آوریل 25

با سلام خدمت همه علاقمندان و دوستداران سریال زیبای لاست . تحلیل این اپیزود رو در حالی آغاز میکنیم که بناست در اپیزودهایی که از این به بعد تحلیل میشه پاسخهایی وجود داشته باشه برای سوالات بینهایت زیاد علاقمندان .
این که آیا سازندگان از پس این جواب گویی بر خواهند آمد یا این که آیا جوابها میتوانند رضایت علاقمندان را جلب کنند یا خیر , بحثی است که در تحلیل ها پی گرفته خواهد شد .
این اپیزود از خیلی جهات شبیه اپیزود شمارش از بینهایت است . با این تفاوت که در آنجا به زندگی ریچارد به عنوان یک فرد استثنایی در داخل جزیره پرداخته شد و در اینجا به زندگی فرد استثنایی دیگری در خارج جزیره پرداخته میشود و البته در قالب فلش ساید اما با پرداختی یکپارچه و ممتد .
اما بررسی این اپیزود …

آقای هیوم و آقای ویدمور

دزموند به جزیره برگردانده شده و بلافاصله متوجه میشویم که او از بیمارستان دزدیده شده و مستقیما به زیردریایی آقای ویدمور رفته است .
همان طور که چندین بار در طی این مجموعه شنیدیم و دیدیم دزموند فردیست که دارای توانایی های استثنایی بوده و به طور ناخود آگاه قابلیت کارهایی را دارد که خودش زیاد با چند و چون آن آشنا نیست .
برای شناخت بهتر از دزموند باید به فصل دوم داستان مراجعه کرد . جایی که او را در قالب یک کارمند دارما در ایستگاه سوان میبینیم . با این که مشخص میشود که دزموند ناخواسته به این وادی کشیده شده اما با نزدیک شدن هر چه بیشتر به زندگی او و همچنین به پایان داستان بهتر میتوان فهمید که او را در واقع به جزیره آورده اند .
دزموند در حدی از جزیره متنفر شد که حتی زمانی که توسط هلی کوپتر در فصل چهارم به کشتی ارسالی ویدمور رسید , به هیچ عنوان حاضر نشد که به جزیره برگردد . در همان حال شاهد اپیزود ثابت از دزموند بودیم که همچنان بهترین اپیزود لاست است .
اما باز هم دزموند بدون خواست خود به جزیره آورده شده و این بار با چهار چوب قابلیت او میتوان بیشتر آشنا شد .
دلیلی که باعث شده در این بخش از داستان دزموند کارایی داشته باشد , جان سالم به در بردن از انفجاریست که در پایان فصل دوم شاهد آن بودیم .
انفجار الکترومغناطیس که در پایان فصل دوم اتفاق افتاد تقریبا به هیچ کس آسیبی نرساند .
اگر آقای ویدمور تصور میکند که دزموند در این باره یگانه بوده , من میگویم که در آن زمان جان لاک , آقای اکو و تا حدودی چارلی هم دارای همین خواص بودند .
هر کدام از اینها با تاثیراتی خاص از آن اتفاق بیرون آمدند .
جان لاک قابلیت صحبت را از دست داد , اما توانست با جزیره صحبت کند
آقای اکو از آن پس در راهی قرار گرفت که شاید اکنون بتوان گفت یک نوع ارتباط با دود سیاه بوده .
و در نهایت دزموند که توانست به گذشته خویش سفر کند و بعد هم توانست آینده بینی پیدا کند .
چارلی در این بین کسی بود که از محل انفجار دور تر بود و کمترین عوارض را داشت .
در این جا فکر میکنم که باید ویدمور میگفت که دزموند تنها آدم زنده ای است که او میشناسد و توانسته از یک انفجار الکترو مغناطیس نجات پیدا کند .
به نظر من تازه این نظریه هم صحیحی نست .
به نظر من اشتباهات آقای ویدمور از این فراتر میرود .
همه بینندگان بارها شاهد این بوده اند که بعد از انفجار الکترومغناطیس چه اتفاقی برای ایستگاه سوان افتاد .
محل این انفجار را به خاطر بیاورید . چاله ای بزرگ که آنچنان از بنیاد منهدم شده بود که کمتر ممکن است به نظر برسد که کسی توانسته باشد از آن جان سالم به در برده باشد . ممکن است گفته شود که دقیقا منظور ویدمور هم همین بوده و دزموند از چنین انفجاری نجات پیدا کرده است .
اما شما باید در نظر بگیرید که افرادی که داخل این ایستگاه بودند همه مانند آن دریچه که به آسمان پرت شده بود , از دریچه با خروارها آهن و فولاد و بتون به آسمان پرتاب شده و پس از آن هم به زمین افتادند .
این که کسی از یک پرتاب ۱۰۰ متری به آسمان و در نتیجه برخوردش به زمین جان سالم ببرد بیشتر شبیه امداد های غیبی میماند تا خواص مقاومتی فرد در برابر الکترومغناطیس .
اما سوال دیگری که در همین جهت ایجاد میشود این است که اگر از ۴ نفر حاضر در ایستگاه سوان در زمان انفجار هر ۴ نفر هم نجات پیدا کردند (یعنی همه گزینه های حاضر در حادثه) , پس چطور امکان دارد که ویدمور در جهان فقط دزموند را دارای چنین خاصیتی میداند ؟
به نظر من اگر در ایستگاه سوان به جای ۴ نفر ۴۰ نفر هم بودند , از انفجار نجات پیدا میکردند و این ارتباطی به قابلیت انفجار و یا منطق آن نداشت . چرا که پاسخ من به هر ایده مخالفی در این باره این است که تمام گزینه های حاضر نجات پیدا کرده اند و این یک امکان ۱۰۰ درصدی است .
در آن زمان کشته شدن افراد حاضر در این جریان به معنای پایان داستان بود و به همین دلیل زیاد به منطق فیزیکی این حادثه دقت نشد .
چطور میتوان فکر کرد که انسانهایی از گوشت و خون و استخوان دارای جذبندگی مولکولی بیشتر از دریچه فولادی ایستگاه سوان باشند ؟!!
به نظر من قابلیتی که در این اپیزود سازندگان قصد بزرگنمایی آن را دارند بیش از آنکه برنامه ای برای ادامه داستان باشد , توجیهیست برای آن انفجار آخر فصل دوم و زنده ماندن آدمها .

حرکت عامل حرکت است

دوستان کتاب خوان با این جمله باید آشنا باشند . جمله حک شده بر روی تمام لوازم زیر دریایی ناتیلوس .(زیر دریایی مشهور ناخدا نمو شخصیت مشهور کتابهای ژول ورن , بیست هزار فرسنگ زیر دریا و جزیره اسرار آمیز )

میبینیم که اشتباهات قبلی باعث میشوند که اشتباهات جدیدی صورت بگیرد . دزموند توسط ویدمور از آمریکا به جزیره آورده شده تا آنجا بتوانند بر روی او آزمایش کنند .
سوال بعدی درست در همین جا ایجاد میشود که اگر ویدمور پاسخ این سوال عجیب خود را نمی دانست و با توجه به موقعیت حساس کنونی میخواست با پیمودن هزاران کیلومتر به جزیره برود و تازه ببیند که آیا فکر او قابل اجراست یا نه , اگر باز بر فرض این ایده غیر ممکن بود چه میکرد ؟
آیا فردی با توانایی های ویدمور و در اختیار داشتن ثروتی که با آن میتواند یک هواپیما بخرد و در اقیانوس غرق کند و هزاران نشانه دیگر که خود بینندگان میدانند , نمی توانست همین آزمایش را در خارج از جزیره انجام دهد و بعد دزموند را با زور و یا بی زور به جزیره بیاورد ؟
از طرفی هم ممکن بود که همه تاسیسات ایستگاه مار آبی و جزیره هایدرا بر اثر گذشت زمان و یا سقوط آجیرا نابود شده باشد و اصولا چنین امکانی برای آزمایش وجود نداشته باشد . اما خود عمدا یا سهوا به این نکات دقت خاصی نشده است .
یکی دیگر از نکات داستان فدا کردن تمام وسایل برای رسیدن به هدف است .
مردن آدمها برای ویدمور دارای اهمیت چندانی نیست . البته میتوان گفت که اگر او در حال نجات جهان است , مردن یکی دو نفر یا حتی خیلی بیشتر , قابل توجیه است .
البته به نظر میرسد که دزموند هم از این قاعده مستثنی نیست و حتی اگر در این آزمایش میمرد زیاد برای ویدمور اهمیت نداشت , چون در ادامه شاهدیم که یکی از افراد ویدمور به راحتی مرد و حساسیت زیادی را ایجاد نکرد و ممکن بود که دزموند از این ماجرا جان سالم به در نبرد .
البته قبل از آن هم در شرایط مختلف تعداد وسیع دیگری به همین ترتیب کشته شده بودند که به عنوان مثال میتوان از افراد آجیرا نام برد .
به نظر میرسد که نمایش این آزمایش فقط و فقط یک جواب ساده برای بیننده است تا هم انفجار سوان را هضم کند و هم ذهنش برای اتفاقات بعدی در همین راستا آماده باشد و هم کمی ما را در جریان استثنایی بودن دزموند بگذارد .
نقش جین هم در این بین هنوز مشخص نیست و او به جز همراهی با افراد ویدمور کار خاص دیگری انجام نمی دهد , یا هنوز انجام نمیدهد . او به عنوان یک آدم تعجب کننده در این بخش کارایی خوبی داره .

خارج از تحلیل : ارتش آمریکا در دهه پنجاه و شصت قرن بیستم , آزمایشهایی بسیاری را در حول محور الکترومغناطیس در اقیانوس آتلانتیک شمالی و همچنین پاسیفیک انجام داد . این آزمایشها همواره جزو سری ترین تست هایی بوده که بخش تحقیقات ارتش آمریکا انجام داده . نتایج این آزمایشها زمانی که بیشتر به نوع مقاومت مولکولی انسان در برابر قرار گرفتن در یک میدان مغناطیسی بازمیگشت در دسترس هیچ کس قرار ندارد .
اما در پایان دهه هشتاد چند نفر از افراد دانشمند که در این باره همکاری های داشتند اطلاعات محدودی را در این باره منتشر ساختند .
این اطلاعات پراکنده و محدود هستند اما نشون میدن که تاثیرات در میدان مغناطیسی با شدتی بالاتر از تحمل انسان به سه نوع نتیجه انجامیده .
۱- تجزیه ملکولی
۲- ناپدید شدن
۳- مختل شدن کلی حواسهای عمومی
بروز چنین پدیده هایی باعث شد که محققانی که پیرامون مثلت برمودا تحقیقات میکردند تصور کنند که راه حلی برای مسئله مجمع الجزایر برمود ایجاد شده است . این که مثلث برمودا در واقع محلیست با خواص الکترو مغناطیس بسیار بالا که میتواند موجب ناپدید شدن افراد و در حقیقت به نوعی تجزیه شدنشان شده باشد .
این آزمایشها به شکلی که بعدها مشخص شد قربانیان متعددی داشت .

داستان این اپیزود دارای یک نقیض بزرگ است . نقیضی که الان مفهوم ندارد و در پایان همین تحلیل به آن میپردازم . اما شروع آن از همین جاست .

کارگذار ارشد

دزموند به شکل ذهنی مانند همان چیزی که در اپیزود ثابت شاهد آن بودیم وارد اتفاقاتی میشود که در سال ۲۰۰۴ برایش رخ داده .
دزموند بیش از دیگر مسافرین اوشینک ۸۱۵ در حال و هوای یادآوری وقایع قرار دارد و تقریبا میشود گفت که این حس را کاملا به بیننده منتقل میکند . نگاه او در نمای آینه ای تابلو اعلانات همانند همان نگاه دیگر اعضای اوشینک در آینه است و دزموند حتی بیش از بقیه در این آینه دقیق شده و همراه آن نوعی تفکر درباره سوال بزرگی که خودش هم نمیداند چیست حس میشود .
افراد دیگر اوشینک برای او خیلی غریبه نیستند و مثلا او به راحتی حدس میزند که بچه کلیر پسر است و در بیان این حس تردیدی به خود راه نمیدهد .
دزموند در فلش سایدها موقعیتی متفاوت دارد . او کارمند ارشد ویدمور است و البته نه یک کارمند ارشد ساده , آنچنان که به نظر میرسد دزموند به نوعی دست راست ویدمور محسوب میشود و به نوعی فرد مورد اطمینان اوست .
با این حال او در لوس آنجلس نه زندگی میکند و سمتی خاص در تشکیلات لوس آنجلسی ویدمور دارد و نه حتی خانواده او را میشناسد .
ما میبینیم که راننده آقای ویدمور (جرج مینکوسکی) نه دزموند را دیده و نه او را میشناسد و البته این رفتار درباره کسی که دست راست ویدمور است عجیب به نظر میرسد . از طرفی شاهد سرنوست دگرگون شده جرج هم هستیم که از متخصص مخابرات بودن مبدل به راننده شده است .
نکته جالبتر درباره این است که منشی آقای ویدمور دزموند را میشناسد !!
تناقض در این باره متاسفانه جالب نیست و توجیهاتی که میشه براش آورد خیلی ساده است و میتونست اصلا وجود نداشته باشه . دزموند که ظاهرا برای انجام معامله ای راهی استرالیا شده بوده با مشکلی که برای ویدمور پیش اومده بلافاصله وارد جریان جدیدی میشه .
اما قبلش باید به نوع برخورد ویدمور اشاره کرد که دیگر نه تنها احترامی فراوان برای دزموند قائل است که او را لایق نوشیدن ویسکی مک کاچن ۶۰ ساله خود هم میداند .
پرداخت داستان در اینجا هم دارای اشکالات فراوانی است .
از آنجایی که قبلا ما شاهد برخورد ویدمور با دزموند بودیم و ماجرای مک کاچن رو هم میدونیم , سازنده خواسته که به نوعی وضعیت حال حاضر دزموند رو با اون موضوع مقایسه کنه و البته این مقایسه مضحک به نظر میرسد , چرا که یک جرعه از این ویسکی معادل درآمد یکماه دزموندی بود که کاری نداشت . اما الان نمیتوان معیار کار دزموند را همچنان مانند آن زمان سنجید .
سوالات دیگری هم در این بین وجود دارد .
دزموند که تاکنون برای کارهای آقای ویدمور به لوس آنجلس نیامده مشخص نیست که چرا برای معامله ای پایان یافته باید در دفتر لوس آنجلس ویدمور حضور داشته باشد ؟
چرا ویدمور مسئولیت کاری را به دزموند میدهد که افراد ساده شرکت هم از پس انجامش بر خواهند آمد ؟
مقوله ای که دزموند در گیر آن میشود باز ما را به سرنوشت دیگر افراد اوشینک وصل میکند . فرزند چارلز ویدمور و الوییز یعنی همان دانیل فارادی موسیقی دانی است که میخواهد یک کار تلفیقی با موسیقی راک انجام دهد . چارلی گزینه مورد نظر اوست .
دزموند با مرسدس بنزی که ویدمور در اختیارش میگذارد به دنبال چارلی میرود و مشخص نیست که چرا این بار از جرج راننده خبری نیست .
مجددا شاهدیم که وکیلی که برای آزادی چارلی و گذاشتن وثیقه وارد ماجرا شده هم دزموند را میشناسد و در واقع با رسیدن دزموند به محل بلافاصله خروج وکیل و چارلی را میبینیم !!
فکر میکنم پرداختن به نکات ریز داستان کلا به باد فراموشی سپرده شده و فقط روال کلی پیگیری میشه . چیزی که در فصول اولیه لاست نقطه قوت ماجرا بود , یعنی پرداخت به نکات ریز داستان .

حق انتخاب

رفتار چارلی کاملا مانند دیوانگان است . توضیحاتی که در بار برای دزموند میدهد به نوعی درهم و برهم به نظر میرسد . درباره کیت که با دستبند چند صندلی جلوتر نشسته صحبت میکند و در ادامه داستانی که از او میشنویم خبری از کیت نیست . مشخص میکند که قصد خود کشی نداشته و پلیس به دنبالش بوده که ما چنین چیزی را هم ندیدیم . چیزهایی که درباره عشق میگوید احتمالا باید درباره کلیر باشد , اما خوب مشخص نیست .
دزموند هم کار خاصی از دستش برای مهار این جنون چارلی بر نمی آید و تنها کاری که میتواند بکند این است که او را با خود همراه کند .
اینجاست که مشخص میشود چرا دزموند خودش به همراه مرسدس بنز به دنبال چارلی آمده و چرا جرج مینکوسکی با آن لیموزین که در همه جای این اپیزود همراه دزموند است , در این بخش نیست .
اگر در نظر بگیریم که جرج با لیموزین دزموند را همراهی کرده بود به هیچ عنوان چارلی نمی توانست حرکتی را که در این صحنه میکند , انجا بدهد .
حق انتخاب چارلی چیزی نمانده که به مرگ هر دو بینجامد .
این که رفتار چارلی شبیه دیوانگان شده به همین دلیل است . او میگوید که عشق را دیده . اگر کسی عاشق است , رفتن به دنبال مرگی پوچ , چه مشکلی را از او حل میکند . به نظر میرسد که اصل ماجرا چیز دیگریست . زندگی دزموند بدون این داستان در سال ۲۰۰۴ عمقی برای بیان نداشت . تمام آنچه او بوده و در گذشته هم به آن پرداخته شده وابسته به نوع ارتباطش با پنی است .
حال که تا اینجا پنی در داستان نیست باید این پوچی را به نوعی پر کرد . راهی که سازندگان انتخاب کرده اند چندان دلچسب نیست اما به نحوی کنترل میشود که دزموند را به یک مسیر مشخص هدایت کند .
در حین غرق اتوموبیل است که صحنه های کشته شدن چارلی در ایستگاه آینه در برابر دزموند مجسم میشود و بخصوص آن لحظه ای که چارلی نوشته روی دستش را نشان میدهد .
این صحنه ها تلنگر محکمی برای دزموند محسوب میشود .
نکته دیگری در این بین این است که چارلی که از هوش رفته بود , مانند ارواح به هوش می آید و حتی دستش را مانند آنچه در ایستگاه آینه اتفاق افتاد بر روی شیشه می گذارد .
به هر حال دزموند موفق به نجات چارلی میشود و او را از آب بیرون می آورد .

این کشتی هیچ کس نیست !!

مجموع این اتفاقات باعث میشود که دزموند خود را با اسم پنی و جریانات گذشته بیشتر در گیر ببیند . امتداد این ماجرا در زمانیست که او را وارد دستگاه ام ای آر میکنند که خود دارای یک میدان مغناطیسی است . او وقایع بیشتری را از این ماجرا به خاطر می آورد .
تصاویر پراکنده ای از پنی و ایستگاه آینه .
دزموند در برابر چارلی زمانی که اورا به یاد این حادثه می اندازد چیزی برای گفتن ندارد .
او به میان زوایای نامکشوف ذهن خود فرو میرود و سعی میکند چیزهای بیشتری از این وقایع را به یاد بیاورد . در بیمارستان متوجه زمانی که جک را نیز میبیند این حس در او وجود دارد . حتی خود چارلی هم او را ناخود آگاه تحریک ذهنی میکند .
دزموند سرانجام چارلی را به حال خود رها میکند و چارلی هم دیوانه تر از این به نظر میرسد که بخواهد همراه او شود .
اما مشکل دیگری در پیش است که برای دزموند سرنوشت ساز میشود . ویدمور که از همسرش حساب خاصی میبرد , حاضر نیست که این خبر را که درایو شفت نمی تواند در کنار پسرش به اجرای برنامه بپردازد را خود به او بدهد .
باز میتوان نوع اجرای برنامه را غیر طبیعی دانست .
دوباره باید به سراغ این ایده رفت که انگار دستی در پشت تمام این وقایع ماجرا را به سمتی هدایت میکند که مقصود داستان است . متاسفانه کفه ترازو در این وقایع کاملا به سمت نویسندگان داستان سنگینی میکند و این روال به حدی مصنوعی است که حس میشود دست تقدیر کاملا به فراموشی سپرده شده است .
زمانی که مینکوسکی مجددا وارد ماجرا میشود و این نکته را یادآوری میکند که دزموند تا کنون خانواده ویدمور را ندیده بیش از پیش این ضعف آشکار میشود .داستان به حدی رسیده که سازندگان تصمیم گرفته اند به جایی که روال را طوری پیش ببرند که بیننده خود بتواند حقایق را تشخیص دهد , به شکل ناخود آگاهی از نوعی راوی در ماجرا استفاده میکنند .
توضیح دهنده یا راوی در فیلمها به خودی خود نقطه ضعف محسوب نمیشود و این مختص داستانهایی است که به طور بنیادی از راوی استفاده کرده اند . در مورد لاست در فصل ششم به زمانهایی میرسیم که مانند عمل جک و همین موردی که گفتم , چون سازنده چهار چوب را طوری ترسیم کرده که عمدا یک سری اطلاعات را کسب نمی کنیم , در برخی مواقع مجبور شده با تاریک نگاه داشتان فضای کلی یک نقطه را با چراغ قوه روشن کند . این چراغ قوه در این مورد , مینکوسکی است .
خانم الوییز ویدمور که به حدی سخت گیر است که از جزییات چینش اصولی بشقاب و چاقوهای ضیافت نمی گذرد , درباره دزموند به شکل خیلی مشخص گذشتی بزرگ میکند . الوییز کاملا دزموند را میشناسد به شکلی که برای بیننده هم کاملا باز است .
او قبل از این که به جزییات عدم حضور درایو شفت بپردازد از دزموند میگذرد و او را مورد عنایت ویژه قرار میدهد .
اما خود دزموند هم نمی تواند از چرایی این که تا کنون الوییز و خانواده ویدمور را ندیده بگذرد و به نظر من هم کاملا عجیب میرسد .
خانم ویدمور از خیر گناهی که به نظر خود ویدمور به حدی عظیم بود که الوییز نباید از آن میگذشت , میگذرد . اما مسئله بعدی درست جاییست که دزموند در حال ترک محل است .
این که چرا شنیدن اسم پنی او را به این فکر می اندازد که این پنی با آن پنی دژاووی او یکیست , را باید به حساب همان حسی کرد که دزموند از این ماجرا به دست آورده و احتمالا تصور خود از پنی را وابسته به یک سری افراد میداند و از همین بابت است که از شنیدن نام او منقلب میشود و به پیگیری میپردازد . اما پیگیری او دوباره پای الوییز را به ماجرا باز میکند .
واکنشی که الوییز نشان میدهد مکمل همان رفتار اولیه او حاکی از آشنایی با دزموند است .
الوییز به خوبی با آنچه که دزموند باید از گذشته بداند و آنچه نباید بداند آشناست . او احتمالا با تغییرات هم آشناست و این که چه سرنوشتی به چه چیز تغییر کرده . الوییز مشخصا دزموند را از حرکت در این وادی منع میکند و شاید بتوان گفت که یکی از نقاط خوب این اپیزود در این صحنه رقم میخورد , اما به خوبی به پایان نمی رسد .
دانیل فارادی به عنوان شخصی که در گذشته هم نمی توانست آشنایی خاصی با پنی داشته باشد و جزو مسافرین اوشینک هم نبوده , طوری وارد ماجرا میشود و به سراغ دزموند که انگار کل وقایع را به طور کامل دیده است . دانیل با چهار چوب کار به شکلی آشناست و آنرا توضیح میدهد که خود به خود سازنده را از ساخت اپیزود های اضافه در این باره معاف کرده است .
او اتفاقاتی را که شاید باید چند اپیزود بعد به آنها پی میبردیم را در چند دقیقه در اختیار ما میگذارد و تقریبا ما را با ماهیت فلش سایدها آشنا میکند .
اما به نظر من با تعریفی که دانیل از ماجرا دارد باید فکر کنیم که انفجاری که او آنرا انجام داده به شکل کاملا مشخصی سرنوشت همه را در داستان تغییر داده . در واقع هم شاهد همین تغییرات در فصل ششم بودیم .
فرض را بر این میگذاریم که به قول دانیل با انفجار بمب اتمی و آزاد کردن حجم عظیمی از انرژی او توانسته در کلیت سرنوشت آدمها تغییر ایجاد کند .
اما به همان تناقضی میرسیم که در ابتدای این تحلیل به آن اشاره شد . چطور ایستگاه سوان در ادامه تا سال ۲۰۰۴ همچنان وجود داشت و دزموند با زنده ماندن از آن توانست آن خواص ویژه را پیدا کند .
مسئله را بازتر میکنم .
۱- ویدمور در ابتدای این اپیزود , دزموند را از این حیث ویژه میداند که از یک انفجار الکترو مغناطیس نجات پیدا کرده (انفجار سوان) .
۲- دانیل معتقد است که با انفجار بمب اتمی و آزاد سازی انرژی توانسته سرنوشت را تغییر دهد .
۳- مجددا میدانیم که به دلیل همین که ایستگاه سوان نابود نشده بود و قدرت الکترو مغناطیس بر سر جایش باقی بود , انفجار الکترو مغناطیس مورد نظر ویدمور رخ داد تا بتوان به ویژگی های دزموند پی برد.
۴- میدانیم که فارادی نمی تواند انفجار اتمی را به یاد داشته باشد , چون قبل از انفجار مرده بود .

سوال بزرگ درست در همین جا شکل میگیرد . با توجه به مسائل گفته شده بلاخره انفجار اتمی رخ داده یا نه ؟
بلاخره انفجار الکترو مغناطیس وجود داشته یا نه ؟
چطور فارادی میتواند از چیزی خبر داشته باشد که قبل از اتفاق افتادنش کشته شده بوده ؟

دانای کل داستان در این جا شخصی نیست جز الوییز . او با توجه به اتفاقاتی که در جزیره در حال رخ دادن بود و همچنین با توجه به این که افرادی نظیر شارلوت , راجر لاینوس و بنجامین و همچنین خانواده چنگ در آن زمان در جزیره بوده اند باید کلیت داستان را به خاطر داشته باشد و احتمالا هم دارد .
چرا که سرنوشت دقیقا از همان زمان دچار تغییرات شده و الوییز باید در جریان چند وچون آن باشد .
داستان در این اپیزود خودش را رد و تائید میکند , تائید میکند چون میدانیم که فلش سایدها از چه بابت وجود دارند . رد میکند , چون سرنوشت از جایی دیگر دچار تغییر شده است , از جایی که هنوز هم نمی دانیم کجاست .

“پنی”

این بگیر و ببند ممکن است برای دانیل و ما فایده خاصی نداشته باشد و بیشتر معما ایجاد کند تا حل معما , اما برای دزموند این حسن را دارد که وجود پنی پی میبرد و میتواند از طریق دانیل آدرس او را بدست بیاورد .
اکنون زمانی است که دزموند باید به سراغ دژاووی زنده خود برود .
پنی درست در همان ورزشگاهی که دزموند در آن میدوید در حال دویدن است . شاید خود پنی هم نمی داند که چرا این محل را برای دویدن انتخاب کرده . او احتمالا به طور ناخودآگاه احساس نزدیکی فکری با این مکان میکند و همین دلیل باعث میشود که اینجا محل ثابتی برای ورزش او باشد .
دزموند هم البته با این مکان بیگانه نیست . رفتار او طوریست که انگار در فضا و زمان و البته شخص پنی غرق شده است .
لحظه ای که او با پنی دست میدهد انگار که تماسی با گذشته خود ایجاد کرده است .

بازگشت به آینده …

دزموند توانست با سفری ذهنی به آنچه که در اثر انجام این تغییرات اتفاق خواهد افتاد , متوجه شود که پایان این راه کجاست . واکنش دزموند میتوانست دو جور باشد . یا آینده را بدتر از گذشته ببیند و در نتیجه از این حرکت ویدمور برآشفته شود و یا اینکه آنرا بهتر از چیزی ببیند که در حال حاضر در آن قرار دارد .
به خوبی مشخص است که دزموند آینده ای را که به آن سفر ذهنی کرده را بهتر تشخیص داده . او در این تقدیر جدید آدمیست مورد اعتماد ویدمور و البته با توانایی های مالی و ذهنی مناسب . شاید او باید نگران از دست دادن پنی باشد . اما او اکنون مطمئن است که پنی را هم از دست نداده و حتی موقعیتی مناسب برای خویشاوندی با ویدمور از طریق پنی برای او وجود دارد و دیگر ویدمور مانند گذشته با او مخالف نخواهد بود .
با گفته های دانیل اکنون دزموند مطمئن شده که راهی که به تغییر می انجامد همین مسیریست که او در حال عبور ازآن است و مسلما هر کاری که ویدمور در حال انجام آنست منجر به همان چیزی میشود که او در سفر ذهنی اش دیده است .
دزموند آرامشی خاص از این ماجرا یافته است و حاضر است در راهی که ویدمور تعیین میکند به طی طریق بپردازد .
البته ویدمور میخواهد در این باره توضیحاتی بدهد که دزموند نمی گذارد و ما همچنان باید به انتظار آینده بنشینیم .
سوالی هم در اینجا وجود دارد . سوالی که میتواند کل ماجرا را تغییر دهد .
چرا دزموند حس کرد که این چیزهایی که دیده یک خواب نیست و میتواند واقعیت پیدا کند ؟
این که اگر اینها یک رویا باشد او همه چیز را بعد از این از دست خواهد داد و با توجه به این که ویدمور از او خواست یک نوع فداکاری انجام دهد باید فکر کنیم که شاهد مرگ دزموند در این زمان خواهیم بود و اگر این مرگ پایان همه چیز باشد , او در روال خود کاملا اشتباه کرده است .
با این حال میدانیم که فلش سایدها یک اشتباه نیستند . اما روال سازندگان در این باره ساده انگارانه است . دزموند در همان محلی قرار دارد که ما هم قرار داریم . دزموند میداند که آنچه دیده خواب نبوده . در صورتی که باید در این باره شک داشته باشد و این نقطه ای دیگر است که سازندگان به آن کمتر توجه کرده اند .
دزموند به همراه زویی که از این اتفاقات متعجب است به راه می افتمد و به نظر میرسد که شاهد نور روز هستیم .
سعید که از طرف دود سیاه برای یک نوع حرکت اکتشافی به هایدرا آمده بود به شکلی سرخود به این نتیجه میرسد که باید دزموند را با خود ببرد . این که چرا این تصمیم را میگیرد برای بیننده مشخص نیست . چون تا قبل از آمدن سعید دود سیاه نمی توانست که از محتویات آن اتاق اطلاع داشته باشد و برای همین هم سعید را فرستاد .
از طرفی هم در گذشته دیده بودیم که دود سیاه از خیلی مسائل مطلع است . مسائلی که در ذهن افراد هستند . اما به هر صورت سعید دزموند را با خود همراه میکند .
این که چرا دزموند بدون مقاومت همراه او میشود شاید به خاطر شوکی باشد که از این سفر زمانی به او وارد شده , اما نتیجه را باید صبر کرد و دید .
دلیل زنده گذاشتن زویی هم در این بین جای سوال است و البته سوالی کوچکی هم نیست . چرا موجود بیرحمی مثل سعید حس میکند که باید رویی را زنده بگذارد و برای خودش تعقیب کننده درست کند را نمی توان درست حلاجی کرد .

همه مسافرین اوشینک

دزموند امکان این را میابد که اولین قرار ملاقات را با پنی ترتیب دهد . او که در زمان دست دادن با پنی به یک شوک زمانی حاصل از استثنایی بودنش فرو رفته , با برخواستن از این بیهوشی به ایده های جالبی رسیده است .
درخواست بدست آوردن لیست افراد اوشینک توسط جرج میکوسکی از همین ایده های انقلابیست . او چیزهایی را به یاد می آورد که با افراد بسیار دیگری نیز مشترک است و دزموند اکنون به خوبی میداند که افراد اوشینک بخش بزرگی از این گذشته نا مشخص هستند .
دزموند میخواهد همه این آدمها را از خوابی که در آن هستند بیدار کند و به آنها بگوید که توانسته اند سرنوشت خود را تغییر دهند و خواه یا ناخواه دیگر انتخابی ندارند که انجام دهند . در واقع ابزار انتخاب را یکبار برای همیشه در اختیار داشته اند که از آن به ترتیبی که پیش رفته استفاده کرده اند.
چرا ؟ !!!!
واقعا دلیل این کار را نمی توان گفت . این کار خوب یا بد روشیست که در ادامه شاهد آن خواهیم بود .

نتیجه گیری

همان طور که احتمالا متوجه شدید سعی شد که نحوه تحلیل بر اساس نظرات دوستان تغییر یابد . شرح داستان تا جایی که میشد از تحلیل حذف شد و بیشتر به بررسی اتفاقات پرداخته شد .
از این پس به جای بخش نکات مهم که غیر لازم تشخیص داده شد بخش نتیجه گیری رو بر اساس دیدگاه خودم به تحلیلها اضافه میکنم .
…………………………………….
این اپیزود نیز پایان یافت و من متوجه نشدم که چرا لیندلوف گفته بود که از این هفته به بعد از شرمندگی بینندگان در خواهد آمد .
نمی دانم که روال داستان پس از این به چه ترتیب پیش خواهد رفت اما آنچه که برداشت شخصی بنده از اتفاقات تاکنون است این است که با وجود تمام تلاشهایی که انجام میشود تا ادامه راه لاست را جذاب جلوه دهد , اما متاسفانه داستان مشکلات بسیار عمده ای در پرداخت ریز اتفاقات دارد . با توجه گستره حوادث میتوان گفت که تا در صد زیادی این اتفاقات قابل چشم پوشی است , ولی گاها شاهدیم که این اتفاقات کوچک تشکیل دهنده یک کلیت بزرگتر هستند که آن کلیت به شکل مستقیم به این سریال ضربه میزند .
اتفاقات این اپیزود توانست تا حد بسیاری تائید کننده آنچه باشد که پیش از این هم پیش بینی شده بود و توانست ماهیت کلی فلش سایدها را روشن کند .
از این بابت پاسخ گوی سوالات بیننده بوده است , اما در همین پاسخهایی که برای سوالات پیش بینی شده نیز تناقضهایی وجود دارد که مشکلات جدیدی به وجود می آورد.
نمونه آن همین بود که به آن اشاره کردم . این که چرا دانیل معتقد است بمب اتمی را منفجر کرده و در واقع این کار را نکرده است . یا این که چرا با انفجار این بمب هیچ اتفاقی برای ایستگاه سوان نیفتاده است .
همان طور که در تاپیکهای زیادی به آن اشاره کردم , انفجار بمب اتمی اگر همراه با تغییر آینده افراد بود اصولا نمی توانست اتفاق افتاده باشد .
با همین روی کرد سازندگان سراغ ایجاد یک فلاش فوروارد رفتند که به طور مستقیم افراد را به سال ۲۰۰۷ برد و این زمان ماوقع با مفاهیمی مذهبی و غیر علمی در هم پیچیده شد و کاملا وارد ماورا الطبیعه شد تا بتواند تولید جوابی کند برای آنچه تا کنون آفریده شده بود .
با این که ادامه این روال مشخص نیست اما به طور کلی از ایده انفجار بمب اتمی پیروی نشد و این حرکت به نظر من علمی ترین حرکت لاست تاکنون بود چرا که به رفع بزرگترین تناقضی که ممکن بود وجود داشته باشد انجامید .
اما با گفته دانیل مبنی بر این که او در گذشته بمب اتمی را منفجر کرده , خود به خود یک تناقض جدید درباره چیزی ایجاد شد که اصلا اتفاق نیفتاده بود .
پرداخت شخصیتها و حوادث در این اپیزود بسیار ضعیف بود که این را میتوان تلفیقی از بازی سطح پایین و عدم کار بر روی ریزه کاری هایی نظیر ارتباطات دزموند با آدمهای دیگر مجموعه ویدمور دانست و همچنین عدم تناسب اتفاقات با گفته های افراد دانست که مهمترین آن صحبت چارلی درباره کیت و همچنین داستان دانیل بود .
آزمایش الکترو مغناطیس نیز در نوع خود دارای ضعف های دیگری بود که به آن به طور کامل پرداخته شد .
در این اپیزود نویسنده سعی کرده بود که تا حد زیادی به آنچه در اپیزود ثابت در فصل چهارم شاهد آن بودیم نزدیک شود که باید گفت در این راه کاملا ناموفق بوده و حتی نتوانست ۱۰ درصد آن حس بخصوص را در آن اپیزود ایجاد کند . دلیل این عدم موفقیت به طور کامل به حذف پنی از ماجرای اولیه این اپیزود باز می گردد و کمبود حس عاطفی که از این عدم حضور به وجود آمده با چیز دیگری جبران نشده و نتیجتا به ضعف کلی این اپیزود انجامیده است .

اپیزود Happily Ever After در بین اپیزودهای برتر لاست جایگاهی ندارد و این خود دلیل بر عدم موفقیت این اپیزود در حرکتی بوده که در آن پیش بینی شده است .
اما از دیدگاهی دیگر این اپیزود یک نوع اطلاع رسانی بود برای آنچه تاکنون اتفاق افتاده و آشنا کردن ما با آنچه که در ذهن نویسندگان پس از این خواهد گذشت و همچنین کسب آمادگی لازم برای آنچه در ادامه فلش سایدها اتفاق خواهد افتاد .
امیدوارم که این تحلیل نیز توانسته باشد رضایت شما دوستان عزیز را جلب نماید .

فرخ . ف

VN:R_U [1.9.20_1166]
Rating: 0.0/10 (0 votes cast)

نوشته ای از Farrokh \\ tags: ,

نوشتن دیدگاه

شما باید برای ارسال نظر وارد سایت شده باشید سپس نظر خود را ارسال نمایید .

2 visitors online now
0 guests, 2 bots, 0 members
Max visitors today: 9 at 03:46 pm IRDT
This month: 19 at 03-09-2024 05:06 am IRST
This year: 76 at 02-01-2024 11:45 am IRST
All time: 194 at 01-11-2023 01:11 pm IRST