آوریل 25

با سلام خدمت همه دوستان
با توجه به این که دیدم درصد بالایی از دوستان علاقمند هستند به دانستن ماجرایی که حس میشه به طور مستقیم از تورات وارد لاست شده , خواستم که با چهار چوب اولیه این داستان بیشتر آشنا بشید .
قبل از هر چیز من باید کمی درباره نظریات مختلفی که این روزها درباره همین جریان تو سایت خوندم و واکنشهای مختلف دوستان صحبت کنم و با یک پیش زمینه مشخص به سراغ اصلیت داستان بریم .

قوم یهود و کتاب عهد عتیق

همون طور که میدونید تورات کتابیست که بخش مهمی از کتاب مقدس رو شامل میشه به خودی خود شامل بخشهای مختلفی است که میتوان آنها رو به بخشهای داستانها , تعالیم , اصول دینی و ضروریات مختلف دین تقسیم کرد . این کتاب مانند قرآن مسلمانان دارای یکسری بخشهایی است مانند سوره و بخشهای دیگری که آیه های این سوره ها هستند . به این سوره ها باب و به اون آیه ها بند گفته میشه .
کتاب مقدس همچنین شامل بخشهای جدیدیست که به عنوان عهد جدید شناخته میشه . عهد جدید هم از چهار بخش اصلی تشکیل شده که به انجیلها و یا همان سرگذشتها شهرت دارد .
سرگذشت . جان , لوک , مارک و ماتیو چهار سرگذشت اصلی است . مری مگدلین و فیلیپ نیز دارای سرگذشتهایی هستند که ۳۰۰ سال بعد از میلاد مسیح در زمان امپراتور روم کنستانتین به کل کنار گذاشته شد . (نایسیا ۳۰۰ م)اما متونی که درباره آئین یهودی وجود دارند به شکل بسیار گسترده در بخش عهد عتیق کتاب مقدس منعکس هستند .
محققین و تاریخ شناسان نظرهای مختلفی در باره کتابهای عهد عتیق دارند که به کل متفاوت با نظر مذهبیون و متعصبین دینی یهودیست .
البته این نظریات همواره درباره مسائلی است که در بنیاد این کتاب وجود دارد و البته با چندین و چند بار اصلاح باز هم روالی قائده مند ندارد .

از این حیث همواره موافقین و مخالفینی وجود داشته اند که بر سر بنیاد این کتاب به هم تاخته اند و این روال همچنان وجود دارد .

مهمترین نظریه ای که پیرامون کتاب عهد عتیق وجود دارد باز میگردد به نوع خداشناسی که در این کتاب وجود دارد . با توجه به مدارک و تحقیقاتی که تا کنون وجود داشته , تا زمان آزادی قوم یهود توسط کوروش و آشنایی آنان با مزدیسنا تقریبا در آیین یهودی و کتاب عهد عتیق هیچ نشانی از خدای یگانه وجود نداشت .
این مفهوم که در نوشته های کتاب عهد عتیق هم میتوان به وضوح نشانه های آنرا دید باعث شد که محققین و بخصوص تاریخ نگاران آشنایی یهودیان با دین مزدیسنا و زرتشت را بنیاد خداشناسی یگانه قوم بنی اسرائیل بدانند .
اختلاف بر سر این موضوع از نوشته های خود تورات نشئات میگیرد که عملا خدای قوم یهود را در حد یک فرد عادی جلوه میدهد و البته در بسیاری موارد این ایراد همچنان به کتاب های مجموعه عهد عتیق وارد است .

چون نیت مباحثه مذهبی در این مطلب نداریم به سراغ بخشی میروم که موضوع اصلی بحث ماست .
داستان یعقوب و عیسو , پسران اسحاق در کتاب Genesis و یا آفرینش که به نوعی اولین کتاب از مجموعه عهدعتیق به حساب می آید منعکس شده است .

عیسو و یعقو ب پایان بند بیست و پنجم کتاب آفرینش

۱۹ این است سرگذشت فرزندان اسحاق ، پسر ابراهیم :
۲۰ اسحاق چهل ساله بود که ربکا را به زنی گرفت .
ربکا دختر بتوئیل و خواهر لابان ، اهل بین النهرین
بود. ۲۱ ربکا نازا بود و اسحا ق برای او نزد خداوند
دعا می کرد. سرانجام خداوند دعای او را اجابت
فرمود و ربکا حامله شد. ۲۲ به نظر می رسید که دو
بچه در شکم او با هم کشمکش می کنند. پس ربکا گفت :
چرا چنین اتفاقی برای من افتاده است ؟
و در این خصوص از خداوند سؤا ل نمود. ۲۳ خداوند به او فرمود :
از دو پسری که در رحم داری، دو ملت به وجود خواهد آمد. یکی از دیگری قویتر خواهد بود !
و فرزند بزرگتر کوچکتر را بندگی خواهد کرد
۲۴ وقتی زمان وضع حمل رسید، ربکا دوقلو زایید.
۲۵ پسراولی که بدنیاآمد، سرخ روبود وبدنش چنان با
مو پوشیده شده بود که گویی پوستین برتن دارد.
بنابراین او را عیسو* نام نهادند. ۲۶ پسر دومی که به
دنیا آمد پاشنه ء پای عیسو را گرفته بود! پس او را
یعقوب ** نامیدند. اسحاق شصت ساله بود که این
دوقلوها به دنیا آمدند.
۲۷ آن دو پسر بزرگ شدند. عیسو شکارچی ای ماهر
و مرد بیابا ن بود، ولی یعقوب مردی آرام و
چادرنشین بود. ۲۸ اسحاق ، عیسو را دوست
می داشت ، چون از گوشت حیواناتی که او شکار
می کرد، می خورد؛ اما ربکا یعقوب را دوست
می داشت .
۲۹ روزی یعقوب مشغول پختن آش بود که عیسو
خسته و گرسنه از شکار برگشت .
۳۰ عیسو گفت : برادر، از شدت گرسنگی رمقی در من نمانده است .
کمی از آن آش سرخ به من بده (به همین دلیل است که عیسو را ادوم *** نیز می نامند.)
۳۱ یعقوب جوا ب داد : بشرط آنکه در عوض آن ، حق نخست زادگی خود را به من بفروشی
۳۲ عیسو گفت : من از گرسنگی می میرم ، حق نخست زادگی چه سودی برایم دارد ؟
۳۳ اما یعقو ب گفت : قسم بخور که بعد از این، حق نخست زادگی تو از آن من خواهد بود
عیسو قسم خورد و به این ترتیب حق نخست زادگی
خود را به برادر کوچکترش یعقوب فروخت .
۳۴ سپس یعقوب آش عدس را با نا ن به عیسو داد. او
خورد و برخاست و رفت . این چنین
عیسونخست زادگی خود را بی ارزش شمرد.

تا این جای کار عیسو حق خود را به کاسه ای آش به یعقوب فروخت . اما این داستان ادامه پیدا کرد… توجه کنید .
درباب بیست و ششم صحبتی از عیسو و یعقوب نیست اما بر سر گرفتن برکت دوباره منازعه شروع میشود .

یعقوب برکت را از اسحا ق می گیرد

اسحاق پیر شده و چشمانش تار گشته بود.
روزی او پسر بزرگ خود عیسو را خواند
و به وی گفت :پسرم ، من دیگر پیر شده ام و پایان
زندگیم فرارسیده است . ۳ پس تیر و کمان خود را
بردار و به صحرا برو و شکاری کن ۴ و از آن ،
خوراکی مطابق میلم آماده ساز تا بخورم و پیش از
مرگم تو را برکت دهم .
۵ اما ربکا سخنان آنها را شنید. وقتی عیسو برای
شکار به صحرا رفت، ۶ ربکا، یعقوب را نزد خود
خوانده ، گفت : شنیدم آه پدرت به عیسو چنین
می گفت ۷″مقداری گوشت شکار برایم بیاور و از
آن غذایی برایم بپز تا بخورم . من هم قبل از مرگم
در حضور خداوند تو را برکت خواهم داد.” ۸ حال
ای پسرم هر چه به تو می گویم انجام بده . ۹ نزد گله
برو و دو بزغالهء خوب جدا آن و نزد من بیاور تا
من از گوشت آنها غذایی را آه پدرت دوست
می دارد برایش تهیه کنم . ۱۰ بعد تو آن را نزد پدرت
ببر تا بخورد و قبل از مرگش تو را برکت دهد
۱۱ یعقوب جواب داد : عیسو مردی است پُر مو، ولی
بدن من مو ندارد. ۱۲ اگر پدرم به من دست بزند و
بفهمد که من عیسو نیستم، چه ؟ آنگاه او پی خواهد
برد که من خواسته ام او را فریب بدهم و بجای
برکت ، مرا لعنت می کند
۱۳ ربکا گفت پسرم ، لعنت او بر من باشد. تو فقط
آنچه را که من به تو می گویم انجام بده . برو و بزغاله ها را بیاور.
۱۴ یعقوب دستور مادرش را اطاعت کرد و بزغاله ها
را آورد و ربکا خوراکی را که اسحاق دوست
می داشت ، تهیه کرد. ۱۵ آنگاه بهترین لباس عیسو را که
در خانه بود به یعقوب داد تا بر تن آند. ۱۶ سپس پوست
بزغاله را بر دستها و گردن او بست ، ۱۷ و غذای
خوش طعمی را که درست کرده بود همرا ه با نانی که
پخته بود به دست یعقوب داد. ۱۸ یعقوب آن غذا را نزد
پدرش برد و گفت : پدرم
بلی، کیستی » : اسحاق جوا ب داد
من عیسو پسر بزرگ تو هستم . ۱۹ یعقوب گفت :
همانطور که گفتی به شکار رفتم و غذایی را که
دوست می داری برایت پختم . بنشین ، آن را بخور و مرا برکت بده
۲۰ اسحاق پرسید : پسرم ، چطور توانستی به این زودی شکاری پیدا کنی ؟
یعقوب جواب داد :خداوند، خدای تو آن را سر راه من قرار داد .
۲۱ اسحاق گفت : نزدیک بیا تا تو را لمس کنم و مطمئن شوم که واقعاً عیسو هستی
۲۲ یعقوب نزد پدرش رفت و پدرش بر دستها و گردن او دست کشید و گفت :
صدا، صدای یعقوب است ، ولی دستها، دستهای عیسو
۲۳ اسحاق او را نشناخت ، چون دستهایش مثل دستهای عیسو پرمو بود .
پس یعقوب را برکت داد .
۲۴ پرسید که تو واقعا عیسو هستی ؟
یعقوب جواب داد بلی پدر !
۲۵ اسحاق گفت : پس غذا را نزد من بیاور تا بخورم و بعد تو را برکت دهم .
یعقوب غذا را پیش او گذاشت و اسحاق آن را خورد و شرابی را هم که
یعقوب برایش آورده بود، نوشید. ۲۶ بعد گفت : پسرم ، نزدیک بیا و مرا ببوس
۲۷ یعقوب جلو رفت و صورتش را بوسید. وقتی اسحاق لباسهای او را بویید به او برکت داده ، گفت :
بوی پسرم چون رایحه ء خوشبوی صحرایی است آه خداوند آن را برکت داده است .
۲۸ خدا باران بر زمینت بباراند تا محصولت فراوان باشد وغله و شرابت افزوده گردد.
۲۹ ملل بسیاری تو را بندگی کنند، بر برادرانت سَروَری کنی و همه ء خویشانت تو را تعظیم نمایند.
لعنت بر کسانی که تو را لعنت کنند و برکت برآنانی آه تو را برکت دهند
۳۰ پس از این آه اسحاق یعقوب را برکت داد، یعقو ب از
اطاق خارج شد. بمحض خروج او، عیسو از شکار
بازگشت . ۳۱ او نیز غذایی را که پدرش دوست می داشت ، تهیه آرد و برایش آورد و گفت :
اینک غذایی را که دوست داری با گوشتِ شکار برایت پخته و آورده ام .
برخیز؛ آن را بخور و مرا برکت بده
۳۲ اسحاق گفت : تو کیستی ؟
عیسو پاسخ داد : «. من پسر ارشد تو عیسو هستم .
۳۳ اسحاق در حالی که از شدت ناراحتی می لرزید
گفت : پس شخصی که قبل از تو برای من غذا آورد .
و من آن را خورده ، او را برکت دادم چه کسی بود؟
هر که بود برکت را از آنِ خود کرد
۳۴ عیسو وقتی سخنان پدرش را شنید، فریادی تلخ و بلند بر آورد و گفت :
پدر، مرا برکت بده ! تمنّا می کنم مرا نیز برکت بده
۳۵ اسحاق جواب داد : برادرت به اینجا آمده ، مرا فریب داد و برکت تو را گرفت
۳۶ عیسو گفت : بی دلیل نیست آه او را یعقوب نامیده اند . یعقوب یعنی « حیله گر » *
زیرا دوبار مرا فریب داده است . اول حق
نخست زادگی مرا گرفت و حالا هم برکت مرا. ای
پدر، آیا حتی یک برکت هم برای من نگه نداشتی ؟
۳۷ اسحاق پاسخ داد : من او را سَروَر تو قرار دادم و همه خویشانش را غلامان وی گردانیدم .
محصول غله و شراب را به او دادم . دیگر چیزی باقی نمانده که به تو بدهم
۳۸ عیسو گفت : آیا فقط همین برآت را داشته ای ؟
پدر، مرا هم برآ ت بده . و زارزارگریست .
۳۹ اسحاق گفت : باران بر زمینت نخواهد بارید و محصول زیاد نخواهی داشت .
۴۰ به شمشیر خود خواهی زیست و برادر خود را بندگی خواهی آرد،
ولی سرانجام خود را از قید او رها ساخته، آزاد خواهی شد .

یعقوب به نزد لابان فرار می کند

۴۱ عیسو از یعقوب آینه به دل گرفت ، زیرا پدر ش او را برآت داده بود. او با خود گفت :
پدرم بزودی خواهد مُرد؛ آنگا ه یعقوب را خواهم کشت
۴۲ اما ربکا از نقشه ء پسر بزر گ خود عیسو آگاه شد، پس
بدنبال یعقوب پسر کوچک خود فرستاد و به او گفت :
که عیسو قصد جان او را دارد.
۴۳ ربکا به یعقوب گفت :کاری که باید بکنی این است : به حران نزد دایی خود لابان فرار کن .
۴۴ مدتی نزد او بمان تا خشم برادرت فرو نشیند ۴۵ و آنچه را که به او کرده ای فراموش کند؛ آنگا ه برای
تو پیغام می فرستم تا برگردی. چرا هر دو شما را در یک روز از دست بدهم ؟
۴۶ سپس ربکا نزد اسحاق رفته به او گفت : از دست زنان حیتّی عیسو جانم به لب رسیده است .
حاضرم بمیرم و نبینم که پسرم یعقوب یک دختر حیتّی را به زنی گرفته است .

باب ۲۸

پس اسحاق یعقوب را خوانده ، او را برکت داد و به او گفت : با هیچیک از این دختران کنعانی ازدواج نکن .
۲ بلکه فوراً به بین النهرین ، به خانهء پدر بزرگت بتوئیل برو و با یکی از دختران دایی خود لابان ازدواج کن .
۳ خدای قادر مطلق تو را برکت دهد و به تو فرزندان بسیار
ببخشد تا از نسل تو قبایل زیادی به وجود آیند!
۴ او برکتی را که به ابراهیم وعده داد، به تو و نسل تو
دهد تا صاحب این سرزمینی که خدا آ ن را به ابراهیم بخشیده و اکنون درآن غریب هستیم بشوی
۵ پس اسحاق یعقوب را روانه نمود و او به بین النهرین ، نزد دایی خود لابان ، پسر بتوئیل ارامی رفت .

۶و ۷و ۸عیسو فهمید که پدرش از دخترا ن کنعانی بیزار
است ، و یعقوب را شدیداً از گرفتن زن کنعانی برحذر
داشته و پس از برکت دادن او، وی را به بین النهرین
فرستاده است تا از آنجا زنی برای خود بگیرد و
یعقوب هم از پدر و مادر خود اطاعت کرده به
بین النهرین رفته است . ۹ پس عیسو هم نزد خاندان
عمویش اسماعیل که پسر ابراهیم بود رفت و علاوه
بر زنانی که داشت ، محلت ، دختر اسماعیل ، خواهر
نبایوت را نیز به زنی گرفت .

داستان با ادامه زندگی یعقوب در حران میگذرد و ازدواج او با دو دختر لابان که کاری بوده غیر مذهبی . زیرا یعقوب نمی توانسته با هردو خواهر ازدواج کند .
رایل و لیه دو دختر لابان با یعقوب ماجرایی عجیب دارند . یعقوب راحیل را که دختریست زیبا و خوش اندام دوست دارد اما لابان لیه را به حجله میفرستد و به این ترتیب برسر یعقوب کلاه میگذارد . یعقوب که برای به زنی گرفتن راحیل ۷ سال کار کرده بود مجبور میشود که ۷ سال دیگر نیز کار کند تا دوباره راحیل را هم به او بدهند .
مابقی ماجرا به زندگی یعقوب و کارهای او در حران و همچنین پیدا کردن مشکل با لابان و فرار از دست او میگذرد .
این جاست که یعقوب بار دیگر باید با عیسو روبرو شود .

آمادگی یعقوب برای روبرو شد ن با عیسو

یعقوب با خانواده اش به سفر خود ادامه داد.
در بین راه فرشتگان خدا بر او ظاهر
شدند. یعقوب وقتی آنها را دید، گفت : این است پس آنجا را محنایم * نامید. «. لشکر خدا
۳و ۴آنگاه یعقوب ، قاصدانی با این پیغام نزد برادر
خود عیسو به ادوم ، واقع در سرزمین سعیر فرستاد:
بنده ات یعقوب تا چندی قبل نزد دایی خود لابان سکونت داشتم .
۵ اکنون گاوها، الاغها، گوسفندها، غلامان و آنیزان فراوانی به دست آورده ام . این
قاصدان را فرستاد هام تا تو را از آمدنم آگاه سازند.
«. ای سَروَرم ، امیدوارم مورد لطف تو قرار بگیرم
۶ قاصدان نزد یعقوب برگشته ، به وی خبر دادند که
برادرت عیسو با چهار صد نفر به استقبال تو می آید!
۷ یعقوب بی نهایت ترسان و مضطرب شد. او اعضاء
خانواده ء خود را با گله ها و رمه ها و شترها به دو
دسته تقسیم کرد ۸
تا اگر عیسو به یک دسته حمله کند، دست هء دیگر بگریزد.
۹ سپس یعقوب چنین دعا کرد : ای خدای جدم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق ، ای خداوندی که به من
گفتی به وطن خود نزد خویشاوندان م برگردم و قول دادی آه مرا برکت دهی،
۱۰ من لیاقت این همه لطف و محبتی آه به من نموده ای ندارم . آن زمان که زادگاه خود را ترک آردم و از رود اردن گذشتم ،
چیزی جز یک چوبدستی همراه خود نداشت م، ولی
اکنون مالک دو گروه هستم ! ۱۱ اکنون التماس می آنم مرا از دست برادر م عیسو رهایی دهی،
چون از او می ترسم . از این می ترسم آه مبادا این زنان و
کودکان را هلاک کند.
۱۲ بیاد آور که تو قول داده ای که مرا برآت دهی و نسل مرا چون شنهای ساحل دریا بی شمار گردانی
۱۳ و ۱۴ و ۱۵ یعقوب شب را آنجا به سر برد و دویست بز
ماده ، بیست بزنر، دویس ت میش ، بیس ت قوچ ، سی
شتر شیرد ه با بچه هایشان ، چهل گاو ماده ، ده گاونر،
بیست الاغ ماده و ده الاغ نر بعنوان پیشکش برای
عیسو تدارک دید.
۱۶ او آنها را دسته دسته جدا کرده ، به نوکرانش سپرد
و گفت : از هم فاصله بگیرید و جلوتر از من حرآت کنید
۱۷ به مردانی آه دستهء اول را می راندند گفت که موقع برخورد با عیسو اگر عیسو
از ایشان بپرسد کجا می روید؟ برای چه کسی کار می آنید؟ واین حیوانات مال کیست ؟
۱۸ باید بگویند : اینها متعلق به بنده ات یعقوب می باشند و هدایایی »
است که برای سَروَر خود عیسو فرستاده است .
«. خودش هم پشت سر ما می آید
۱۹ و ۲۰ یعقوب همین دستورات را با همان پیغام به
سایر دسته ها نیز داد. نقشه ء یعقوب این بود که خشم
عیسو را قبل از این که با ه م روبرو شوند، با هدایا
فرونشاند تا وقتی یکدیگر را می بینند او را بپذیرد.
۲۱ پس او هدایا را جلوتر فرستاد اما خود، شب را در
خیمه گاه به سر برد.

در این جا قبل از برخورد با عیسو یعقوب به بیابان میرود و در آنجا با خدا کشتی میگیرد و البته نکته جالب این جاست که چون خدا نمیتواند بر یعقوب پیروز شود او را مصدوم میکند و ماجرا فیصله میابد .
باب ۳۲ بند ۲۲ و ۲۳ و ۲۴ آفرینش

یعقوب با عیسو روبرو می شود

آنگاه یعقوب از فاصلهء دور دید آه عیسو
با چهار صد نفر از افراد خود می آید.
۲ او خانواده ء خود را در یک صف به سه دسته تقسیم کرد
و آنها را پشت سر هم به راه انداخت . در دسته ء اول دو کنیز او و فرزندانشان ، در دسته ء دوم لیه و
فرزندانش و در دستهء سوم راحیل و یوسف قرار داشتند.
۳ خود یعقوب نیز در پیشاپیش آنها حرکت می کرد. وقتی یعقوب به برادرش نزدیک شد،
هفت مرتبه او را تعظیم کرد.
۴عیسو دوان دوان به استقبال او شتافت و او را در آغوش کشیده ، بوسید و
هر دو گریستند. ۵سپس عیسو نگاهی به زنان و
کودکان انداخت و پرسید : این همراهان تو کیستند ؟
یعقوب گفت : فرزندانی هستند که خدا به بنده ات عطا فرموده است
۶ آنگاه کنیزان با فرزندانشان جلو آمده، عیسو را تعظیم آردند،
۷بعد لیه و فرزندانش و آخر همه راحیل و یوسف پیش آمدند و او را تعظیم نمودند.
۸ عیسو پرسید : آن حیواناتی که در راه دیدم ، برای چه بود ؟
یعقوب گفت : آنها را به تو پیشکش کردم تا مورد لطف تو قرار گیرم .
۹ عیسو گفت : برادر، من خود گله و رمه بسیار دارم . آنها را برای خودت نگاهدار .
۱۰ یعقوب پاسخ داد اگر واقعاً مورد لطف تو واقع شده ام ، التماس دارم هدیهء مرا قبول کنی.
دیدن روی تو برای من مانند دیدن روی خدا بود! حال آه تو با مهربانی مرا پذیرفتی،
۱۱ پس هدایایی را آه به تو پیشکش کرده ام قبول فرما. خدا نسبت به من بسیار بخشنده بوده و یعقوب آنقدر .
تمام احتیاجاتم را رفع کرده است
اصرار کرد تا عیسو آنها را پذیرفت .
۱۲ عیسو گفت : آماده شو تا برویم . من و افرادم تو را همراهی خواهیم کرد
۱۳ یعقوب گفت : چنانکه می بینی بعضی از بچه ها کوچکند و رمه ها و گله ها نوزادانی دارند که اگر آنها
را بسرعت برانیم همگی تلف خواهند شد.
۱۴ پس شما جلو بروید و ما هم همراه بچه ها و گله ها آهسته می آییم و در سعیر به شما ملحق می شویم
۱۵ عیسو گفت : لااقل بگذار چند نفر از افرادم همراه تو باشند .
یعقوب پاسخ داد : لزومی ندارد، ما خودمان می آییم . از لطف سَروَرم سپاسگزارم
۱۶ عیسو همان روز را ه خود را پیش گرفته ، به سعیر مراجعت نمود،
۱۷ اما یعقوب با خانواده اش به سوآوت رفت و درآنجا برای خود خیمه و برای
گله ها و رمه هایش سایبانها درست آرد. به همین دلیل آن مکان را سوآوت یعنی سایه بانها نامیده اند.
۱۸ سپس از آنجا بسلامتی به شکیم واقع در کنعان کوچ کردند و خارج از شهر خیمه زدند.
۱۹ او زمینی را که در آن خیمه زده بود از خانواده ء حمور، پدر شکیم به صد پاره نقره خرید.
۲۰ در آنجا یعقوب قربانگاهی ساخت و آن را ایل الوهی اسرائیل (یعنی قربانگاه خدای اسماعیل) نامید .

این بود ماوقع کلی سرگذشت یعقوب و عیسو . بعد از این داستان به زندگی یعقوب و فرزندانش میپردازد . عیسو یعقوب را می بخشد و خاندان نبوت در خانواده یعقوب باقی میماند و البته با نوعی فریب .
به هر حال در این باره قضاوت خاصی نمی کنم . امیدوارم که این نوشته مورد توجه دوستان قرار گرفته باشد و توعی آمادگی باشد برای چیزهایی که در اپیزود ۹ لاست خواهیم دید .
البته باید گفت که اگر این داستان ربطی به لاست داشته باشد باید در نظر گرفت که جیکوب فردی نیست که تا کنون ما تصورش را می کرده ایم .
قضاوت با شماست .
موفق باشید .

VN:R_U [1.9.20_1166]
Rating: 0.0/10 (0 votes cast)

نوشته ای از Farrokh \\ tags:

نوشتن دیدگاه

شما باید برای ارسال نظر وارد سایت شده باشید سپس نظر خود را ارسال نمایید .

2 visitors online now
0 guests, 2 bots, 0 members
Max visitors today: 5 at 02:56 pm IRDT
This month: 18 at 04-23-2024 12:23 pm IRDT
This year: 76 at 02-01-2024 11:45 am IRST
All time: 194 at 01-11-2023 01:11 pm IRST