با سلام خدمت همه علاقمندان و دوستداران سریال زیبای لاست . با عرض پوزش از دیر شدن تحلیل این هفته که باید آنرا به حساب بیماری شدید بنده بگذارید .
اپیزود دوازدهم هم نمایش داده شد و اکنون با یک تحلیل دیگر از سری تحلیلهای فصل ششم لاست در خدمت شما هستم .
اپیزود همه هوگو را دوست دارند در حالی به نمایش درآمد که پیش از این میدانستیم که بنابراین قرار گرفته تا در هر اپیزود به یک یا چند سوال مهم سریال پاسخ داده شود .
البته در متن داستان هم شاهد همین هستیم ، به این مفهوم که در هر اپیزود پاسخهایی برای برخی سوالات در نظر گرفته شده است . در اپیزود قبل تقریبا شاهد روشن شدن تکلیف فلش سایدها بودیم و در این اپیزود چند معمای قدیمی دیگر…
این که داستان و این پاسخ ها دارای کیفیت لازم بود و یا خیر را در این تحلیل ، بررسی میکنیم .
و اما تحلیل این اپیزود …همه هوگو را دوست دارند …
از ابتدای داستان یکی از شخصیتهایی که همواره مورد توجه بینندگان بوده و بدوق اغراق باید گفت که همه ما دوستش داشته ایم هوگو بوده است . او در هر شرایطی سعی میکرد کمک حال بقیه باشد و حتی اگر کمکی از دستش بر نمی آمد با حرفهای جالبی که میزد و نوع برخوردش باعث تغییر روحیات طرف مقابل میشد .
در گذشته هوگو هم تقریبا همین روال وجود داشت .
زمانیکه گذار افراد اوشینک به جزیره افتاد و یا در واقع باید گفت که گذارشان را به جزیره انداختند این هوگو بود که از همان شب اول به دنبال رساندن مواد غذایی به بقیه و محبت در حق دیگران بود . اما در زندگی هوگو همیشه یک نقطه تاریک وجود داشت ، او موفق به جلب محبت جنس مخالف خود نشده بود ، نه ازدواج کرده بود و نه دوستی از جنس مخالف داشت . این روال تقریبا تا زمانی که سرو کله گروه آنالوسیا از سمت دیگر جزیره پیدا شد هم ادامه داشت . لیبی زنی بود که هوگو توانست با او نوعی ارتباط عاطفی ایجاد کند و هر چند که این ارتباط به درازا نینجامید ، اما بلاخره شیشه عدم موفقیت هوگو را شکست .
داستان دچار تحولات مختلفی شد و با شروع این اپیزود میبینیم که هوگو در فلش سایدها هم همچنان فردیست که مورد علاقه همه است و البته غیر از زنها .
همان طور که قبل از این خدمت دوستان عرض کرده بودم و با اتفاقاتی که در اپیزود دکترلاینوس افتاد پیش بینی میشد که به زودی شاهد حضور دکتر چنگ هم در داستان باشیم . دکتر چنگ که بنا بر گفته مایلز در موزه مشغول به کاراست ، در این بخش از ماجرا که هوگو در حال کمک به موزه است وارد جریان میشود . او مشخصا تغییر مشخصی از حیث سن و سال نکرده آنچنان که میبینیم شرایطی مناسب دارد .
همان طور که بارها گفته شد و تا کنون هم ثابت شده این افراد در سرنوشت عادی خود هم به گونه ای با هم در ارتباط هستند و اکنون برای این مرتبط بودن عامل دیگری هم پیدا شده به نام دزموند که بیشتر از او خواهیم دید و دکتر چنگ هم مسلما در این میان حضور بیشتری خواهد داشت .
بر میگردیم به داستان هوگو .
هوگو همچنان گرفتار همان مشکل ارتباط با جنس مخالف است . البته برای این مسئله دلایل زیادی وجود دارد که شاید عمده ترین آن شرایط فیزیکی هوگو باشد . آنچه که از صحبتهای هوگو و مادرش بر می آید این است که تلاشهای مختلفی برای از بین بردن این مشکل صورت گرفته که تا کنون همه آنها بی نتیجه بوده است .
مادر هوگو برای او قراری ترتیب داده که احتمالا نه اولین این نوع قرارهاست و نه آخرینش .
بر مزار لیبی !!
هوگو با گذشت سه سال از مردن لیبی و در حالی که بخش اعظم این زمان را او خارج از جزیره گذرانیده ، همچنان به یاد اوست . حرفهای زیادی وجود دارد که هوگو میتواند آنها را با لیبی در میان بگذارد . این که او بیجهت نمرده و این که همه چیزهای اتفاق افتاده در یک سرنوشت متعالی تر بوده و هست .
هوگو درباره موضوعی با لیبی صحبت میکند که باید توجه خاصی به آن داشت . همان طور که دوستان به خاطر دارند ، روال ملاقاتهای هوگو با افرادی که به نوعی وجود نداشتند و یا اگر داشتند زنده نبودند از فصل دوم شروع شد .
ملاقات او در میانه جنگل با فردی که ساخته و پرداخته ذهن او بود (دیو) در همان زمانی شروع شد که ارتباطهای او هم با لیبی در حال شکل گیری بود . البته مشخصا این ارتباطات در آن زمان میتوانست مبنای دیگری غیر از واقعیت داشته باشد .
هوگو فردی بود که با نوعی توهم ذهنی زندگی میکرد و رفتارش طوری بود که تشخیص داده شده بود که بهتر است مدتی را در آسایشگاه روانی سپری کند . این خود مؤید این نکته است که ملاقاتهای او با افرادی نظیر چارلی در بیرون از جزیره میتوانسته ناشی از همین توهم باشد . هوگو در زمانی که از جزیره خارج شد هم باز از دست این فشارهای ذهنی خلاصی نداشت و در واقع میتوان گفت که همین حس توهم وی در ادامه مبدل به نوعی تماس واقعی تر با ارواح شد . زمانی که چارلی به گوش وی سیلی میزند تا او را از این توهم که او واقعیت ندارد ، بیرون آورد بیش از پیش با شدت این نوع توهم در هوگو آشنا میشویم .
البته در فصول مختلف لاست دیدیم که این حس در خیلی های دیگر از افراد به غیر از چارلی وجود داشت و اگر بخواهیم بهتر بررسی کنیم میتوان از جک ، کیت ، سویر و … هم نام برد که در مواقع مختلف دچار حسیاتی این چنینی شدند .
آنچه در فصل ششم درباره هوگو میبینیم در ابعاد وسیعی متفاوت از چیزهاییست که در فصول قبلی شاهد آن بودیم . ارتباط او با مردگان دیگر شباهتی به آنچه قبلا دیده بودیم ندارد . تنها موردی که نظیر آنرا میتوان در این باره تطبیق داد آن مورد شطرنج بازی کردن هوگو و اکو در بیمارستان روانیست .
سوال مهم داستان به نظر من در همین جا شکل میگیرد .
چرا حسی که برخواسته از نوعی دیوانگی در هوگو بود در این فصل مبدل به نوعی حس بیسیک در او شده و او را در حد یک مدیوم و شاید بیشتر ارتقا داده است .
پاسخ این سوال به نظر من در فصل گذشته است ، در جایی که جیکوب به سراغ هارلی رفت و او را ترغیب به حضور در جزیره کرد و در تکمیل همین ملاقات هم اول فصل ششم به دیدارش آمد و او را تبدیل به رابط خود و بقیه کرد .
حسیات هوگو به نظر من از این به بعد دچار تغییراتی اساسی تر شد به نحوی که نه تنها جیکوب را میدید ، بلکه ملاقات با همسر ریچارد که ۱۵۰ سال پیش مرده بود و یا در این قسمت مایکل که ۳ سال پیش مرده بود نیز به این مجموعه اضافه گردید .
با همین تعریف در این بخش میبینیم که ایلانا قصد دارد از کشتی بلک راک دینامیت بیاورد و از آن برای منفجر کردن هواپیما استفاده کند و در همین زمان است که با توجه به شنیده شدن صدای پچ پچ ها در اطراف هوگو شاهد حضور مایکل هستیم .
مایکل به عنوان شخصی که هنوزهم انتهای لیست سیاه همه بینندگاه لاست قرار دارد ، فردی بود که با توجه به تلاش برای نجات دادن افراد اوشینک از طریق حضور مجددش در جزیره با هم همچنان فردی نابخشوده باقی ماند . مایکل و پسرش همچنان یکی از معماهای عجیب داستان هستند . آخرین صحنه حضورمایکل در داستان با توجه به اتفاقات بعدی معمائی ناگشوده باقیمانده است .
اکنون برای همه دوستان روشن شده که کریستین (پدرجک) کسی نبوده جز دود سیاه ، همین دود سیاه در لحظه آخرعمرمایکل در برابر او ظاهر شد و به او گفت که اکنون وقت رفتنش شده است . ما آن زمان کریستین را مامور و بیان کننده نظرات جزیره میدانستیم و از همین بابت حضور او در آن محل برایمان عجیب نبود .
اما اکنون ماجرا تفاوت بسیاری کرده و دیگر نمی توان از ماجرا همان تصور گذشته را داشت .
مشخص است که دود سیاه نمی توانسته در کشتی حضور یابد و کریستین هم مامور جزیره نبوده ، پس فلسفه حضور او در زمان مرگ مایکل چه بود ؟!
از طرفی اگر جزیره اجازه مردن به مایکل نمی داد ، چگونه بود که کریستین در قالب فردی ظاهر شد که انگار نماینده جزیره است و این اجازه را صادر کرد ؟!!
این ماجرای متناقض ادامه می یابد و در این بخش به ملاقات مایکل و هوگو می رسیم .
ماجرا در این جا به نوعی سردرگمی میرسد . چرا که مایکل مشخصا به هوگو میگوید که با انفجار آجیرا افراد بیشتری نابود خواهند شد !!
پس راه حل کجاست ؟
ملاحظه کنید …
– اپیزود چراغ دریایی . جیکوب به هوگو میگوید که جک باید کاری انجام دهد ، این راه را باید خود جک باید پیدا کند .
– اپیزود غروب آفتاب . همه افراد داخل معبد به دست دود سیاه قتل عام میشوند .
– اپیزود دکتر لاینوس . جک در حد یک رهبر نشان میدهد و با ریچارد طوری رفتار میکند که انگار مسیر را پیدا کرده است .
– اپیزود دکتر لاینوس . چارلز ویدمور با یک زیر دریایی به جزیره می آید .
– اپیزود شمارش از بی نهایت . جیکوب به ایلانا میگوید که ریچارد به او خواهد گفت که باید بعد از رفتن به معبد چه کند .
– اپیزود شمارش از بی نهایت . روح همسر ریچارد به او میگوید که باید مانع خروج دود از جزیره شود .
– اپیزود پکیج . ریچارد کاملا مطمئن است که باید هواپیمای آجیرا را نابود کرد .
– اپیزود همه هوگو را دوست دارند . مایکل میگوید که منفجر کردن هواپیما کار اشتباهیست و همه بیجهت کشته خواهند شد !!
تنها چیزی که در این بین وجود دارد اینست که راهی وجود دارد که هنوز هیچ کس نتوانسته آنرا پیدا کند . به نظر میرسد که نشان دادن این راه حتی از عهده جیکوب نیز بر نمی آید . چرا که اگر او آدمهای مختلف را به جزیره آورده و اینقدر سرنوشتهای مختلفی برایشان در نظر گرفته بهتر آن بود که اگر مسیررا هم میداند زودتر به آنها نشان میداد تا زمان بیشتر از دست نرود وموقعیتها پی در پی از دست نرفته ، افرادی که باید برنده ماجرا باشند برنده شوند .
اما این که هنوز برای هیچ کس راهی وجود ندارد و این که نه دود و نه ویدمور و نه جیکوب نمی دانند که چه باید کرد باعث شده که موجی از سردرگمی داستان را فرا بگیرد و احتمالا سرنوشت از جایی بیرون خواهد آمد که هیچ کس تصورش را نمی کند .
اکنون بیش از هر زمان دیگری میتوان گفت که هدایت کننده اصلی اتفاقات جزیره ، هیچ یک از افراد نام برده شده نیستند و باید در جستجوی نیرویی فراتر از این افراد در معادلات جزیره بود .
ملاقات با گذشته !!
در این بخش به همان نتیجه ای میرسیم که دزموند در اپیزود قبل به آن رسیده بود . این افراد اوشینک نمی توانند به راحتی از عوارض اتفاقاتی که در گذشته برایشان رخ داده و تغییرش داده اند رهایی یابند .
هوگو هم از این قاعده مستثنی نیست و همچنین لیبی .
میبینیم که در بین افرادی که در جزیره بوده اند برخی دارای قدرت ارتباط بیشتری با دنیایی هستند که قاعدتا باید از حافظه شان پاک شده باشد و برخی دیگر کمتر از این خاصیت بهره مند هستند .
بعضی از این افراد طی شرایطی خاص به این آگاهی میرسند ، مانند چارلی ، دزموند و حتی دانیل و برخی دیگر مانند لیبی این خاطرات مبهم باعث شده که دیگران فکر کنند که دیوانه هستند .
گروه دیگری هم مانند الوییز ممکن است که این مسائل جزو آگاهی هایشان باشد و بر تمام سطوح آن اشراف داشته باشند که البته دلیل این خاصیت همچنان نامشخص است .
در هر حال ملاقات هوگو با فردی که مادرش گفته میسر نمی شود و در عوض امکان ملاقات او با لیبی فراهم میشود . لیبی مشخصا هوگو را میشناسد و او را کاملا به یاد می آورد . اما خوب این منحصر به خود اوست و هوگو بر عکس او چیزی را به یاد ندارد .
یک ایده ای از قدیم وجود داشته و درباره این موضوع هم صدق میکند . این که عشق واقعی برای هر فرد در جهان یک نمونه بیشتر نیست . ممکن است که راههای مختلفی در این باره طی شود ، اما سرانجام هر کس آن فردی را که درتقدیرش قرار گرفته خواهد دید و در اولین نگاه خواهد فهمید که این فرد همان است که باید باشد .
در مورد لیبی این مسئله کاملا مصداق دارد . با این که هوگو و لیبی هرگز همدیگر را ندیده اند ، اما همان بار اول هم که در جزیره همدیگر را دیدند به یکدیگر جذب شدند . اکنون هم این نوع جاذبه با یک پیشینه ذهنی سراغ آنها آمده والبته هنوز زمان لازم است تا هوگو هم به این مسئله برسد .
زمانی که هوگو متوجه روانی بودن لیبی میشود و لیبی توسط دکتر بروکس به سمت ماشین هدایت میشود ، با خود فکر میکند که این هم چون دیوانه بود به من علاقه مند بود . اما میدانیم که دلایل دیگری در بین است .
به هر حال لیبی موفق به زدن جرقه اولیه در ذهن هوگو شده و فعلا همین کافیست .
مرثیه ای برای هیچ …
زمانی که برای اولین بار ایلانا را در فصل پنجم داستان دیدیم ، همه حس کردیم که شخصیت محکمی دارد و بیش ازهر کس دیگری ممکن است از جزیره بداند . او فرستاده جیکوب بود و بنا به برنامه ای وارد جزیره شده بود . گروهی که همراه او بود به نظر گروهی حرفه ای میرسید و شخصی مانند برام با آن چهره بخصوص و چشمان نافذ به نظر کسی بود که از اعماق اسرار برخواسته و به میان جزیره آمده بود . جمله مشهور برام که ما طرفی هستیم که پیروز خواهد شد و این که ما آدم خوبها هستیم بیش از پیش توقع ما را از این افراد بالا برد .
با این که افراد گروه ایلانا در اول همین فصل توسط دودسیاه تار و مار شدند و همان زمان هم من گفتم که این مرگ برای آنها به نوعی هجو به نظر میرسد ، اما حتی خودم هم فکر نمی کردم که این سرنوشت به شکل کاملا سطحی تری نصیب ایلانا هم بشود .
ایلانا که بعدا مشخص شد ارتباطی نزدیک به پدر و فرزندی با جیکوب داشته و توسط او برای این ماموریت آماده شده است ، فردی بود که برای محافظت از داوطلبان وارد جزیره شده بود . داوطلبانی که حس میشد نیاز خاصی هم به حضور او ندارند . اما همیشه فکر میکردیم که ایلانا به هر حال در جایی حرکتی خواهد کرد که بی معنی بودن حرکات قبلی جبران شود .
زمانی که او گفت ادامه مسیر را نمی داند و جیکوب گفته که ریچارد میداند چه باید کرد ، اندکی مشکوک شدیم که پس چرا جیکوب او را به جزیره فرستاده و زمانی بعد که مشخص شد ریچارد هم پاسخ را نمی داند متعجب تر شدیم . اما به هر حال فکر میکردیم که پاسخی وجود دارد که ما به زودی آنرا در خواهیم یافت.
اکنون به زمانی رسیدیم که باید دریابیم چرا جیکوب ایلانا را به جزیره فرستاد و اصولا ایلانا چه کرد که اگر نمی آمد انجام آن کار میسر نمی شد ؟!
ایلانا فردی بود که سعید را به جزیره برگرداند و ایلانا بود که میدانست باید به پای مجسمه برود و جسد جان را نشان ریچارد دهد . ایلانا زمانی به آنجا رسید که جیکوب کارش تمام شده بود و تنها تاثیر او برشرایط بعد از جیکوب این بود که سازندگان با قربانی کردن افراد او به ما نشان دهد که اگر جیکوب نباشد چه پیش خواهد آمد .
ایلانا موفق شد جسد جان لاک را هم به خاک بسپارد و حرکت دیگر او نجات مایلزاز معبد بود ، زیرا بقیه خود به خود نجات پیدا کرده بودند .
او خیلی تلاش کرد تا بتواند منظور اصلی جیکوب را بفهمد و در آن راستا حرکت کند . اما شاید تنها لحظه ای که او توانست تاثیر مثبتی داشته باشد همان زمانی بود که بن را در میانه راه به اردو برگرداند .
آخرین تاثیر ایلانا بر زندگی خودش و دیگران همان مردنش بود . آوردن دینامیت از کشتی بلک راک و انجام دادن حرکاتی که حتی یک معلم مدرسه مثل آرتز هم میدانست که میتواند خطرناک باشد از جمله حرکات عجیب و غیر قابل جبران او بود .
ایلانا لحظات خوبی را در داستان ایجاد کرد و مرگش هم مسلما هیچ کس را خوشحال نکرد .
اما سوالات بزرگ داستان همچنان بر سر جای خود است .
چرا ایلانا به جزیره آمد ؟
تاثیراو چه باید میبود ؟
آیا کار جزیره با ایلانا همین بود که بیاید و بمیرد ؟
در این میان هوگو جمله جالبی میگوید که میتواند کلیت ماجرا را به شکلی دیگر ترسیم کند .
این که چطور میشود نابود شدن هواپیما و ماندن آنها در جزیره را ، نجات تلقی کرد ؟
چطور میتواند گیر افتادن دودسیاه و آنها در یک چنین مکانی باعث خرسندی افراد شود ؟
ایلانا در حال گفتن این است که او برای محافظت از آنها آموزش دیده و میگوید که برای آنها بهترین راه را میخواهد و …
جزیره پاسخ تمام سوالات را یک جا به او میدهد .
خارج از تحلیل …
خاطرم هست که زمانی که برای اولین بار افراد اوشینک از کنار ساحل برای آوردن دینامیت به بلک راک رفتند و برگشتند تقریبا بیش از نصف روز زمان گذشت . اگر خاطرتان باشد پاسی بعد از نیمه شب بود که به ایستگاه سوان رسیدند .
با بررسی هایی که بر روی نقشه های موجود جزیره انجام دادم به همین نتیجه رسیدم که فاصله تا بلک راک بسیار زیاد است و پیاده باید همان حدود نصف روز در میان جنگل و دیگر عوارض طبیعی راه باشد .
حال اینکه چطور ایلانا به این سرعت این فاصله را طی کرد و رفت و برگشت سوالیست که جوابی برای آن ندارم .
به نظر میرسد که دیگر فواصل جزیره هم در همین حد کوتاه شده اند . گاها شاهد هستیم که سازندگان از خاطر برده اند که برخی از فاصله ها در فصول اولیه چقدر طول میکشیده است !!
چرا باید صبر کرد ؟
سویر میرود که برای خودش و دودسیاه درد ساز شود . احتمالا تنها دلیلی که باعث میشود دود سیاه او را تحمل کند این است که هنوز نیاز به حضورش دارد .
سویر که انگار خودش هم به این مسئله واقف است مرتب وبه بهانه های مختلف از دودسیاه چیزهایی میپرسد که با توجه به این که خودش هم میداند جوابی نخواهد گرفت ، عجیب به نظر میرسد .
متکک های او بیش از پیش روال غیر منطقی داستان را به چالش میکشد . شاید اینها همان چیزهایست که ما هم به عنوان بیننده از آن ناراضی هستیم .
دودسیاه به تراشیدن چوبی مشغول است که به سویر میگوید ، زمانی که وقتش برسد خود چوب به آنها خواهد گفت که چرا تراشیده میشود . البته این جواب ازطرف موجودی که ماورا الطبیعه ترین عنصر داستان است بی معنی نیست و باید انتظار دلیل خاصی برای این گفته او را داشته باشیم .
تقریبا همین جاست که دود تکلیف را برای بقیه مشخص میکند . تکلیفی که از ابتدای یارگیری او انتظار آن میرفت .
افرادی که با هم آمده اند باید با هم از جزیره خارج شوند و به تنهایی امکان خروج نیست . پس باید صبر کرد و تا جک ، سان و هوگو هم به این جمع بپیوندند .
این سوال همانقدر که خنده دار به نظر میرسد ، روشن کننده هم هست . باید به زودی منتظر اضافه شدن بقیه گروه به این افراد باشیم ، زیرا خروج از جزیره برای هیچ کدام از این افراد بدون هم ممکن نیست .
سوال عالمانه کیت هم با جواب عاقلانه دودسیاه تکمیل میشود .
بگذار امیدوار باشیم که تو اشتباه کرده باشی .
البته اشتباه کردن کیت چیز عجیبی نیست .
سعید به کمپ بر میگردد و البته با دست پر . همان طور که دیدیم او توانست دزموند را هم با خود از جزیره هایدرا خارج کند . این که چرا افراد ویدمور با توجه به فرار زویی و با امکانات پیشرفته نتوانستند دزموند را نجات دهدند به نظر من دلیل ساده ای دارد .
احتمالا این روند همان چیزیست که ویدمور به دنبالش بوده و گرنه دنبال کردن سعید و دزموند در حالی که خیلی هم دور نشده بودند کاری نشدنی نبود .
دودسیاه که انگار خودش هم هنوز به اندازه کافی به قابلیتهای سعید اعتماد ندارد ، او را سوال پیچ میکند . اما زمانی که دزموند را همراه او میبیند خیالش آسوده میشود .
ارتباطات سعید و دودسیاه در این بخشهای داستان پیوستگی خاصی دارد . شاید هر چه بیشتر قلب سعید تیره میشود ما هم بیشتر حس میکنیم که منظور دوگان از این که میخواست هر چه سریعتر سعید را بکشد چه بود .
باید خاطر نشان کرد که یکی دیگر از مقاصدی که جیکوب در رسیدن به آنها نا موفق ماند همین نابودی سعید بود .
تصور من اینست که حضور سعید ، همان طورکه از گفتگوهای این بخش از داستان مشخص است ، برای ورود افراد به جزیره الزامی بوده است . البته در خروج هم با استناد به گفته های دودسیاه روال تفاوتی ندارد . با این منوال باید تصور کرد که افراد ایلانا چاره ای جز آوردن سعید به داخل جزیره نداشتند و جیکوب تلاش کرد که به محض رسیدن او به جزیره در اولین واکنش افراد معبد بتوانند سعید را نابود کنند .
کاری که متاسفانه هیچ کس موفق به انجامش نشد و در نهایت این سعید بود که با کشتن دوگان و مترجم ، مسیر ورود دودسیاه به معبد را هموار کرد .
البته هنوز هم مشخص نیست که در فرایند خروج از جزیره معبد و آدمهایش چه مانعی ایجاد میکردند که باید به آن روزگار دچار میشدند . اما با فرض این که مسیر خروج دود از معبد میگذشت باید گفت که هیچ کس در این راه به اندازه سعید موثر واقع نشد .
خدمات سعید کم کم اهمیتی فراتر از خود دود سیاه میابد به نحوی که بدون سعید شانس موفقیت دود سیاه از جزیره عددی در حد صفر است .
همین به اندازه کافی مؤید این نکته است که جیکوب نمی توانسته بر همه اتفاقات اشراف داشته باشد و بعد از این هم معلوم نیست همه چیز همان طور که جیکوب می خواسته پیش برود .
با همین روال خیلی از اتفاقات از جمله مرگ ناگهانی ایلانا را میتوان توجیه کرد ، این که خواست جزیره همان خواست جیکوب نیست و بر همین اساس ممکن است اتفاقات غیر قابل پیش بینی دیگری هم در ادامه رخ دهد .
اگر دقت کنید تا این جا هیچ کس دست بالا را در درگیری های چند گانه داستان ندارد .
هر کدام از طرفیت سعی کرده اند به بهترین نحو ممکن از برگهای خود استفاده کنند و البته نتیجه ممکن است به نفع هیچ کدام رقم نخورد .
خاکستر جیکوب …
با مرگ ایلانا ، موضوع اساسی اینست که چه باید کرد ؟!
در این باره توافق وجود ندارد . جیکوب هم تماس جدیدی با هوگو برقرار نکرده و به همین خاطر مسیر همچنان مبهم است .
مرگ ایلانا شاید نشانه ای باشد که دیگر نباید به دنبال انفجار و انهدام بود . اما ریچارد به عنوان کسی که رهبر گروه به نظر میرسد و در فعالترین دوران خودش در مدت حضور در جزیره ، به شدت بر ادامه مسیر ایلانا پافشاری میکند .
با توجه به این که هیچ راهی به نظر منطقی نمیرسد ، افراد گروه و همچنین بینندگان باید همچنان سر در گم بمانند .
در این بخش اتفاق عجیب دیگری هم رخ میدهد . هارلی از میان اشیای ایلانا کیسه ای را که او از خاکستر جیکوب پر کرده بود بر میدارد . احتمالا این خاک در جایی گره گشا خواهد بود .
اما سوال اینجاست که هوگو چطور فهمید که متحویات داخل این کیسه چیست ؟
برای هوگو این کیسه نباید معنی خاصی داشته باشد . اصولا یک کیسه که پر از خاکستر باشد چه معنی ای میتواند داشته باشد .
هوگو در زمان مرگ و سوزانده شدن جیکوب در آن محل نبود و در هیچ مرحله ای تا زمان رسیدن به ساحل نمی توانست ارتباطی با گروه همراه ایلانا داشته باشد تا احیانا بفهمد که داخل کیسه چیست .
حتی در این جا جیکوب هم حضور پیدا نکرد تا بگوییم که احتمالا او به هوگو اهمیت کیسه را اطلاع داده است . به هر حال هوگو کیسه را بر میدارد و بلافاصله بر خلاف نظر قبلی اش که میخواست به سراج آجیرا نروند ، نظر میدهد .
این تغییر نظر سریع هوگو شک برانگیز است . اما زمانی که او به جک میگوید که به او اطمینان کند ، این فکر پیش می اید که شاید جیکوب این طور خواسته . در هر حال گروه با این منطق همراه ریچارد میشوند .
تاثیرات دزموند ..
دزموند همان طور که در انتهای اپیزود قبل شاهد بودیم تصمیم گرفت تا لیستی از افراد اوشینک را بدست آورد و حقایق را به آنها نشان دهد .
او در اولین گام به سراغ هوگو میرود و این در حالی است که هوگو همچنان با مسئله لیبی درگیر است .
دزموند سعی میکند به نحوی برای هوگو این نوع ارتباط را روشن کند . البته برای هوگو هنوز زود است که تمام حقایق را از دزموند بشنود . خصوصا که بعید به نظر میرسد که خود دزموند هم همه چیز را بداند .
اما در همین گفتگوی ساده دزموند دومین جرقه را در ذهن هوگو ایجاد میکند .
هوگو مشخصا تحت تاثیر قرار گرفته و با حس علاقه ای که نا خود آگاه در وجود او نسبت به لیبی به وجود آمده مطمئنیم که او لیبی را پیگیری خواهد کرد .
دزموند اما مشخص است که میخواهد این حرکت را به جای مشخصی برساند . اما کجا ؟
ملاقات با مرد استثنایی !!
دودسیاه آنچنان که باید از دیدن دزموند متعجب نیست . در واقع این طور به نظر میرسد که او آنطور که باید از خواص دزموند اطلاع ندارد . او دزموند را میشناسد و سعی میکند از او اطلاعاتی استخراج کند .
اما حقیقت اینست که خود دزموند هم دارای اطلاعات مشخصی در این باره نیست .
او توسط ویدمور دزدیده شده و در حین قرار گرفتن در میان امواج الکترومغناطیس به نوعی رضایت خاطر از کاری که باید انجام دهد دست یافت .
او خود را رهرو مسیر نامشخص میداند و مانند نهالی به هر سو خم میشود .
دود سیاه نمی تواند چیزی از دزموند بدست آورد .
این که دزموند چه قابلیتی دارد که برای ویدمورحیاتیست است ، احتمالا بر خود دود سیاه هم پوشیده است .
اما در میان سوال و جوابهای این دو، نکته ای برای دودسیاه مشخص میشود .
این که دزموند نمیداند که ماهیت او چیست و جان لاک مدتهاست که مرده است .
این برای دود میتواند مفاهیم مختلفی داشته باشد . شاید برای منظور ویدمور بهتر این بوده که دزموند نداند با چه پدیده ای روبروست .
البته ما به عنوان بیننده میدانیم که دزموند و ویدمور فرصتی برای صحبت در این مورد پیدا نکردند و از این بابت نمی توان مفهوم خاصی برای حرفهای دزموند تعیین کرد .
دودسیاه تصمیم میگیرد که زمانی را بدون حضور سعید با دزموند بگذرادن و سعید را به کمپ می فرستد .
سوال مهم همچنان بر سر جای خود باقیست .
این که دزموند از چه بابت میتواند در معادلات جزیره تاثیر بگذارد ؟
نابودی بنیاد نابودی !!
افراد گروه ایلانا به بلک راک نزدیک میشوند و این برای بار دوم در طی یکروز است که این مسیر پیموده می شود .
در این بخش شاهد گفته حکیمانه ای از بنجامین هستیم که واقعا بیننده را به فکر فرو میبرد .
اگر عاقبت کسی مانند ایلانا که فرستاده خود جیکوب بود و آموزش دیده او ، به این ترتیب به پایان رسیده است و اگر به قول بنجامین کار جزیره با او تمام شده باشد ، باید در نظر گرفت که یک یک افرادی که در داستان هستند به شکلهای مختلف با پایان کارشان در جزیره نابود خواهند شد !!
این مسئله که شاید یکی از مسائل آزار دهنده داستان نیز باشد حد افراد را تا اندازه یک ابزار پایین می آورد و ما میدانیم که مایکل ، ژولیت ، جیکوب ، ایلانا و … همه رهروان همین مسیر بوده اند و بقیه نیز از این جریان نمی توانند بگریزند .
با این تعریف میتوان انتظار داشت که تا زمانی که جزیره به هر نحو زیر آب خواهد رفت ، افراد بسیار دیگری ، یا به طور صحیح همه افراد زنده حال حاضر جزیره به افراد مرده بدل خواهند شد و به نظر میرسد که از این جریان گریزی نیست .
با رسیدن به کشتی بلک راک ، متوجه میشویم که چرا باید به هوگو زمانی که نظرش را کاملا عوض کرد شک میکردیم .
هوگو جلوتر از دیگر افراد خود را به بلک راک میرساند و آنرا با همه دینامیتهایش منفجر میکند .
او به یکباره تصمیم گرفت که برای همیشه عامل مرگ بسیاری از افراد را از بین ببرد .
تا این جا دیدیم که نفرات زیادی به توسط دینامیتهای داخل بلک راک نابود شدند ، چه از افراد بومی جزیره و چه اوشینک ها . اکنون هوگو برای همیشه خیال همه را راحت میکند ، اما این پایان ماجرا نیست .
هوگو به مایلز میگوید که تحت تاثیر حرف مایکل این حرکت را انجام داده و البته این خود تولید کننده موضوعی جدید است .
از این به بعد باید چه کرد ؟
به موازات عجایب !!!
با رفتن هوگو به بیمارستان سانتا روزا بخش دیگری از یک ماجرای عجیب رقم میخورد .
هوگو بلاخره این جرات را به خود میدهد تا لیبی را پیگیری کند و حتی برای ملاقات با او حاضر به پرداخت مبلغی کلان به بیمارستان میشود .
او مشخصا چیزی از گفته های لیبی به خاطر ندارد ، اما حس میکند که میتواند روی این ارتباط حسابی بخصوص باز کند .
لیبی به شکل واضحی به سمت هوگو تمایل دارد و این مسئله برای هوگو خوشایند است .
نکته ای که من مجبور شدم به آن خاطر هم زیرنویسهای مختلف را نگاه کنم و هم در انگلیسی انها دقت کنم ، جاییه که هوگو جمله from some bizarro alternate universe رو به کار میبره .
در حقیقت میشه این جمله رو چند جور معنی کرد و البته همه معانی ، بین دنیای موازی و دنیای جایگزین و دنیای دیگر متغییرهستند . این جمله هر طورکه معنی شود یک چیز در آن ثابت است ، این که سازنده از این به بعد یک کلمه ای را در سناریوها به کار میبرد که مسلما بدون دلیل نیست .
بحث این که دنیای دیگری در کاراست که اتفاقات درآن به موازات این دنیا رخ میدهد و همین دلیلیست که افراد این دنیا حوادث دنیای دیگر به ذهنشان میرسد ، شاید بتواند یک توجیه منطقی برای داستان باشد .
یکی از بحث هایی که مرتبا در این انجمن وجود داشته اینست که ممکن است که سازنده ها بخواهند در این داستان از تئوری جهانهای موازی استفاده کنند .
به نظر من و اکثر کسانی که منطق سریال رو دنبال میکردند این ایده به هیچ عنوان مناسب برای داستان لاست نبود . اما خوب در عین حال ایده ایست پاسخ گو .
ممکن است که برای ما مفهوم درستی ایجاد نکند ، اما اگه درست در لحظه ای که ژولیت به بمب هیدروژنی ضربه میزد باعث شده باشد که دو دنیای مجزا از هم در عرض زمان و مکان ایجاد شود ، آنوقت خیلی از اتفاقات این فلش سایدها معنی بهتری پیدا میکند و باید گفت که این مسائل دقیقا همان چیزی نیست که در حال دیدن آن هستیم .
من در این نوشته به دنبال بررسی بحث جهانهای موازی نیستم و البته فکر میکنم درباره لاست هم مصداق پیدا نمی کند .
از طرفی هم وقتی که میبینیم که این تصور در لاست ، توسط سازنده دخیل میشود ، میتوان فکر کرد که این ایده را هم باید وارد دایره انتخابهایمان کنیم .
هوگو اولین قرار ملاقات خود را با لیبی تنظیم میکند و به این ترتیب تمام گامهای اولیه برای وارد شدن این دو به زندگی هم پیموده میشود .
ماجرای مردی که ۳ سال دکمه را میفشرد …
دزموند و دودسیاه عازم محل نامعلومی هستند . دودسیاه سعی میکند به شکلی به دزموند بفهماند که سه سال حضور او در جزیره بی دلیل بوده و اکنون هم بدون دلیل او را به جزیره آورده اند .
دود سیاه با توجه به حضور طولانی اش در جزیره و این که مبنای وجودی دریچه را هم میداند ، حضور دزموند در دریچه را زیر سوال میبرد .
حال اینکه دزموند به دلایل همان سفر زمانی و همان چیزهایی که در فلش ساید خود دیده مبدل به آدمی شده که همه چیز را جهت رسیدن به آن روزگار میداند و برای دزموند آن شرایط آنقدر جذاب بوده که حتی میتوان گفت که انگار در حال پیاده روی بر روی آسمان است .
دزموند اعتقاد دارد که جزیره برای همه افراد کار کرده و البته در این مورد خاص منظورش ایستگاه سوان است .
او با این که خود به خوبی میداند که ایستگاه سوان چه خاصیتی داشت و به چه سرنوشتی دچار شد با این وجود بر این اعتقاد است که این کار دلیل خاص داشته است .
حضور پسر بچه ای که حتی از حیث چهره هم شباهت بسیار زیادی با جیکوب دارد در این جا باز قابل توجه است . این پسر که حضورش باعث عصبی شدن دودسیاه میشود توسط دزموند هم دیده میشود .
مشخص نیست که چرا بار اول ریچارد نمی توانست این پسر را ببیند ، اما به هر حال هم دزموند و هم سویر توانستند او را مشاهده کنند و البته هر دو هم متوجه عصبیت دودسیاه شدند .
این که آیا واقعا این پسر کودکی جیکوب است و یا عاملیست از طرف قدرت دیگری در جزیره را نمی توان مشخص کرد . اما به هر حال دود سیاه نسبت به او گارد بخصوصی دارد و البته کار خاصی هم در مورد این پسر بچه از دستش بر نمی آید و اگر بر می آمد تا کنون انجام داده بود .
معادلات جزیره در حال پیچیده تر شدن است و حضور دزموند در جزیره را زمانی که با لبخندهای مرموز پسرک کنار هم قرار دهیم متوجه میشویم که دود سیاه راه سختی در پیش رو دارد .
پسرک هم تا این جا اقدام خاصی علیه دودسیاه انجام نداده ، غیراز این که درباره سویر به او هشدار داد که نمی تواند او را بکشد . شاید هم این هشدار جنبه ای عمومی تر داشته و یا رمزی بود بین او و دودسیاه .
به هر حال دود سیاه به خوبی او را میشناسد و باید صبر کرد و دید که با آشنایی بیشتر با این پسرک با چه بخشی از رازهای داستان آشنا خواهیم شد .
هوگوی رهبر …
با انفجار بلک راک اکنون هوگو کاملا در برابر ریچارد قرار گرفته و به طبع طرفدارانی هم دارد . ریچارد میخواهد برنامه انفجار را همچنان ادامه دهد و البته به این موضوع فکر نمی کند که شاید انفجار راه درستی نیست که مرتبا دچار مشکلات و موانع میشود .
از طرفی به نظر میرسد که ریچارد فراموش کرده که هدف آنها به غیر از نگاه داشتن دودسیاه در جزیره چیز دیگری هم هست . این که کسی دیگر طی روالی جایگزین جیکوب شود .
در میان گروه ایلانا دو نوع طرز فکر وجود داشت که نوع اول به دنبال بحث داوطلبی بود و نوع دوم به دنبال جلوگیری خروج از جزیره دودسیاه ، تنها فردی که در این میان نیم نگاهی به هر دو سوی داستان داشت ایلانا بود که اکنون با توجه به مرگ ناگهانی او دیگر نمی توان همه عقاید را یکجا با هم جمع کرد .
پافشاری ریچارد بر استفاده از مواد منفجره برای نابود سازی هواپیمای آجیرا و از طرفی ایستادگی هوگو در برابر او باعث میشود که در نهایت گروه به دو دسته تقسیم شود . هوگو سعی میکند که با عنوان کردن این که جیکوب به او گفته که باید با دودسیاه صحبت کنند همه را در یک مسیر قرار دهد که البته در این راه موفق نیست .
ریچارد حاضر به همراهی نمی شود و از گروه به همراه بنجامین و مایلز جدا میشود . در این باره میتوان گفت که افرادی از بدنه اصلی گروه جدا شدند که یا مدت مدیدی را در جزیره گذرانیده بودند و یا در جزیره متولد شده بودند . این شرایط درباره ریچارد ، بنجامین و مایلز کاملا صدق میکند .
این که ایده صحبت کردن با دودسیاه از کجا به ذهن هوگو متبادر شد واقعا مشخص نیست . نه جیکوب به او در این باره چیزی گفته بود و نه مایکل چنین راهی را پیش پای او گذاشته بود و نه چیز دیگری !!!
هوگو ناگهان به صورتی جن آسا به این نتیجه رسید که باید با دودسیاه صحبت کنند . البته میدانیم که دودسیاه هم به دنبال همین جریان است و در صحنه های قبلی دیدیم که انتظار آمدن این افراد را میکشد .
هوگو در بحثی که بین او و ریچارد در میگیرد ، خود را تا حد یک رهبر بالا میبرد و از موضعی با ریچارد صحبت میکند که او را مختار به ماندن و یا رفتن کند .
جک ، فرانک ، سان و البته هوگو تشکیل دهنده گروه صحبت با دود سیاه هستند .
به نظر من با توجه به اتفاقاتی که تا کنون در داستان رخ داده شاید بهترین کاری که میشد کرد این بود که همه افراد بروند و با دود سیاه به مذاکره بنشینند .
این گفته به آن دلیل نیست که ممکن است از این ملاقات نتیجه خاصی حاصل شود و یا روال داستان تغییر خاصی کند . دلیل خوش یمنی این ملاقات این است که حداقل چند قسمتی از ماجرای پرسه زنی در جنگل و دور هم گشتن قهرمانان داستان کم میشود و همه هر چه سریعتر سراغ اصل مطلب میروند .
این که بلاخره تکلیف چیست و چه کار باید کرد .
من در این باره کاملا با هوگو هم عقیده هستم که شاید در این برهه که ایلانا هم مرد و ریچارد هم جز انفجار فکری در سر ندارد بهترین گزینه این باشد که همه به سراغ دود سیاه بروند . دود سیاه به نوبه خود تقریبا تنها کسی است که مسیری مشخص تراز دیگران برای خود ترسیم کرده ، او میداند که به هر نحو باید از جزیره خارج شود و در این باره از هیچ کاری رو گردان نیست و این درحالیتست که بقیه بازماندگان قتل عام معبد بر سر هیچ چیز با هم توافق ندارند .
حرف مایلز در این جا البته قابل تامل است . این که دودسیاه فردی نیست که بتوان با او صحبت کرد .
البته هوگو و بقیه اعضای گروه او نظر دیگری دارند .
خوشحالی ما در انتهای اپیزود دکتر لاینوس که بابت جمع شدن همه گروه در زیر یک پرچم بود در این اپیزود به ناخوشی گرایید .
البته این امید به وجود آمد که بتوانیم با ملاقات دودسیاه با جک ، به اسرار جدیدی از این ماجرا پی ببریم .
زمزمه هایی از عالم برزخ !!
جستجو برای یافتن دود سیاه کار چندان آسانی هم به نظر نمیرسد . خصوصا که هوگو از بنیاد همه چیزهایی که در این باره گفته بود را ساخته ذهن خودش میداند .
او به جک میگوید که این ایده خودش بوده که بروند و با دود سیاه به گفتگو بنشینند . البته جک هم کاملا درجریان این دروغ هوگو هست .
جک همان طور که خودش هم عنوان میکند ، دیگر به دنبال رهبری نیست و تبدیل به فردی شده که بیشتر علاقمند به دنباله روی از دیگران است . دلیل این امر کاملا مشخص است . شماتت های سویر بعد از مرگ ژولیت و همچنین گفته های دوگان درباره این که او باعث مرگ چندین نفر شده ، باعث شد که جک به کل از وادی رهبری بیرون بیاید و بنشیند و منتظر اتفاقات بماند .
با این که همه همچنان او را به عنوان بهترین گزینه برای جانشینی جیکوب میدانیم ، اما خودش به این مسئله قائل نیست .
جک خسته تر از آن به نظر میرسد که بخواهد به راه حل ها فکر کند ، به نظر میرسد که آخرین فکر او در این باره برمیگردد به اپیزود چراغ دریایی و پس از آن احتمالا به جای این که راه را یافته باشد ، به این نتیجه رسید که راه اصلی همان هیچ کار نکردن و گوش دادن به بقیه است .
این راه حل برای جک هم آسان نیست ، زیرا او ذاتا مردیست که به گفته آچارا رهبر زاده شده و از همین بابت خیلی از مصائب را تحمل میکند .
آزاد بودن برای جک مدتهاست که مفهوم خود را از دست داده ، حداقل از زمانی که متوجه شد همه زندگی خود را تحت نظر بوده و همه چیز برایش برنامه ریزی شده بوده است. برای جک اکنون مشخص شده که تفاوتی ندارد که او مسیر را تعیین کند و یا دیگری ، زیرا در نهایت آنچه که مقدر است رخ خواهد داد .
این بخش از داستان اما نکته بسیار مهمتری را در خود پنهان کرده است .
بلاخره باید فکر میکردیم که روال پاسخ گویی به سوالات به زمزمه های داخل جنگل هم بکشد . یکی از بزرگترین سوالات داستان تا کنون این بود که صدای زمزمه های داخل جنگل چیست و از طرف چه کسانی است . این بخش از داستان در واقع به روشنی و وضوح کامل به بیان این موضوع میپردازد .
سازنده برای این که ما دچار اشتباه نشویم حتی توضیح آنرا به طور کامل از زبان هوگو بیان میکند و به این ترتیب هر گونه تصور دیگری را در این رابطه از ذهن دوستداران لاست می زداید .
شاید تقریبا همه دوستان از مدتها قبل حدس زده بودند که صدای زمزمه ها مربوط به ارواح کسانی است که در جزیره گیر افتاده اند .
این موضوع که زمزمه ها به نوعی هشدار دهنده هستند و درباره فردی که صدا را میشنود به گفتگو میپردازند ، خیلی وقت پیش به اثبات رسید . دوستان در همین انجمن حتی به ترجمه این گفتگوها هم همت گماشتند و این مسئله را روشنتر از قبل کردند .
با رسیدن به اپیزود شمارش از بینهات و روشنتر شدن ماهیت جزیره داستان زمزمه ها هم باید حل میشد . شاید بهترین راه برای سازندگان این بود که قالب تصورات در این باره را تغییر ندهند و داستان را در قالب تصور بیننده گان دنبال کنند .
به هر حال در این بخش میبینیم که هوگو با شنیدن این اصوات به سرعت تشخیص میدهد که جریان چیست و به پشت درختان رفته و مایکل را صدا میکند .
شاید به نوعی این صحنه خوب کار نشده باشد ولی چیزی که اتفاق می افتد خارج از تصور ما نبوده و نیست .
مایکل به عنوان کسی که یکی از افراد نابخشوده داستان بود در میان گروهیست که احتمالا در این برزخ بزرگ سرگردانند .
با این که پرداخت این قسمت از داستان به هیچ وجه راضی کننده نیست اما با توجه به مفهومی که باید منتقل میکرد به نظر میرسد که توانسته رسالت خود را بدون پیچ و تاب زیاد به بیننده منتقل کند .
البته به نظر من سازنده میتوانست به شکل بسیار زیبا تری این مسئله را نمایش دهد و داستان با این ترکیب بندی ساده درباره رمزگشایی زمزمه ها یکی از نقاط قوت خود را به راحتی فدا کرد .
زمزمه ها با توجه به بار معنوی که درداستان ایجاد میکنند و از آنجا که از اولین فصل داستان تا کنون همراه ماجرا بوده اند ، میتوانستند با پرداختی عمومی تر و حتی در حد یک اپیزود مقداری از ضعف عمومی این چند قسمت اخیر را جبران کنند .
هوگو با اشاره مستقیم به حضور همه افرادی که همراه مایکل در جزیره گیر افتاده اند بیش از پیش این ایده را تقویت میکند که جزیره جاییست شبیه برزخ و همان طور که جیکوب هم گفت ، مکانی است حائل بین دنیا و جهنم . هر چند که نقش بهشت در این میان نادیده انگاشته شده و یا حد اقل تا کنون تعریفی برای آن ارائه نشده ، اما باز هم میتوان به این ایده قائل بود .
سرگردانی ارواح در جزیره موضوع تاثر برانگیزیست و زمانی که مایکل از هوگو میخواهد که خود را بیجهت به کشتن ندهد ، میتوان دو نتیجه گرفت .
اول این که شاید مسیری که داوطلبین میپیمایند منجر به رهایی این ارواح سرگردان هم بشود و دوم این که اگر هوگو سایرین هم کشته شوند سرنوشتی بهتر در انتظارشان نیست و چه بسا که خیلی از افراد نیک و بد داستان و حتی ایلانا هم درمیان همین ارواح سرگردان باشند و فقط مکانشان تفاوت داشته باشد و یا دنیایشان . چون مایکل از هوگو میخواهد که به لیبی بگوید که متاسف است و این نشان میدهد که یا لیبی در میان این ارواح نیست و یا اگر هست در جاییست که مایکل نمی تواند او را ببیند .
در هر صورت ایده ای که دود سیاه را تجمع ارواح شریر میدانست در این جا باطل میشود .
سورپرایز !!!
اولین قرار ملاقات هوگو و لیبی در کنار ساحل شکل میگیرد . هوگو همچنان چیزی از آنچه لیبی میگوید به خاطر ندارد و لیبی هم همچنان در حال و هواییست که مشخص است با دنیای هوگو متفاوت است .
راه حل این مسئله مشخص نیست . با این که لیبی بخشهای مختلفی از این خاطرات مبهم را به یاد می آورد اما هوگو همچنان دور از این خاطرات است . تلاشهای لیبی نتیجه ای در برندارد و آخرین حد ماجرا این است که هوگو این ذهنیات را توهم میخواند .
یادمان هست که در اولین بار در جزیره هوگو به دنبال سورپرایز لیبی بود و در این باره توفیقی کسب نکرد .
این بار این لیبی است که هوگو را سورپرایز میکند .
بوسه لیبی دقیقا همان شوک و جرقه نهایی است که باید درباره هوگو زده میشد . هوگو ناگهان به درون حوادث جزیره میرود و ارتباطاتش را با لیبی به خاطر می آورد .
میتوان یادآوری های هوگو ولیبی و همچنین دیگران را نوعی ارتباط ذهنی به حساب آورد و اگر این ارتباط با ذهن شخصی دیگر باشد که هم اکنون وجود دارد و این افکاررا از آن ذهن و از دنیایی دیگر به ذهن افراد این دنیا متبادر میکند باز باید به دنبال مفهوم جهان موازی بود و اگر واقعا این یادآوری ها از زمانی باشد که این افراد سرگذشتشان را عوض کرده اند ، مفهوم بسیار پیچیده تر و مبهم تر از دنیاهای موازی خواهد بود .
اگر این افراد هیچ گاه یکدیگر را به خاطر نداشتند و همه چیز در بیخبری اما با اتصالهای بین سرنوشت آنها رقم میخود میتوانستیم بگوییم که همه چیز روالی عادی داشته و فقط سرنوشت عوض شده است .
اما ماجرا در حقیقت این نیست . این افراد به جایی خواهدن رسید که همه آنچه برایشان اتفاق افتاده را به خاطر خواهند آورد والبته این را نمیتوانند منطقا به خاطر داشته باشند .
دزموند مانند فردی که در حال ایجاد این اتصالات است از کنار ساحل دور میشود . او نقشی به عهده گرفته که بی شباهت به جیکوب در اعصار گذشته نیست .
ایجاد تغییر در سرنوشت افراد …
راهها و چاهها …
دودسیاه دزموند را به کنار چاهی میبرد که از جمله بناهای است که تا کنون ندیده ایم . این چاه همان چاه قدیمی ارکید نیست و مشخصا در مکانی جدید است و آنطور که به نظر می آید در فضایی باز .
این که دودسیاه از آوردن دزموند به این محل چه هدفی را دنبال میکند در ابتدا بر ما پوشیده است و به نظر من بر خود دود هم پوشیده بود .
او انتظار داشت که شاید بتواند دزموند را متوجه اشتباهش درباره ویدمور بکند والبته دزموند به نوعی شیدایی رسیده که نه از چیزی می هراسد و نه نگران چیزی است .
این رفتار دزموند دود سیاه را عصبی تر میکند و انتهای ماجرا با افکندن دزموند به همین چاه خاتمه می یابد .
نکاتی که بین دزموند و دودسیاه رد و بدل می شود برای ما روشن کننده مسائل جدیدیست .
اولین نکته در این بین را شاید باید به میزان عمر جزیره مربوط دانست . این که دودسیاه زمان کندن این چاه را مربوط به زمانی میداند که افراد برای کندن آن مجبور به استفاده از دست بوده اند و به همین دلیل ساخت آن زیاد طول کشیده است .
اما در مرحله بعد میگوید که افرادی که این چاه را کنده اند دنبال یافتن پاسخ سوال مشخصی بوده اند . این که چرا عقربه ها و یا سوزن قطب نما به سمت محلهای خاصی از زمین حرکت میکند .
با این حساب افراد آن زمان در ادامه مسیر قطب نماهایشان به جزیره رسیده اند و یا قطب نماهایشان به سمت محلی خاص در جزیره می ایستاده است .
این موضوع را باید به عجایب داستان افزود . چطور ممکن است که افرادی که وسیله آمدن به جزیره را داشته اند و تا زمان کشف قطب نما هم پیش رفته اند ، برای کندن زمین از دست استفاده کرده باشند ؟
چطور ممکن است که قطب نما اختراع شده باشد و مثلا بیل اختراع نشده باشد ؟
چطور ممکن است که افرادی به جای این که به طرف قطبین زمین برای کنجکاوی درباره دلیل حرکت عقربه های قطب نما بروند ، تصمیم گرفته باشند که با کندن چاهی در جزیره پاسخ سوالات خود را بیابند ؟
از همه مهمتر این که چه ارتباطی بین قدرت طلبی ویدمور و علم طلبی گذشتگان وجود داشت ؟
شاید هیچ کدام از این سوالات را نشود پاسخ داد . شاید دودسیاه از این گفتمان فقط قصد فریفتن دزموند را داشته و با توجه به عدم نتیجه گیری او را به چاه انداخت .
قدرت طلبی ویدمور و این که در جزیره چیزی وجود دارد که از بابت بدست آوردن آن ویدمور به جزیره آمده و تسلط بر آن نیازمند وجود دزموند است از دیگر نکات مهم این بخش داستان است .
اما نکته جالب همان بحث اولیه است . قدمت حضور انسان در این جزیره همزمان است با قدمت حضور انسان بر روی کره زمین و البته هیچ بعید به نظر نمیرسد که انسانهای اولیه ، آدم و حوا و یا هر کسی که اولین بار روی کره زمین بوده در این جزیره هم زندگی کرده باشد .
انداختن دزموند در چاه در حالی اتفاق می افتد که دزموند حتی موفق به شناسایی کامل پدیده ای که در برابرش ایستاده نشده است .
دودسیاه خود را به او نمی شناساند و از طرفی هم انتظار دارد که دزموند از او بترسد !!
برخورد نزدیک از نوع سوم …
دودسیاه به اردویش بر میگردد و خیال سعید را از بابت دزموند راحت میکند ، زیرا به نظر میرسد که اکنون دیگر ذهن سعید با دود تفاوت چندانی ندارد .
اما بلافاصله شاهد حضور سویر هستیم و میدانیم که او به سرعت شروع خواهد کرد به متلک گفتن و …
اما رسیدن هوگو صحبت او را کوتاه میکند و باعث میشود که حتی سویر هم از این که پیش بینی دود به وقوع پیوسته و هوگو با پای خود به اردوی دودسیاه آمده تعجب کنند .
هوگو بلافاصله تکلیف را روشن میکند و به دود میگوید که علی رغم این که میان آنها هیچ آشنایی وجود ندارد ، قصد دارند که صحبت کنند .
دودسیاه هم علاقمند به این صحبت است زیرا او با یک حرکت ناپلئونی میتواند کل گروه داوطلبین را در یک جا جمع کند و به واسطه آنهاست که خروج از جزیره میسر خواهد شد .
او به هوگو قول صلح میدهد و مابقی گروه هم به میدان می آیند . این اولین ملاقات هوگو و جک با موجودیست که حتی نمیشود فهمید کیست یا چیست . قیافه اش شبیه مرد اعتقاد داستان است ، اما همان مرد را فدای همان اعتقاد کرده است . اکنون نه اعتقاد معنی دارد و نه سرنوشت و نه جیکوب ونه ….
اکنون همه افراد بازمانده اوشینک به غیر از جین در یک جا جمع شده اند و برخورد دود با آنها بسیار تعیین کننده است . در میان این آدمها فردی وجود دارد که شاید تعیین کننده ترین آدم داستان تا به پایان باشد .
فردی که برای همه طرفین بازی مهم است و این شخص کسی نیست جز جک .
نگاههای جستجوگر دودسیاه و جک به یکدیگر مؤید همین نکته مهم است . این دو پس از این یا کاملا در برابر هم قرار خواهند گرفت و یا کاملا در جبهه هم .
باید صبر کرد و دید …
انتقام یا سرنوشت ؟
اگر دزموند در جزیره پس از این اپیزود به ماهیت دودسیاه پی نبرد ، میتوانیم یک دلیل مشخص برای زیر گرفتن جان لاک توسط او داشته باشیم .
دودسیاه تا زمانی که دزموند را به چاه انداخت خود را به او معرفی نکرد و دزموند میتواند در این زمان آن خاطره را به یاد بیاورد و از همین بابت جان را فردی خطرناک بداند .
فردی که ایستگاه سوان را نابود کرده و فردی که راهش را از همه جدا نموده و در نهایت هم او را به درون چاهی پرتاب کرده است .
با این تعریف دزموند یک فرد پلید را از جامعه حذف کرده است .
اما اگر این طور نباشد دیگر چه دلیلی میتوان برای کار دزموند آورد ؟
چرا او به یکباره تصمیم گرفت که جان را زیر بگیرد ؟
شاید می خواهد که به نوعی او را با جک متصل کند و یا شاید …
میدانیم که دزموند قصد دخالت در سرنوشت همه این افراد را دارد و دیدیم که در مورد هوگو این کار را کرد .
گفتم که رفتار او دست کمی از جیکوب ندارد . لحظه ای تصور کنید که دزموندی در کار نیست و این فرد جیکوب است . او به سراغ هوگو میرود و به او تلنگر میزند و روال زندگی اش را تغییر میدهد تا وارد سرنوشتی جدید شود .
او جان را زیر میگیرد و ممکن است که اتفاقات مختلفی برای جان بیفتد . اما چرا روال او اینچنین عجیب و غریب پیش میرود .
به نظر میرسید که دزموند به یک نوع گردهمایی فکر میکند . اما میبینیم که او ممکن است حتی کسانی را هم در این بین مانند سعید و جان ، نابود کند و برای این توجیهی نمیتواند آورد .
جان به هر حال وضعیتی شبیه به آنچه پدرش برایش تدارک دید پیدا میکند و با همان شرایط استیصال و درماندگی . اینک نه جیکوب در کار است و نه …
شاید نباید زود قضاوت کرد …
نتیجه گیری
اپیزود همه هوگو را دوست دارند ، اپیزود خوبی بود . البته این نظر بنده است . این اپیزود در حد زیادی بیننده را به حال و هوای فصول اول داستان می برد و به زمانی که هنوز خیلی از مفاهیم در داستان ایجاد نشده بود .
ارتباط ساده لیبی و هوگو نشانه ای از معصومیت داستان در آن زمان بود و مرگ لیبی را در آن زمان میتوان مرگ معصومیت در برابر شرارت در نظر گرفت .
هوگو نیز خود به عنوان نمادی از سادگی و بی آلایش بودن در داستان است . او چه در جزیره و چه بیرون از آن انسان خوبیست و مشخص است که خوبی در بشره اوست و همین حس است که علی رغم این که حس میکند لیبی فردی روانیست باعث میشود که به دنبال او برود و البته لیبی نشان میدهد که گفته هایش حقیقی بوده است .
شخصیت سویر که در فصل پنجم یکی از اساسی ترین شخصیتها بود در این فصل بدل به فردی شده که مرتب در حال حرفهای بی سر و ته زدن است ، شاید برسد روزی که دیگر دودسیاه او را تحمل نکند و به دیاری دیگر راهی اش کند .
مرگ ایلانا در این اپیزود ، آن هم بدون این که بتواند هیچ حرکت خاصی در جهت آرمانهای جیکوب بکند بسیار تاسف برانگیز بود و امیدوارم که این حرکت در جهت خاصی شکل گرفته باشد و نه فقط از بابت بیرون بردن یک به یک قهرمانان داستان .
جمله بنجامین مسلما از جملات قصار لاست محسوب خواهد شد . این که روزی که کار جزیره با ما تمام شود سرنوشتمان چه میشود ؟
در این اپیزود هم مانند اپیزود قبل و قبلترش به سوالات دیگری پاسخ داده شد . موضوع زمزمه ها که تقریبا از اولین سوالات داستان بودند ، حل شد و البته ماجرایی غم انگیز بود که با پرداختی بهتر میتوانست تاثیراتی بهتر هم داشته باشد . تاریخ حضور آدمها هم در جزیره به نوعی دیگر توسط دودسیاه تعیین گردید و البته نه چندان قطعی .
گروه بازماندگان معبد و داوطلبان با مرگ ایلانا ، تجزیه شد و دو نوع حرکت ایجاد شد . حرکتی به قول هوگو انفجاری و حرکتی دیگر مصلحت جو ..
این که پیروز داستان کدام از اینهاست را مسلما نمی توان مشخص کرد .
اتفاقات میان دزموند و دودسیاه باز هم کمکی در شناخت دلایل استثنایی بودن دزموند نکرد و شاید بتوان آنرا دلیلی برای انتقام دزموند از جان در دنیایی دیگر عنوان کرد .
اپیزود همه هوگو را دوست دارند ، بعد از یکی دو اپیزود پر ایراد و در آستانه رسیدن به پایان داستان ماجرای قابل قبولی داشت . هرچند که برای اوج گیری مجدد داستان ، انتظار بیش از اینهاست . این اپیزود هنوز هم با اپیزودهای زیبای این فصل نظیر ، دکتر لاینوس ، غروب آفتاب و شمارش از بینهایت فاصله دارد . اما مشخص کننده مسیریست که در ادامه با آن روبرو خواهیم بود .
دراین اپیزود به وضوح از جهان موازی و یا جهان دیگر اسم برده میشود که میتوان از آن تعابیر مختلفی داشت . این که آیا ممکن است تمام این اتفاقات به موازات دنیایی دیگر رخ داده باشد ؟
همان طور که گفتم من یکی از کسانی بودم که مخالف این بحث بوده ، اما مسلما به کار بردن این جملات در اپیزودی که شاهدش بودیم نمی تواند بدون دلیل باشد و حداقل بیننده را وادار به تفکر در این باره نکند .
در انتها برخورد جک و دودسیاه را میتوان از نقاط جذاب این اپیزود دانست .
درپایان امیدوارم که این تحلیل نیز توانسته باشد رضایت خاطر علاقمندان را فراهم آورد .
فرخ . ف
نوشتن دیدگاه
شما باید برای ارسال نظر وارد سایت شده باشید سپس نظر خود را ارسال نمایید .
آخرین دیدگاه های بلاگ