۳۳ سال پیش در چنین روز بی معنی ای مثل امروز من متولد شدم.
بسیار جالب است این بحث تولد، بسیار جالب است.
۳۳ سال گذشت و سخت هم گذشت!!!
هیچ تضمینی هم نیست که باقی مانده آن که قطعا کمتر از ۳۳ سال خواهد بود مثل آنچه گذشت نباشد.
کم کم وقتی به زندگی نگاه میکنم حسی جز نا امیدی نمیتوانم داشته باشم.
نا امیدی از همه دنیا و نا امیدی از همه آدمهاش و نا امیدی از خودم…نا امیدی محض!!!
اغلب اوقات من برای دیگران فرد امیدوار کننده ای هستم، اما برای خودم بی فایده به نظر میرسم.
نمی دانم که مقصر کیست!!
نمی دانم که اصلا مقصری هست یا نه!!
نمی دانم که اصولا جستجوی مقصر کار صحیحیست یا خیر!!!
تمام این ها در زمانی که در مملکت بلاتکلیفیها و نا امیدی ها گیر کرده باشی، پر رنگ تر به نظر میرسد.
در جایی که قلبها روز به روز از محبت خالی تر میگردد و کینه ها جای دوستی ها را میگیرد!!
همیشه از روز تولدم فراری بوده ام …
فراری از خودم!!
فراری از همه!!
فراری از دنیا!!
اما اصولا فرار هم بی فایده به نظر میرسد. آیا آدم میتواند از آنچه که هست فرار کند؟
من اصولا خواص بسیار مناسبی دارم برای سنگ صبور شدن، برای به درد دلهای مردم گوش دادن و رازهای آنها را به گور بردن. برای این که وقتی با افراد نا امید حرف میزنم حس میکنم که حس بهتری دارند و وقتی با آدمهای امیدوار صحبت میکنم، حس میکنم که امیدوارترند.
چه خوب… چه خجسته….چه بهتر ….
چه بهتر!!
گاهی به نظر میرسد که نقش اجتماعی ام در این روزگار کمی به وظایف خدا نزدیک شده. شاید بگویم یک پدر روحانی که همواره به اعترافات بندگان گنه کار گوش میکند و این در حالیست که خودش از غم مردم روز به روز غمگینتر میشود و مردم از صحبت با او روز به روز بهتر …
دیروز یکی از دوستان پس از یک سخنرانی یک ساعته در حالی که خیلی از صحبت با من خوشحال به نظر میرسید، گفت که بیا به مناسبت تولدت برایت فال حافظ بگیرم …
اصرارهای من در این که از این امر منصرف شود، کارساز نشد و …
این دوست من همیشه فال حافظ میگیره، واسه هر کاری میره سراغ جناب حافظ.
اما خیلی اوقات جواب ها با اونچه که در حال اتفاق افتادنه یکسان نیست.
گاهی به نظر میرسه که جناب حافظ هم با آدم چپ افتاده.
دوستم چند تا فال گرفت و تقریبا یکی از یکی بی معنی تر و نا امید کننده تر شد.
عاقبت دوستم نگاهی به من انداخت و فال حافظ را به کناری نهاد و جمله جالبی گفت : حافظا تو خود مانعی، از میان برخیز!!
گاهی اوقات همه چیز به بن بست و مشکل برخورد میکنه. گاهی اوقات هیچ کاری به اون نتیجه ای که لازمه نمی رسه.
به هر حال این پیش درآمد آغار ۳۳ سالگی من شد. ۳۳ سالگی ای که با شروعش بادهای نامساعد در سر زمین زندگی من وزیدن گرفت.
سالی که نکوست از بهارش پیداست. اما امسال به نظر میرسه که سال سی و سوم شمشیر را برای من از رو بسته است.
اتفاقات بد، اخبار بدتر و روزگار عجیب!!
چه نزاعی خواهد بود امسال!!!
اکنون باید همچنان ماند و زندگی کرد؟
باید همه چیز را همچنان تحمل کرد؟
باید سوخت و ساخت؟
به قول یک دوست : زندگی، همه عمر دویدن و به جایی نرسیدن…
۵ دیدگاه برای “ حافظا تو خود مانعی، از میان برخیز!!”
نوشتن دیدگاه
شما باید برای ارسال نظر وارد سایت شده باشید سپس نظر خود را ارسال نمایید .
دوشنبه 12 جولای, 2010 در ساعت 12:28 ق.ظ
برای من و تو، انتظار روزهای بهتر چندان هم سبکسرانه و بیشرمانه نیست چرا که بدتر از اینش، سخت در خیالمان میگنجد… پس بالاجبار باید گفت : این نیز بگذرد.. مشکل آدمهای این دنیای کوچیک , کوچیکی فکر و بزرگی مصائبی است که برای کسانی مثل ما خیلی سهو و حل شدنیست .. برای همینه که تو صبوری و همه بهت تکیه می کنند… مردم خیلی ترسو هستند دلم می سوزه وقتی از نزدیک بهشون نگاه می کنم..
دوشنبه 12 جولای, 2010 در ساعت 1:56 ق.ظ
سلام برادر
کمتر میشه تو رو این شکلی دید!!
اما کلمه به کلمه حرفهایی که زدی رو قبول دارم. خیلی متاسفم که این طوریه، اما این طوریه!!
کاریش هم نمیشه کرد. تو بد دوره زمونه ای هستیم.
خیلی خوب کاری کردی که نوشتن رو تو بلاگت شروع کردی.
اگه وقتم اجازه بده تو سایتت میام و دوباره با هم برقرارش میکنیم.
وضعیت سایت تی وی هم که نمی دونم چی میشه. اما فکر نمی کنم تحولی در پیش باشه.
واسه کارهای نقد برنامه ای نداری ؟
این طوری خودت هم از این فطرت بیرون میای.
بی کار نمون. خودت رو درگیر آدمها نکن.
امیدوارم که بنویسی.
منتظرم داداش گلم.
دوشنبه 12 جولای, 2010 در ساعت 9:25 ق.ظ
چی بگم وقتی که آفتاب نمی تابه!
اینم روزگار ماست، روزگار خوبی نیست فرخ جان اما چاره ای هم نیست. به قول مهرداد این طوریه دیگه!
برات آرزوی صبر جمیل دارم. D
سهشنبه 13 جولای, 2010 در ساعت 9:22 ق.ظ
چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خویش تنهایی ؟ چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟ پیله ات را بگشا ،تو به اندازه یک پروانه زیبایی !
به قول خودت ، روزگار غریبی ست ..
روز تولد همیشه واسه من هم غمگین بوده ، اما تو کوه درد باش ، طاقت بیار و مرد باش !!
دلمون نمی خواد تورو اینطوری ببینیم … !!!!
یکشنبه 30 ژانویه, 2011 در ساعت 9:44 ب.ظ
روزگار بدیه… خیلی بد…
تلخی عمیق این نوشته رو کاملا لمس می کنم…
گاهی فکر می کنم واقعا دارم کم میارم و توان این همه اندوه دیگران رو ندارم.. اما باز به خودم دلخوشی میدم که حداقل اینطوری یکی دیگه کمی احساس راحتی میکنه اگرچه تو تحلیل میری و باز هم تحلیل میری…
این روزها اما در حالیکه بیشتر از هرزمان دیگه ای دور و برم شلوغه… بیشتر از هر زمانی احساس دلتنگی و تنهایی می کنم و بیشتر از این دلتنگم که چرا نباید وقتی کوله باری از اندوه روی دلت سنگینی می کنه کسی اونو حس نکنه و نگه چته؟ چرا نباید کسی بدون اینکه خودت بهش بگی غمت رو بفهمه؟ و چرا باید دردت رو در تنهایی هات با خودت قسمت کنی؟
اما باز به خودت میگی : نه… اینطوری بهتره…
به قول پریا تو فیلم شب یلدا:
زخم های آدم سرمایه س. سرمایه تو با این و اون تقسیم نکن. داد نکش. هورا نکش. صبور، آروم و بی سروصدا همه چیز رو تحمل کن.
کاش همه چیز به زودی تموم بشه… یک پایان … خوشایند یا ناخوشایند مهم نیست… مهم پایانه…