجزیه و تحلیل اتفاقات اطرافش بپردازد, زمانی که او میگوید که میداند چطور باید بازی کند, اصلا متعجب نمیشویم چرا که او به خودی خود بشره این کار را داراست. مادر در این ماجرا اما قابلیت سلب کنندگی را کاملا دارد, او تا کنون سعی کرده با محدود کردن این دو نوجوان آنها را از دانستن بیش از حد مسائل دور نگاه دارد.
بر روی جعبه بازی ما میتوانیم سنبل مهم آنخ را هم مشاهده کنیم و آنچنان که به نظر میرسد, این سنبل در ادامه داستان به دفعات مورد استفاده قرار گرفته است .
با بازگشت جیکوب به نزد مادرش این بار میتوانیم اطلاعاتی را از ذات او بدست بیاوریم. جیکوب به صورت ذاتی نمیتواند مخفی کاری کند و البته باید گفت که او بهره هوشی برادرش را ندارد و از تکنیکهای خاص او در این باره برخوردار نیست, به همین خاطر است که به راحتی شرح ماوقع را به مادرش انتقال میدهد و مادر هم البته برای یافتن پاسخهایش از نیروی علاقه جیکوب به خود استفاده میکند. این مسئله در حالی شکل میگیرد که به وضوح از واکنشهای جیکوب میتوان این برداشت را کرد که به اندازه کافی به مادر اطمینان ندارد و در عین حال او را دوست دارد.
گفتگوی مادر با MIB روشن کننده مسائل جدیدی است . با این گفتگو میتوان به این نتیجه رسید که MIB در هر صورت انسان خاصی است و از خیلی جهات تفاوتهایی که درباره او حس کرده بودیم صحیح است. مادر در اینجا با هوشمندی او را خاص مینامد تا شاید او را همچنان از ماهیت جستجوگرش که منجر به دانستن بیشتراست باز بدارد. این مسئله موقعی نمود بیشتری پیدا میکند که مادر در پوشش دادن به واقعیتی دیگر عنوان میکند که جعبه بازی را او در کنار ساحل قرار داده بوده است . میدانیم که این هم حرکتی دیگر در جهت کنترل کردن آتش جستجو در وجود MIB است و این بار در جهت کنجکاوی او در باره آنسوی دریاها…
مادر با گفتن دروغی به ورطه دروغی دیگر می افتد و مرتب به MIB اطلاعاتی را منتقل میکند که همه و همه بافته ذهن خودش هستند و البته هنوز نمی توان آنها را بدون دلیل در نظر گرفت.
با توجه به رفتارهای بخصوص مادر و واکنشش به اتفاقات اطراف و از جمله کشتن کلودیا این چنین به نظر میرسد که ماهیتی پیوسته با تقدیر و مصلحت دارد و آنچه که میکند در جهت رسیدن به هدف بخصوصی است و آنچه ما باید از این مسئله متوجه شویم اینست که هنوز برای فهمیدن باید صبر بیشتری به خرج داد .
اما نکته قابل ملاحظه دیگر در این سکانس نوع اشاره مادر به مسئله مرگ است. مادر مشخصا به MIB میگوید که نباید نگران مرگ باشد و آیا این میتواند به این خاطر باشد که به خاطر لمس شدن این دو کودک توسط این مادر هر دوی آنها نامیرا شده اند؟
این سوالیست که در داستان به خوبی به آن پرداخته شده است .
ببین که آیا در من راه فساد است! و مرا به طریق جاودانی هدایت فرما. (کتاب مزامیر داوود پیامبر بخش ۱۳۹ بند ۲۴)
ساکنین دیگر… فساد کنندگان !!
در این سکانس به حقیقتی دیگر در این داستان پی میبریم و متوجه میشویم که جزیره دارای ساکنین دیگری نیز هست. زمان دنبال کردن یک بچه گراز در جزیره است که نوجوانان به گروه دیگری از انسانهای شکارچی برخورد میکنند.
ماهیت این انسانها آنچنان که مشخص است به وضوح به دوران پارینه سنگی باز میگردد. آویزان کردن استخوان گراز به عنوان جسم تزئینی و یا پوشیدن لباسی از پوست حیوانات موید این نظریه است که این انسانها کمتر با تمدن سر و کار داشته اند. اما برخلاف نوع پوشش و نوع سلاح شکار آنها میبینیم که هر کدام از آنها خنجری نیز به کمر آویزان دارند که باز این در تشخیص نوع تمدن این مردم تردید ایجاد میکند.
نکته دیگری که در این صحنه کاملا به چشم می آید, همان هوشیاری MIB نسبت به اتفاقات اطراف است. جیکوب کاملا در بهت مردن گراز به سر میبرد و این MIB است که ماهیت خطر را تشخیص میدهد و با این که تاکنون هیچ آشنایی با آن نداشته اما حس میکند که باید در برابر این مردم ناشناس مخفی ماند. این برای نوجوانی که تا کنون جز برادر و مادرش کس دیگری را در زندگی ندیده است, فقط میتواند از همان حس آگاهی ذاتی اش حکایت کند, همان حسی که او را کاملا از جیکوب جدا میکند.
زمانی که مادر از دیدن آدمها توسط نوجوانان با خبر میشود, از او همان جمله مشهور داستان را میشنویم که “ما به یک دلیلی اینجا هستیم.”
تقریبا در اینجاست که میتوان به ماهیت اصلی این مادر پی برد, این که او نیز محافظ جزیره است و در واقع این ماجرای نسل قبلی محافظین جزیره است. اصرار MIB در این که این دلیل چیست باعث میشود تا مادر تصمیم بگیرد آنها را به جای خاصی از جزیره ببرد که شاید همه بینندگان لاست از ابتدا منتظر دیدنش بوده اند.
اما قبل از دیدن این مکان خاص اتفاق جالب دیگری می افتد .
در ادامه کنجکاوی های MIB مادر جمله ای را به زبان می آورد که در حقیقت ما آنرا سالها بعد از زبان دودسیاه در گفتگوی مشهورش با جیکوب میشنویم.
“اونها میان, میجنگن و خراب میکنن و همه چیز را دستخوش فساد میکنند و پایان همیشه یک چیز است”
این جمله را مادر به زبان می آورد و این در حالیست که ما میدانیم که جیکوب در سالهای بعد مخالف این گفته است, او به وضوح در جواب دودسیاه عنوان میکند که او در اشتباه است و در گفتگوی او با ریچارد هم باز به این نکته تاکید میکند که او (جیکوب) میخواهد ثابت کند که انسانها چنین نیستند. شنیدن این جمله از کسی که محافظ جزیره است عجیب به نظر میرسد و باید به این فکر افتاد که انگار صورت مسئله در زمان جیکوب تغییرات اساسی کرده است.
نکته بسیار جالب تر درباره این جمله این است که در کتاب مقدس و در بخش عهد عتیق بارها به این نوع جملات بر میخوریم, جملاتی که انسانها را خرابکار و فساد برانگیز میخواند و معتقد است که تنها با مرگ آنهاست که همه چیز پایان می یابد.
ملاحظه بفرمائید.
– لیکن اینها چون حیوانات غیرناطق که برای صید و هلاکت طبعًا متوّلد شده اند، ملامت می کنند بر آنچه نمی دانند و در فساد خود هلاک خواهند شد. (رساله دوم پطرس رسول بخش ۱ بند ۱۲)
– و خدا زمین را دید که اینک فاسد شده است، زیرا که تمامی بشر راه خود را بر زمین فاسد کرده بودند. (کتاب آفرینش بخش ۶ بند ۱۲)
– فسادها در میان ایشان است و جور و حیله از کوچه هایشان دور نمی شود. (مزامیر داوود پیامبر بخش ۵۵ بند ۱۱)
– چونکه شما این کلام را ترک کردید و بر ظلم و فساد اعتماد کرده، بر آن تکیه نمودید (کتاب اشعیای نبی بخش ۳۰ بند ۱۲)
از این دست گفته ها در میان نوشته های مختلف کتاب مقدس بسیار است و حتی اشارات صریح تر به مسئله فساد برانگیزی انسان. در این باره بیشتر صحبت خواهد شد، اما نکته ای که در اینجا کاملا به آن پرداخته میشود مسئله عدم امکان آسیب رسانی MIB و جیکوب به یکدیگر است. این مسئله میتواند ناشی از همان عمر جاودانه داشتن این دو باشد و یا قابلیت عدم آسیب رسانی آنها. هر کدام از اینها که باشد ما نقیض آنرا در همین اپیزود و اپیزودهای دیگر لاست در اختیار داریم و به نظر من مسئله عدم آسیب رسانی این دو به یکدیگر ممکن است ناشی از نوعی نیاز باشد که در ادامه به آن به طور کامل خواهم پرداخت.
و خدا روشنایی را دید که نیکوست و خدا روشنایی را از تاریکی جدا ساخت. (کتاب آفرینش بخش یک بند ۴)
چشمه نور…
بلاخره شاهد نمایش دلیل همه اتفاقات عجیب و غریب داستان هستیم. نمایش این بخش بسیار دلنشین است و تقریبا همان چیزی است که شاید کمتر کسی از دیدن آن آزرده خاطر گردد, مادر به بچه ها محلی را نشان میدهد که مانند یک غار است, آب روان وارد آن میشود و از نور اشباع شده است.
نوجوانان آشکارا تحت تاثیر این زیبایی منحصر به فرد قرار گرفته اند. آنها کاملا مجذوب این چشمه نور شده اند که خواه و ناخواه انسان را به یاد بهشت و زیبایی های آن می اندازد.
تعریف مادر از این نور بحث جدیدی را به وجود می آورد. او میگوید که ذره ای از این نور در هر انسانی وجود دارد و میگوید که انسانها خواهان مقدار بیشتری از این نور هستند و برای همین همواره آنرا جستجو میکنند و با این که نمیتوانند آنرا جایی ببرند اما تلاششان ممکن است به خاموشگی همیشگی نور منجر شود.
شاید بشود اینجا دلیلی برای رفتارهای اشخاصی نظیر ویدمور پیدا کرد که میخواهند به هر ترتیب شده این نیروی منحصر به فرد را به دست بیاورند.
اما تمام ماجرا همین نیست. مادر میگوید که اگر نور در اینجا خاموش شود, نور در همه جا از بین خواهد رفت !!
مفهومی که در اینجا تولید میشود چیزی فراتر از همه چیزهاییست که تاکنون در داستان دیده ایم .
من در تاپیکی توسط مهسای عزیز درباره جان لاک ایجاد شده بود سعی کردم که بخشی از این مفهوم را توضیح دهم و اکنون این مفهوم را عمومی تر شرح خواهم داد.
در همه ادیان الهی تصوری که از خداوند وجود دارد مترادف است با نور, همه ادیان خدا را نور مطلق میدانند و در عین حال میدانیم که طبق همین تعریف خداوند بخشی از وجود خود را در انسان قرار داد و به او روح بخشید.
آنچه که در کتب الهی در این باره آمده است نیز تائید کننده همین مسئله است که ذات الهی نور و روشنایی است.
حال با چشمه ای از نور مواجهیم که توسط انسانی محافظت میشود و این انسان خود را مجاز به هر گونه عملی برای حفاظت از این چشمه میداند.
سوال این است که اگر ماهیت این نور پاکی است و نیکی, چطور نابودی را توسط محافظ خود بر میتابد ؟
برای این سوال پاسخی نداریم یا حداقل الان پاسخی در دست نیست, اما با توجه به آنچه که به نمایش در می اید میشود گفت که ما در حال دیدن گوشه ای از خداوند در این جزیره هستیم. شاید این یک نوع سنجش برای نوع بشر است و شاید همان مفهوم قائم به ذات بودن در اینجا هم متجلی است.
حس جاری بودن در این بخش از داستان بیننده را در خود فرو خواهد برد و این یک علت مشخص دارد.
ما در جایی ایستاده ایم که خطوط داستان به ما اجازه نمیدهند تا کلیت آنرا شناسایی کنیم. داستان ما درست از وسط یک ماجرای در حال اتفاق افتادن شروع شده است. ما هیچ وقت آغاز ماجرا را نمی بینیم و مطمئن باشید که هیچ آغازی برای این داستان نیست و به همین ترتیب میتوان نتیجه گرفت که نباید انتظار پایانی برای این ماجرا داشت, چرا که این داستان قرار است همواره در جهان جاری و محقق باشد.
داستان این اپیزود باید در ما تداعی گر خداوند باشد, این مسئله اصلا ارتباط به این ندارد که شما به خدا معتقد باشید و یا نباشید, در هر صورت این اپیزود و این چشمه و آن داستان از نور تنها چیزی که در نهایت در ذهن ایجاد میکند حضور خداوند است. اما جالب تر این جاست که به نظر میرسد کلیت ماجرای این اپیزود به شکل قابل توجهی از کتاب مقدس وارد داستان شده است.
زمانی که بحث نور و چشمه نور در داستان مطرح میشود خود به خود به یاد جدا کردن نور و تاریکی در کتاب مقدس افتادم. در ابتدای همین بخش این جمله به صورت کامل آورده شده است. زمانی که در نظر بگیریم که خداوند نور و تاریکی را از هم جدا کرد و در جایی دیگر خیر را از شر فاصله داد, به این نتیجه میرسیم که باید در جایی از این چشمه به دنبال تاریکی گشت.
وقتی بیشتر به این ماجرا فکر کنید و اتفاقات لاست را در نظر داشته باشید, به این نتیجه میرسید که آیا واقعا این نور است که باید مورد محافظت قرار بگیرد؟
نور اگر منبعی از نیکی و روشنایی است به هر جا که برود نتیجه ای جز نیکی از خود بر جای نخواهد گذاشت, پس چه چیزی مایه نگرانی است ؟
آیا قوانین آسمان را می دانی؟ آیا آنها را بر زمین مسّلط می گردانی؟ (کتاب ایوب بخش ۳۹ بند ۳۳)
قوانین…
جعبه بازی شاید برای نوجوانان اسبابی برای سرگرمی باشد, اما برای بینندگان ماجرا به شکل دیگری نمود پیدا میکند. در حین همین بازیست که حس میکنیم قوانین در حال وضع شدن هستند و بیش از پیش با معادله حاکم بر روابط این دو برادر آشنا میشویم .
در بخش ساکنین دیگر…فسادکنندگان , توضیح دادم که زمانی که مادر به نوجوانان گفت که آنها نمیتوانند به یکدیگر آسیب برسانند منظورش نوعی نیاز به یکدیگر بود که بین این دو برادر جاری است, در این بخش از داستان بیشتر میتوانیم این موضوع را درک کنیم.
تمام آنچه که بعد از این میان این دو پیش می آید وابسته به قوانینی است که میان همدیگر تنظیم کرده اند و البته یک اتفاق, آنچه تا زمان آن اتفاق پیش می آید جریانیست از نیاز و بعد از آن هم نیاز مسئله ثابت ماجراست ولیکن این بار نیاز به رعایت قوانین است.
MIB مشخصا به جیکوب میگوید که روزی تو میتوانی بازی خودت را داشته باشی و قوانین خودت را بر آنها بگذاری. شاید این جمله تلنگری باشد به بیننده که نکند آنچه دیده ایم نتیجه یک بازی بزرگ بین این دو برادر است؟
جواب این سوال هم خیر است و هم آری !!
خیر است, چون ما ابتدا و انتهای ماجرا را نخواهیم دانست و تمام آنچه که نمیبینیم برگرفته از قوانین مذهبی خلقت هستند .
آری است, چون آنچه ما میبینیم همین جدال است و بر گرفته از همین بازی کودکانه. آنچه دلیل شکل گیری این قوانین است منازعه ایست که ازهمین قوانین سرچشمه میگیرد و در حقیقت دلیل بقای آن نیز همین قوانین حاکم بین دو برادر است .
زمانی که MIB متوجه روح مادرش در نزدیک محل بازی میشود, به دلیل دیگری میرسیم که او خاص است. جالب اینجاست که جیکوب حتی قادر به دیدن روح مادرش در جزیره نیست و MIB نه تنها قادر به دیدن که قادر به همراهی و صحبت کردن با او نیز هست.
این مسئله میتواند دو دلیل داشته باشد, یا توانایی ذهنی جیکوب در این حد نیست که بتواند با بخش ماورایی جزیره ارتباط برقرار کند و یا کلودیا خود را به او نمایش نمیدهد. در مورد بحث اول ما در قسمتهای دیگری از همین داستان هم متوجه توانایی های هوشی خاص MIB شدیم و از طرفی هم به سادگی و پاک بودن جیکوب پی بردیم, اما آیا این دلیل برای ندیدن مادرش کافی است ؟
این دلیل اصلا کافی به نظر نمیرسد, چرا که قاعدتا باید پاکی ذاتی روح جیکوب دلیلی باشد بر دیدن روح کلودیا نه ندیدنش, پس آنچه میماند این است که کلودیا حس میکند که حرفهایش در جیکوب تاثیر کمتری دارد و یا این که تاثیر ندارد و از همین روی MIB را مناسبتر برای دریافت منظور خود تشخیص می دهد.
اما منظور او چیست ؟
کلودیا اولین روحیست که در جزیره با حالتی نورانی به نمایش در می آید و این شاید به خاطر معصومیت محض او باشد که حتی نتوانست بفهمد که در این جزیره چه میگذرد. زن قدیمی جزیره در حین کشتن او ابراز تاسف کرد و شاید این ناشی از آن باشد که هیچ راهی برای زنده نگاه داشتن این زن وجود نداشته است.
در حقیقت شاید کشتن کلودیا به همان دلیل قدیمی تقدیر و سرنوشت بوده است و این بار هم کسی که رقم زننده سرنوشت است , کسی نیست جز محافظ جزیره .
کلودیا در جواب MIB که میگوید چرا جیکوب قادر به دیدن او نیست, پاسخ میدهد که چون او مرده است !!
در واقع به دلایل نامعلومی MIB میتواند روح مادرش را ببیند اما این امکان برای جیکوب وجود ندارد. اما کلودیا به دلیلی به این محل آمده و در ادامه با این دلیل بیشتر آشنا میشویم .
کلودیا MIB را به جایی میبرد که مردمی از سیزده سال پیش تا کنون در آن در حال زندگی هستند. با دقت در نوع پوشش زنان این افراد و البته بحث لاتین صحبت کردنشان و حدود زمانی که به جزیره رسیده اند, میتوان گفت که این افراد میتوانند در نوعی گالر رومی راهی جزیره شده باشند. (گالر نوعی کشتی پارویی)
پوست روشن و موی روشن به استثنای کلودیا تقریبا موید همین نکته است .
کلودیا راز تولد MIB را برای او میگوید و این حقیقت را که او سیزده سال پیش با همین مردم به جزیره وارد شده است. MIB همچنین پی میبرد که در آنسوی آبها دنیای دیگری وجود دارد که مادرش در مورد آنها تا کنون دروغ می گفته است .
این پسر نوجوان البته با جیکوب تفاوت زیادی دارد. او در زمان رفتن به چشمه نور هم در گفته های مادرش به نوعی تناقض پی برد, تناقضی که باعث میشود بهتر و راحت تر حرفهای کلودیا را بپذیرد.
هرچند انصاف با من است, دروغگو شمرده شده ام، و هرچند بی تقصیرم، جراحت من علاج ناپذیراست. (کتاب ایوب پیامبر بخش ۳۴ بند ۴)
فرجام دروغ !!
MIB تصمیم به ترک دیار خود میگیرد و قصد عزیمت به سمت مردمان دیگر سوی جزیره را در سر دارد. او هنوز به تفاوتهای آشکار خود با جیکوب آشنا نیست و تصور میکند که میتواند جیکوب را هم راضی به رفتن کند و البته جیکوب در تصمیماتش مانند او استقلال عمل ندارد.
صحبتهای MIB و جیکوب کار آندو را به نزاع میکشاند, البته شایان ذکر است که این جیکوب است که نمی تواند حرفهای MIB را تحمل کند و به او حمله میبرد.
در میان همین درگیری یکطرفه است که مادر از راه میرسد و جان MIB را نجات میدهد. البته دروغی دیگر آشکار میشود. مادر در گفته خود مبنی بر عدم امکان آسیب رساندن آندو به یکدیگر هم راه حقیقت را نپیموده است.
جیکوب به اندازه MIB مهربان نیست و او را زیر مشتهای خود میگیرد, کاری که بعید به نظر میرسد که MIB هم قادر به انجام آن باشد.
MIB مشخصا آسیب میبیند و میبینیم که جیکوب به راحتی به او آسیب میرساند و فقط حضور مادر است که باعث نجات MIB میشود.
پسر نوجوان اکنون هم خود حقیقت را فهمیده و هم آنرا به جیکوب گفته و با حسی حقیقت جویی و کنجکاوی که در وجود اوست, مشخص است که دیگر در کنار مادر نخواهد ماند.
مادر اما از آخرین حربه خود استفاده میکند, “توهیچ گاه نمیتوانی این جزیره را ترک کنی”
مشخص است که از همینجاست که حس خروج از جزیره در وجود MIB شعله میکشد و او بیش از هر زمان دیگری مشتاق به خارج شدن از جزیره میشود.
MIB مادر و برادر را ترک میکند و به راه خود میرود.
اکنون مادر فرزند ویژه خود را از دست داده و در غم رفتن او به اقیانوس نگاه میکند, کاری که معمولا MIB انجام میداد. جیکوب به خوبی این را میداند که MIB فرزند مورد علاقه مادرش است و از سویی میداند که او تنها کسی است که برای مادرش مانده است, مادر او را دعوت به ماندن میکند و او را خوب میخواند. به نظر میرسد که جیکوب تا این جای کار خوب است, اما این خوبی به نوعی به نادانی های او هم مرتبط است.
او هنوزهیچ چیز را نمیداند اما در این روزگار ۱۳ ساله متوجه شده که مادر علاقه بیشتری به MIB دارد.
آن دو پسر، نمو کردند، و عیسو صیادی ماهر، و مرد صحرایی بود. و اما یعقوب ، مرد ساده دل و چادر نشین. (کتاب پیدایش بخش ۲۵ بند ۲۷)
روزگاری دیگر و دو برادر …
جیکوب و MIB رشد میکنند و به زمانی میرسند که باز باید داستان دستخوش تغییرات اساسی شود.
جیکوب با این که با برادر در یک محل زندگی نمیکد اما همچنان به سراغ او میرود و زمانهایی را با او میگذراند, از طرفی مادر به دورانی از سن خود رسیده که احساس خستگی میکند. میتوان حس کرد که به زودی شاهد جابجایی هایی در این شرایط چندین ساله خواهیم بود.
MIB با کمک افراد آنسوی جزیره مشغول کندن یک چاه است, یکی از همان چاههای آشنایی که در جای جای جزیره کنده شده و دودسیاه به دزموند گفته بود که اینها برای چه چیزی کنده شده اند.
در میانه یکی دیگر از بازیهاست که ما متوجه یک تغییر دیگر در داستان میشویم. جیکوب در حالی که همیشه به رفتار مردم آنسوی جزیره نگاه میکند, آنها را بد کردار نمیبیند و این باز میگردد به نوع نگاه او و ساده دلی اش و از سوی دیگر MIB که عمری را در میان آنان گذرانیده آنها را بد کردار و غیر قابل اعتماد میداند. اما برای هدفی که در نظر دارد گزینه ای دیگر جز آنان سراغ ندارد.
جیکوب به شکل مشخصی دیدگاه خود را نسبت به این آدمها تغییر داده و از طرفی به نظر میرسد که MIB هم همین کار را کرده است.
MIB به جیکوب میگوید که راهی برای خروج یافته است و البته در این باره به او توضیحاتی میدهد. بلافاصله این سوال در ذهنم ایجاد شد که چگونه ممکن است یک گروه دریانورد ساده توانسته باشند به قدرت الکترومغناطیس جزیره اینقدر حساس شده باشند. اما به فکرم رسید که این کشتی حامل یک تعداد دریانورد ساده نبوده است, زمانی که MIB میگوید که افراد فوق العاده باهوشی در میان گروه مردمان او هستند, به این فکر افتادم که آیا ممکن است که واقعا گروهی از دانشمندان دنیا همواره به دنبال پیدا کردن جزیره بوده باشند ؟
این سوال عجیبی نیست و جواب عجیبی هم ندارد, زیرا ما میبینیم که در زمانهای مختلف افرادی به دنبال پیدا کردن جزیره بوده اند.
از طرفی میتوان تصور کرد که کشتی حامل کلودیا یک کشتی رومی بوده است و این کشتی ممکن است حامل تعدادی دانشمند رومی نیز بوده باشد. این مسئله در حد یک تئوری است اما با توجه به این که جزیره در زمره رازهایی شمرده میشود که ظاهرا در دورانهای مختلف برای مردمان جذابیت داشته هیچ بعید نیست که پاسخ همین باشد که خدمت دوستان عرض شد.
در نظر بگیرید که برای یک کشتی پارویی رومی این مسافت از روم تا پاسیفیک جنوبی بیش از یکسال ممکن بوده که به درازا بکشد و مسلما باید دلیل محکمی پشت این مسافرت پرخطر بوده باشد.
MIB جیکوب را به همراهی خود فرا میخواند اما سرنوشت مسیر دیگری برای هر دو آنان در نظر گرفته است .
جیکوب این جزیره را خانه خود میداند و این در حالیست که MIB هیچ تعلق خاطری به این جزیره ندارد.
جیکوب همچنان همان نوجوان ساده ایست که نمیتواند هیچ حرفی را ناگفته بگذاردو با بازگشتن به نزد مادر همه چیزهایی که از MIB شنیده را بازگو میکند و حال این مادر است که باید برای نگاه داشتن MIB در جزیره چاره ای بیاندیشد.
خداوند عامل شرارت را برحسب شرارتش جزا دهد. (کتاب دوم سموئیل بخش ۳ بند ۳۹ )
شرارت بی معناست !!
مادر به دیدن فرزندی میرود که سالهاست او را ندیده است. گفتگوی مادر وفرزند روشن کننده مسائل بسیاری در این داستان است. همان طور که انتظار هم میرفت MIB بخش وسیعی از عمرش را صرف گشتن به دنبال چشمه نور جزیره کرده و به قول خودش حتی به آن نزدیک هم نشده است .
اما ایده ای که او به آن رسیده در نوع خودش یک شگفتی محسوب میشود, او با کمک انسانهای دیگر به جستجوی نور در زیر جزیره پرداخته اند و پس از جستجوهای بسیار موفق به یافتن مجرای نوری از منبع بی انتهای نور در زیر جزیره شده اند.
این کار با کمک همان آدمهای باهوش کشتی شکسته امکان پذیر شده و آنها حتی دستگاهی برای کنترل این نور و حائل شدن آن بین نور و آب ساخته اند. چرخ دنده افسانه ای جزیره هم برای به کار گیری در همین دستگاه به وجود آمده و در نهایت بناست تا با چرخاندن آن MIB بتواند سرانجام جزیره را ترک گوید.
درباره این ایده عجیب در خارج از تحلیل که این بار به صورت کلی به این اپیزود خواهد پرداخت توضیح خواهم داد.
MIB به نمایش آنچه که یافته میپردازد . دریچه ای از نور که در دیوار جایی شبیه به قسمت زیرین ایستگاه ارکید تعبیه شده است و البته لازم به ذکر است که با گشودن آن فقط نور بیرون می آید و هیچ اتفاق دیگری نمی افتد.
مادر از این مسئله نگران است و سعی میکند که تا به هر نحو شده جلوی این حرکت MIB را بگیرد و البته او هم چنان در آرزوی خروج است که نمی تواند هیچ نصیحتی را قبول کند.
زمانی که مادر از او میپرسد که چطور به این نتیجه رسیده است, MIB عنوان میکند که او ویژه است و به این ترتیب تمام سوالها یکجا پاسخ داده میشود .
بله . MIB یک موجود خاص است و آنقدر خاص که بتواند بزرگترین معادلات لاینحل این جزیره عجیب را فقط به خاطر خاص بودنش حل کند . البته از کودکی او ما نشانه های حل معماها را در او دیده ایم و قاعدتا نباید این مسئله زیاد عجیب به نظر برسد .
مادر سعی میکند که از آخرین حربه استفاده کند, او MIB را در برابر عاطفه مادری قرار میدهد و او را در آغوش میکشد تا آخرین خداحافظی را با او انجام دهد. البته این صحنه واقعا خداحافظی کامل MIB از مادرش است . مادر ناگهان با نیرویی شگرف که از منبعی ماورایی ناشی شده او را به دیوار میکوبد و همه چیز به انتها میرساند.
مادر اکنون به خوبی میداند که روزگارش به سر رسیده و فرصتی برای ادامه مسیر در پیش ندارد.
پس باید هر چه سریعتر کارها را انجام داد.
جایگزین …
مادر جیکوب را به کنار چشمه نور میبرد, جایی که در آن مراسمی شبیه عشا ربانی باید انجام شود و جیکوب خاصیت محافظ جزیره بودن را بدست بیاورد .
مادر این محل را جایی برای مرگ و زندگی میداند و محلی برای تولد دوباره .. او این محل را قلب تپنده جزیره میداند و در عین حال جیکوب را از ورود به آن بر حذر میدارد.
او وارد شدن به این منبع را از مرگ هم بدتر میشمارد .
خواصی که مادر جیکوب از آنها نام میبرد همه و همه خواصی هستند که بدون حضور خدا و در یک داستان مذهبی مثل لاست نمیتوان برای آنها جایگاهی در نظر گرفت .
لاست کاملا در این اپیزود با بنیاد های مذهبی در هم می آمیزد و مادامیکه میدانیم داستان به سمت مذهب سوق دارد نمیتوانیم وجود یک چشمه با چنین خواصی را دور از مقوله پرودگار در نظر بگیریم .
خدمت دوستان عرض کردم که هر فردی با هر گرایشی اگر بخواهد لاست را ببیند باید قوانین آنرا بپذیرد. اگر کسی این قوانین را پذیرفت هیچ مشکلی با داستان پیدا نمیکند و صد البته لذت وافری هم از آنچه که به طور خاص در این اپیزود شاهدش هستیم خواهد برد.
از سویی هم اگر به دنبال رد کردن پایه های دینی در لاست باشیم چه بهتر که به کل این سریال را به کناری بگذاریم . زیرا این داستان بدون اعتقادات مذهبی بدون معنیست.
جیکوب نیز فردیست که با توجه به پیشینه ای که در رفتارهای او در جزیره مشاهده میکنیم, برای این سمت کاملا مناسب به نظر میرسد. او اصلا شباهتی به برادرش ندارد. هر چقدرکه MIB مرد جستجو و کنجکاویست, جیکوب مرد تسلیم و رضاست. البته باید همیشه این را در نظر بگیریم که در مباحث دینی مورد اول اصلا کاربردی ندارد .
باید همواره در نظر داشت که یک فرد دیندار همواره باید خدای نادیده را پرستش کند و کنجکاوی او درباره خداوند به جای خاصی نخواهد رسید .
ایمان به خدا در این اپیزود همان ایمان به جزیره است, چرا که ماهیت جزیره مترادف با ماهیت خداست . چشمه نور جزیره نمادیست از آفرینش و مرگ , استعاره ایست از ایمان و اعتقاد , وقتی مادر جیکوب او را از رفتن به درون این منبع نور بر حذر میدارد خود به خود ما را به یاد پرستش خدای نادیده می اندازد.
جیکوب باید در ذات خود به این چشمه معتقد باشد و این چیزیست که در ابتدای کار چندان به آن معتقد نیست .
جیکوب قصد پذیرش این سمت را ندارد و تصور میکند که مادرش , MIB را برای این کار در نظر گرفته بوده است. ما اما به خوبی میدانیم که مفهوم سرنوشت در این جزیره و در معنای مذهبی آن چیست و با همین منوال میتوانیم حدس بزنیم که حداقل در این یک مورد، مادر دروغ نگفته است. جیکوب سرنوشتی جز محافظت از جزیره پیش رو ندارد و همین سرنوشت بوده که او را به این محل آورده است.
وضعیت جایگزینی جیکوب با مادرش با مراحل ساده ای انجام میشود, او نه رقیبی در برابر دارد و نه وجود داوطلبان چند گانه ای در بین است. انتخاب مادر جیکوب از میان جیکوب و هیچ همان جیکوب است و این شاید مطمئن ترین انتخاب باشد.
مادر جیکوب همان شیشه شراب قدیمی را در برابر جیکوب میگذارد و با خواندن چیز نامفهومی مانند دعا پیاله ای از شراب به دست جیکوب میدهد تا با نوشیدن آن او هم بدل شود به محافظ جزیره .
اما سوال اینجاست که آیا همه چیز با جایگزینی جیکوب تمام شده است . آیا تکلیف خیر و شر در این داستان مشخص است؟
آیا میتوان گفت که MIB طرف شر داستان است و جیکوب سمت خیر؟
آیا جیکوب با رسیدن به سمت محافظت از جزیره در سمت نیکی ها ایستاده است؟
یا MIB که فقط میخواهد از این جزیره بیرون برود طرف بدیها قرار میگیرد؟
اما یک جمله در این جا روشن کننده خیلی از مسائل داستان است. مادر جیکوب به او میگوید که تو واقعا حق هیچ انتخابی نداری !!!
درست اینجاست که کاملا تکلیف جبر و اختیار در داستان مشخص میشود و به وضوح میتوان به همان بحث قدیمی
تاپیک سرنوشت رسید و داستان طولانی جبر واختیار .
من قصد دارم کاملا به سوالات بالا پاسخ بدهم اما با توجه به حساسیت اتفاقات این اپیزود این کار را در جمع بندی تحلیل انجام خواهم داد .
با نوشیدن این شراب جیکوب هم به فردی شبیه مادر خود تبدیل میشود و اینجا باید گفت که در آن واحد دو محافظ در جزیره وجود دارد و البته این خلاف قوانین است. پس باید منتظر واقعه ای دیگر بود.
قتل عام یا مصلحت ؟!
MIB به هوش می آید و خود را در میان خرابه های چاهی میبیند که مدتهای مدید برای پیدا کردن و ساختنش زحمت کشیده بود. چاه کاملا پر شده و همه چیز از بین رفته و البته مشکل فقط این نیست.
مادر او تمام آدمهای او را هم به فجیح ترین شکل قتل عام کرده است. این درست شبیه همان مصلحت گرایی است که در مورد مردم دارما شاهدش بودیم .
آنان هم بی خبر و بی گناه و فقط به خاطر مصلحت طلبی به قتل رسیدند و این مردم هم که سعی داشتند با استفاده از علم راهی برای خروج از جزیره پیدا کنند نیز به همین ترتیب به قتل رسیدند. البته با توجه به علاقه مادر به MIB او از این انتقام جویی جان سالم به در برده است, حس نفرت و کینه ای که در وجود MIB شعله میکشد کاملا قابل درک است و مشخصا میتوان گفت که او با از دست دادن مردمش و عدم دسترسی به کمکهای ایشان به سختی خواهد توانست همان راه قبلی را دوباره بپیماید.
با توجه به قدرتی که از مادر در برخورد با MIB در کنار چرخ دیدیم , نابود کردن این مردم و داشتن قدرت ویژه ای برای نابودی از طرف او چیز عجیبی به نظر نمیرسد.
از تمام علائق MIB فقط یک جعبه چوبی نیم سوخته باقی مانده است که یادگار دوران ۴۳ ساله زندگی تلخ او در جزیره است . زندگی ای که تمام آن به تلاش برای دانستن و خروج از جزیره گذشت و اکنون همه چیز از دست رفته است.
نقطه ای که MIB به آن رسیده درست همان دو راهی مشهور خیر و شر است . جایی که یک انسان تصمیم میگیرد خیر باشد ویا شر . اگر خاطرتان باشد سویر به شارلوت در زمان قرار گفت که من به جایی رسیدم که هم میتوانستم تبهکار باشم و هم پلیس و من تصمیم گرفتم پلیس باشم .
MIB اما نمی تواند به این فکر کند که چه باید باشد, او به فکر انتقام گیری و پایان دادن به تمام آنچیزهایست که تصور میکند که به بدی در حق او انجام شده است و این همان مسیر شر است, زیرا او بر خلاف محافظ جزیره نمی تواند مصلحت را درک کند.
و هر آینه انتقام خون شما را برای جان شما خواهم گرفت. از دست هر حیوان آن را خواهم گرفت. و از دست انسان، انتقام جان انسان را از دست برادرش خواهم گرفت. (کتاب پیدایش بخش ۹ بند ۵)
انتقام و مجازات …
با بازگشت جیکوب و مادرش از چشمه نور, مادر جیکوب را برای جمع آوری هیزم به جنگل میفرستد و خود به غار باز میگردد.
وضعیت غار آشفته است و همه چیز درهم ریخته , مادر در میان وسایل درهم ریخته جعبه بازی قدیمی MIB را میبیند و آنرا باز میکند . او سنگهای سفید و سیاه را بیرون می آورد و از بین آنها سنگ سیاه توجه او را بیشتر جلب میکند. او فرصت نمی کند تا از جذابیت آن سنگ سیاه استفاده ای ببرد. همان گونه که نتوانست از خاص بودن MIB استفاده ای ببرد.
خنجر MIB قلب او را میشکافد تا باز هم دست سرنوشت کار خود را کرده باشد . اکنون جیکوب تنها محافظ جزیره است و MIB در نظر او تنها موجود شر داستان.
مادر در لحظه مرگ از MIB تشکر میکند و میگوید که چون او را دوست داشته اجازه خروج را به او نداده است.
MIB در اندوه مرگ مادر فرو میرود و زمانی نمی گذرد که جیکوب از راه میرسد.
اکنون جیکوب دیگر کاملا مانند مادرش به اتفاقات جزیره فکر میکند و این باعث میشود که مرگ مادر را برنتابد و به شکل لجام گسیخته ای به مجازات برادری بپردازد که غیر از قابلیتهای ذهنی از هیچ قدرت ویژه ای در برابر او برخوردار نیست.
MIB مشخصا قصد مقابله هم ندارد و هیچ جا در برابر جیکوب واکنش نشان نداده است . او سعی میکند تا با حرف و روشن کردن وضعیت از دست جیکوب رهایی پیدا کند, اما نه او و نه جیکوب نمی توانند آخر این مسیر را حدس بزنند .
جیکوب پس از حواله کردن مشتهای سنگین خود به MIB او را کشان کشان به دنبال خود به سمت چشمه نور میکشد.
شاید تصور جیکوب اینست که در حال مجازات کردن برادرش است و شاید مادرش باید بیشتر درباره این چشمه بخصوص برای او توضیح میداد.
یکبار دیگر به این حقیقت پی میبریم که مادر درباره آسیب رساندن آنها به یکدیگر دروغ گفته است و جیکوب نه تنها MIB را کتک میزند که با کوبیدن او به سنگهای کف نهر آسیب جدی تری هم به او وارد میکند و در نهایت هم با کوباندن سرش به سنگی که در کنار نهر است او را به درون مسیر نهر می اندازد تا به درون چشمه نور برود.
زیرا اکنون او محافظ جزیره است و محافظ چشمه نور، و تصور میکند که این کار صحیح ترین کار است.
لحظاتی نمی گذرد که چشمه به تیرگی میگراید و زیبایی آن به ترس مبدل میشود و ثانیه ای نمیگذرد که صدای تنوره دود سیاه از درون چشمه به گوش میرسد, سپس دودسیاه از درون چشمه به بیرون می آید و با صدای مهیبش به درون جنگل فرو میرود .
جیکوب در پایین نهر است که جسد برادرش را پیدا میکند و او را به درون غار میبرد , با اضافه شدن جسد مادر به جسد MIB و قرار گرفتن سنگهای سیاه و سفید در کنار جسد آنها، رازی دیگر از رازهای داستان نیز بر ملا میشود.
راز اجساد داخل غار و سنگهای سیاه و سفیدی به قدمت تاریخ , راز آنچه که به آن معمای آدم و حوا میگفتیم .
اندوه جیکوب برای برادر و مادر را در این صحنه میتوان کاملا درک کرد. اما به نظر میرسد بخش وسیعی از این اندوه بابت تنهایی خودش است . تنهایی ای که باید صدها سال را با خود یدک بکشد .
بزرگترین معمای این اپیزود و یا تمام لاست تا این جا این است که در داخل چشمه چه اتفاقی افتاد ؟
آنچه که از دیده هایمان بر می آید این است که MIB وارد چشمه شد و به هر ترتیب سبب خروج دود سیاه از چشمه گردید.
در این میان دو نظر میتواند وجود داشته باشد .
اول اینکه خود MIB مبدل به ماهیتی شیطان صفت شده باشد که با توجه به بدیهایی که از جیکوب و مادرش دیده به دنبال نابود کردن همه افراد و خارج شدن از جزیره به هر ترتیب که باشد است .
دومین نظر همان چیزیست که من در بخش چشمه نور به آن اشاره کردم . جزیره ای با ماهیت نیک و چشمه ای از نور نیاز به محافظ ندارد . اگر همه کس با رفتن به درون چشمه نور سرشتی نیک پیدا کنند و نیک صفت شوند به کجای کار دنیا بر خواهد خورد؟
اصولا آیا آنچه که مادر جیکوب اشاره کرد که در هر وجودی ذره ای از آن وجود دارد همان نور و روشنایی است؟
پس چرا انسانها به دنبال این هستند که مقدار بیشتری از آن بدست بیاورند؟
آیا این که انسانها قصد نیک شدن را دارند یک مسئله خطرناک به حساب می آید ؟
آیا مقدار نیکی در جهان ثابت است و هر کس میتواند به جزیره بیاید و مقداری از آن بردارد و در نتیجه از میزان این خوبی کم میشود ؟
به نظر من هیچ کدام از این ها پاسخ سوالات ما نیستند. به نظر من آنچه که محافظین در طی سالها از آن محافظت می کرده اند ماهیت نور و روشنایی چشمه نیست . آنچه محافظت نیاز دارد ماهیت شر مطلقیست که در چشمه گرفتار است .
با دیدگاه مذهبی نیز این مسئله را میتوان معنی کرد . وقتی که گفته میشود که خداوند تاریکی را از روشنایی جدا کرد و خیر و شر را فاصله داد , دقیقا در حال اشاره کردن به همین مسئله است .
ما در این اپیزود به اندازه کافی وقت داشتیم تا متوجه شویم که نور در تمام جزیره گسترده است و با کندن مکانهای خاصی میتوان به نور رسید.
حتی افراد هوشمندی هم بودند که توانستند دستگاهی برای استفاده از نور برای خروج از جزیره بسازند.
اما اگر تاریکی از نور جدا شده و از دیدگاه کتاب مقدس شر از خیر فاصله گرفته , آیا نمیتوان توقع داشت که در چشمه نور که مادر جیکوب میگوید در آن چیزی بد تر از مرگ نهفته است , انتظار شر مطلق را داشته باشیم .
از سویی دیگر میبینیم که جسد MIB به غار منتقل میشود و جیکوب با او خداحافظی میکند , البته باز هم با توجه به این صحنه میتوان گفت که MIB کاملا مرد . هر چند که به نظر من MIB در همان برخورد با سنگ کنار نهر کشته شد, اما باز هم مسلما در این باره جای بحث های مختلفی خواهد بود و مسئله تمام شده نیست .
آنچه که به نظر من میرسد این است که شیطان و یا شر همان طور که قبلا هم از جیکوب شنیده بودیم در این جزیره است و به نظر من این شر به هیچ عنوان MIB نیست .
چرا که MIB به نظر من در این اپیزود اصلا فرد شری نبود. اگر واضح تر بخواهم بگویم آنچه که ما از مادر و جیکوب دیدیم دارای میزان شرارت بیشتری بود تا MIB .
MIB در آخرین لحظه هم از کشتن مادرش اندوهگین بود و اگر جیکوب به او فرصت میداد خیلی از مسائل پیش نیامده بود .
نتیجه گیری …
اپیزود آنسوی دریا , به همه آن چیزهایی پرداخت که نمیدانستیم . اما این اپیزود گشاینده تمام رازهای جزیره نیست و هنوز معماهای بسیاری در این داستان مانده که حل نشده است .
همان طور که گفته شد , داستان جزیره در این اپیزود از میانه یک ماجرا شروع میشود و ما نمیتوانیم اتفاقات مقدم بر این اپیزود را بدانیم . آنچه که از این اپیزود مستفاد میشود این است که در جایی از جهان یک جزیره وجود دارد و این جزیره دارای یک منبع نور است , این منبع نور خود به خود مورد توجه همه آدمیان است و همین باعث میشود که از جای جای دنیا به طمع بدست آوردن چیز ارزشمندی که فرای همه ارزشهای دنیویست مردم به این جزیره رهسپار شوند و بنا به گفته زن قدیمی جزیره سعی کنند این منبع نور را بیابند .
منبع نور نیز در نوع خود دارای معماهای بسیار دیگری است .
این منبع دارای نوریست که نشأت گرفته از زیر جزیره است و به نظر میرسد که جزیره کلا بر روی نور قرار گرفته است که با توجه به مسئله انتقال جزیره این موضوع چندان عجیب نیست و ما در همه مراحل که با مباحث الکترو مغناطیس جزیره سر و کار پیدا کردیم , نور هم به نوعی در آن دخیل بود .
در این اپیزود مشخص است که مادر جیکوب وبرادرش بدون نام هستند و معلوم نیست دلیل بی نامی آنها چیست .
از مادر جیکوب مسائلی سر میزند که اگر کتاب مقدس را خوانده باشید میتوانید به راحتی آنها را با رفتارهای یهوه خدای تورات, منطبق کنید .
یهوه در تورات و عهد عتیق خداییست که بسیار سخت گیر و انتقام جو به نظر میرسد و کمتر در او میتوان عطوفت دید , مادر جیکوب هم در این داستان به همین ترتیب پیش میرود و نوع مصلحت او اگر نیاز باشد ممکن است که به کشتار تمام ساکنین جزیره بیانجامد .
از این دیدگاه و با نگاهی خدامدار میتوان به راحتی ماجرای جزیره را تجلی خداوند دانست , این داستان همان طور که گفته شد داستانیست که بر ذات پروردگار قائم است , هر آنچه در صفات خدا میبینیم به نوعی در این جزیره هم دیده میشود . زیبایی , نور , زندگی , حیات و … از این همین صفات محسوب میشوند.
البته اگر صفات خدا را از دید مذهبیون ببینید بیشتر به این فرضیه میرسید که ما در واقع در این اپیزود شاهد نمایش صفاتی از خدا در داستان بودیم.
مادر جیکوب هر جا که لازم باشد به راحتی دروغ میگوید واین را هم باید به نوع مصلحت طلبی در این داستان مرتبط دانست .
همان طور که گفته شد بخشهای وسیعی از دیالوگهای این اپیزود را میتوان به طور مضمونی در کتاب مقدس پیدا کرد و از این حیث این اپیزود مذهبی ترین اپیزود کل لاست محسوب میشود.
نوشته های قبل از شروع هر بخش در تحلیل به نوعی برای نزدیک کردن ذهن خوانندگان با دیدگاه نویسندگان کتاب مقدس آورده شده و نقل به مضمون نیست .
بحث خیر و شر در داستان به هیچ عنوان مشخص کننده نیست و به شکلی نسبی در تمام لحظات داستان دنبال میشود و به نظر من هیچ کس در این اپیزود شر مطلق نبود و البته مسلما منظورم این نیست که در داستان شر مطلق وجود ندارد .
شر مطلق در داستان وجود دارد و همچنان که در اتفاقات سال ۲۰۰۷ میبینیم , مشغول فریفتن و نابودگری در داستان است . اما به طور کلی تصور میکنم که این شر درست از لحظات انتهایی این اپیزود در داستان پدید می آید و از نظر من آنچه که در جزیره مورد محافظت است , چیزی نیست جز شر مطلق که با انداختن جسد MIB در آن چشمه نور آزاد شده و از آن بعد از جسد MIB استفاده میکند و البته از تمام خاطرات او نیز بهره میجوید .
در پاسخ دوستانی که معتقدند که MIB زنده است و مبدل شده به دود سیاه یک نکته ای را عرض مینمایم .
با توجه به این که چشمه همچنان در جزیره موجود است و میدانیم که نور هم در زیر جزیره همچنان وجود دارد, اگر کسی دیگر نیز وارد این چشمه نور شود , آیا نباید انتظار یک دود سیاه جدید داشته باشیم ؟
درباره مسئله جایگزینی یک نکته بسیار مهم وجود دارد .
جیکوب شخصی است که سوال نمیکند . زیاد به چند و چون اتفاقات کار ندارد و بر عکس MIB به دنبال خروج از جزیره نیست . جیکوب مناسبترین گزینه برای محافظت است .
جیکوب همان فردیست که میتواند چشمش را ببندد و بدون یک کلمه سوال همه قواعد را قبول کند و از این حیث مادرش راه را درباره او به اشتباه نرفته است .
برای چنین مسئولیتی یک آدم با هوش و دریافتهای عجیب مانند MIB مناسب نیست .
گزینه صحیح خود جیکوب است و بس .
درباره نحوه جایگزینی در این اپیزود با کنش و واکنشهای مختلف روبرو نیستیم و بدین ترتیب جیکوب تنها گزینه برای جایگزینی است و بدون دردسر خاصی محافظ جزیره میشود .
مسئله دیگری که ما همواره با آن در لاست برخورد داشته ایم و البته تاکنون لاینحل مانده بود, موضوع عدم امکان آسیب رسانی MIB و جیکوب به یکدیگر بود . با توجه به چیزهایی که در این اپیزود دیدیم جیکوب هر زمان که خواست به MIB آسیب زد و در نهایت هم به نظر من او را کشت.
آنچه که از این به بعد در این باره مطرح میشود به نظر من یک قانون است که میان شیطان و محافظ جزیره وجود دارد . شر مطلق در داستان نمیتواند به محافظ جزیره شخصا آسیب بزند و این مسئله باعث میشود که او از راههای مختلف برای کشتن جیکوب اقدام کند .
در نهایت باید گفت که با حل شدن ماجرای آدم و حوا در داستان یکی دیگر از معماهای ابتدای داستان نیز حل شد .
اپیزود آنسوی دریا به نظر من با یک دیدگاه مذهبی صرف اپیزود زیبایی بود و مسلما طرفداران دین مدار داستان را خوشنود خواهد کرد و طرفداران علم را ناامید .
تحلیل این اپیزود با توجه به داستان یکپارچه و داستانی بودن سیر کلی, کار مشکلی بود اما خوشبختانه به انجام رسید و امیدوارم که مورد توجه دوستان قرار گرفته باشد .
فرخ
خارج از تحلیل …
این بخش از خارج از تحلیل به انتقاداتی یکپارچه از کل این اپیزود میپردازد .
اپیزود ۱۵ از فصل ششم لاست یک اپیزود کاملا ماورایی است و نمی توان درباره آن مانند اپیزودهای معمولی لاست عمل کرد. ما در این اپیزود شاهد اتفاقاتی هستیم که در منتهاالیه نقطه ای قرار میگیرد که بدون توجیه است و از همین حیث کاملا از منطق بدون بهره هستند.
وقتی که جزیره ای را فرض کنید که بر روی نور استوار شده باشد مفهوم این گفته را بیشتر متوجه خواهید شد .
متاسفانه داستان در این اپیزود از هیچ قانونی پیروی نمیکند و شما زمانی که به این داستان نگاه میکنید مانند زمانی است که در حال خواندن داستان شکافتن دریا توسط حضرت موسی هستید, مسلما این یک داستان منطقی نیست و به مسائل ماورایی مرتبط است.
مشکل اما به همین جا محدود نمیشود. در ابتدای داستان همان طور که دیدید , قطعات کشتی ای را دیدیم که به طور مشخصی برای اتصالاتش از طناب استفاده شده بود و همین طور ظرفی از فلزی نرم را دیدیم که در کنار ساحل افتاده بود. با توجه به حدسی که میشد در این باره زد , خدمتتان عرض کردم که این زمان باید به حول و حوش زمانی عصر مس و مفرغ برگردد , اما در ادامه میبینیم که در جزیره همان افراد از ابزار آلات آهنی استفاده میکنند و این در حالیست که به خودشان استخوان آویزان کرده اند .
با دقت در نوع پوشش کلودیا به مسئله دیگری پی بردیم و سعی کردیم با مورد بررسی قرار دادن نوع لباس او به یک نتیجه زمانی برسیم که این هم متاسفانه به جای خاصی نرسید .
اما با ادامه یافتن داستان و بررسی نوع گویش این افراد به این نتیجه میتوان رسید که این افراد از یک کشتی رومی نجات پیدا کرده اند و به جزیره رسیده اند . نوع هوشمندی آنها درباره علم مغناطیس و ساختن دستگاهی برای خروج از جزیره حتی در صورت خاص بودن , MIB همچنان غیر منطقی به نظر میرسد.
از طرفی با یک مسئله خیلی مهمتر روبرو میشویم . اگر خاطر دوستان باشد حفاریهای دارما در ایستگاه های ارکید و سوان به کشته شدن و زخمی شدن افرادی در محل های حفاری انجامید .
در مورد ایستگاه ارکید در اپیزود شماره یک فصل پنجم شاهد بودیم که دارمایی ها با توجه به خطرات ناشی از نشت انرژی مغناطیس از ادامه حفاری منصرف شدند و با این احوال در اپیزود آنسوی دریا میبینیم که افراد رومی توانسته اند بدون هیچ مشکلی در عمق خیلی بیشتری حفاری کنند و حتی به منبع نور برسند .
چگونگی این کار برما معلوم نیست و کلا مسئله در ابعاد وسیعی عجیب به نظر میرسد.
از طرفی دیگر اگر گفته های دودسیاه را با دزموند در کنار چاه به خاطر بیاورید متوجه میشوید که دودسیاه به دزموند گفت که این چاهها با دست خالی کنده شده و از سویی میبینیم که افرادی که با MIB مشغول کار در کنار چاهها هستند به انواع ابزار آلات حفاری مجهزند و از این حیث با تناقضی دیگر روبرو هستیم .
با این که در روم باستان و یا یونان باستان دانشمندان نابغه ای زندگی میکرده اند, اما باز هم کنترل نور در زیر جزیره و یافتن فضایی حائل بین نور و آب همچنان از سوالات غریبی است که در ذهن من مطرح شده و جوابی برای آن ندارم .
چطور ممکن است بتوان با نوعی چرخ دنده و یک دستگاه که هنوز هم ماهیت آن مشخص نیست و در فضایی مانند نانوایی سنگکی , چنان فضای حائلی ساخت که فردی بتواند در آن از جنوب پاسیفیک به شمال افریقا مسافرت کند ؟؟!!!
از سویی دیگر با نابودی همین فضا به دست مادر جیکوب , باید دید که دوباره چطور در آینده ایستگاه ارکید را شاهدیم و میبینیم که چرخ دنده در زیر این ایستگاه برقرار است .
آیا با توجه به از بین رفتن همه مردمان , خود دود سیاه آستین بالا زده به ساختن این مکان همت گماشته ؟ یا پاسخی دیگر در این باره وجود دارد ؟
با توجه به این که ما در هیچ جای داستان این چشمه نور را نمیبینیم و با توجه به شرایط منطقه چشمه و همچنین قابلیت زندگی دوباره که مادر جیکوب به آن اشاره کرد , ممکن است که در ادامه معبد در این مکان ساخته شده باشد و البته این فرضیه در یکی از تاپیکهای من در گذشته مطرح شده بود که به نظر میرسد معبد محور تمام معادلات جزیره باشد .
یکی از نکاتی که میتوان در این قسمت از لاست به آن اشاره کرد, مسئله جبر است و اختیار .
همیشه در این داستان بحث جبر و اختیار مطرح بوده اما در این اپیزود شاهد پرداختن به آن به شکل دیگری هستیم . جیکوب همان طور که دیدید برای پذیرفتن سمت محافظ جزیره هیچ گزینه ای در اختیار نداشت و ناچار بود از پذیرفتن این سمت .
اما در بحث مذهبی داستان مسئله کمی فراتر از این است . از ابتدای این اپیزود که دیدم MIB فردیست کنجکاو , خاص و باهوش , متوجه شدم که چرا ما شاهد رهبری او بر جزیره نبوده ایم .
زمانی که به ماهیت مذهبی داستان دقت کنید متوجه میشوید که برای یک سیستم مذهبی مانند لاست نه فرد علم گرا نتیجه میدهد و نه یک فرد کنجکاو .
اصولا جزیره نیاز به آدمی ندارد که مرتب سوال داشته باشد و داخل سوراخهای آن سرک بکشد .
جزیره به مفهوم دقیق نه نیازمند فردی مثل MIB است و نه فردی کنجکاو و دردسر ساز مانند جان لاک . جزیره به فردی نیاز دارد که بله قربان بگوید و راه مورد نظر جزیره را برود .
یکی از انتقادهای من به داستان همواره این بود که چرا آدمهای داستان دنبال پاسخ سوالات نیستند . در این اپیزود به وضوح دیدم که بر سر کسی که دنبال پاسخهاست چه می آید .
MIB با هوش بالا و کنجکاوی ذاتی و امکان استفاده از نوعی دریافت درونی (آگاهی) هر چه زد به در بسته خورد. برای او جای سوال بود که چرا باید در این جزیره ماند و چرا باید بله قربان گفت . او متوجه این مسئله نبود که ذات او کاملا با استانداردهای جزیره در تضاد است و بر عکس او جیکوب همان شخصی است که با آن بهره هوشی پایین و نگاههای بی فروغ باید بر مسند محافظت بنشیند .
جیکوب همان گزینه ایست که وقتی به او میگویند داخل چشمه نرو ۲۰۰۰ هزار سال در بیرون آن میماند و به چشمه نور نگاه میکند و هیچ کاری نمیکند و این کاملا با سیستم ذاتی MIB در منافات است .
جک از این حیث شباهتهای آشکاری با جیکوب دارد . جک با اینکه مرد علم داستان بود اما فاقد کنجکاوی ها و هوش سرشار فردی مثل MIB است.
جک گزینه مناسب دیگری برای جانشینی جیکوب به نظر میرسد و تقریبا میتوان نتیجه گرفت که چرا جان لاک در میانه راه داوطلبی کشته شد و احتمال داد که این هم خواست جزیره بوده است .
جان لاک در زمانی که بن را مجبور کرد تا او را به کلبه ببرد و در زمان برخورد تندش با میکائیل نشان داد که خیلی پا را فراتر از چهارچوبهای تسلیم و رضای جزیره میگذارد و در نتیجه جان هم گزینه مناسب برای جزیره نبود.
زمانی که این اپیزود را دیدم با خودم فکر کردم که چه بیهوده بر سر استثنایی بودن و یا نبودن جان با هم به جدال برخواستیم . در حالی که فرد احمق تر و ساده تری از همه این آدمها در جزیره است . “جیکوب”
جیکوب آنقدر از خود بی خود و جوگیر است که به راحتی بر سر هیچ و پوچ MIB نوجوان را زیر بار کتک میگیرد و در همان حال دیدیم که MIB در برابر او واکنشی نشان نداد و باز هم او را دعوت به رفتن از این جزیره کرد .
جیکوب البته با گذشت بیش از دو هزار سال داستانی متفاوت پیدا کرده و کامل تر و منطقی تر شده است . اما باز هم میبینیم که حاضر است لشگری از آدمها (مردم دارما) را به دیار باقی بفرستد.
آنچه در ماهیت جیکوب دیده میشود تائید این فرضیه است که هیچ گاه یک دانشمند نمیتواند در کنار یک نیروی الکترومغناطیس بنشیند و بی تفاوت باشد, حال آنکه جیکوب میتواند دو هزار سال کنار منبع نور جهان بماند و هیچ کنجکاوی از خود بروز ندهد.
آنچه در این اپیزود دیدیم فدا شدن انسان خاصی مثل MIB بود , در راه انتخاب محافظ جدید جزیره و البته از دور خارج شدن محافظ قبلی که احتمالا او هم دوران طولانی و پر افت و خیزی را در این جزیره گذرانده بود .
مادر جیکوب هم در نوع خودش حماقتهای دیگری دارد اما حداقل آنقدر عاقل است که توانسته این بار کج را از محافظ قبلی به نفر بعدی برساند.
اما به نظر میرسد که جیکوب در روز اول محافظت خود مرتکب اشتباهی میشود که سرانجام هم جان بر سر این اشتباه خود میگذارد. انداختن برادر در محلی که مادرش گفته بود نباید وارد آن شود را با هیچ منطقی نمیتوان توجیه کرد .
اپیزود آنسوی دریا بار دیگر اثبات کرد که داستان لاست راه حل علمی ندارد و باید برای پایان آن به راه حل مذهبی و ماورایی اندیشید.
امیدوارم که ای خارج از تحلیل هم مورد توجه دوستان قرار گرفته باشد .
با تشکر ویژه از Rashno عزیز بایت ویراستاری این تحلیل .
قوانین : با توجه به عدم رعایت کپی رایت توسط برخی افراد , هر گونه کپی از این مطالب منوط به کسب اجازه مستقیم از نویسنده خواهد بود .
نوشتن دیدگاه
شما باید برای ارسال نظر وارد سایت شده باشید سپس نظر خود را ارسال نمایید .
آخرین دیدگاه های بلاگ