یادمه که حدود دو سال و اندی پیش بود، همون موقعی که تازه فصل چهارم لاست تموم شده بود، من هنوز لاست رو ندیده بودم اما در موردش از خیلی از دوستان شنیده بودم. البته همه اونها از لاست تعریف نمیکردن، یکسری که اونو بهترین سریال و بهترین ساخته تصویری دست بشر میدونستن و یک عده دیگه هم اونو تخیلی و پرت و پلا میدونستن.
حقیقتش منم دیدم همون پرت و پلا بود.
یکروز یکی از دوستان که خیلی هم برام عزیزه و در رشت زندگی میکنه، بهم زنگ زد و گفت که اگه کسی رو میشناسم براش ۴ تا فصل لاست رو بخرم و بفرستم رشت.
منم که با بچه های اهل فیلم و سینما (فیلم فروشهای عزیز) زیاد دوست بودم به یکیشون گفتم که برام ۴ فصل رو بیاره.
این دوست ما هم فردا برداشت با خودش آورد محل کار من.
من – سلام منوچهر، آوردی این لاست رو؟
منوچهر – آره فرخ آوردم، اما فصل ۲ یکی از دیسکاش فکر کنم بد کپی شده .
من – یعنی نمیخونه؟
منوچهر- یکم شطرنجی میشه اونم آخرای دیسک ۲
من – اشکالی نداره بابا، میخوام واسه یکی از بچه ها بفرستم، حالا چند دقیقه هم شطرنجی بشه دنیا خراب نمیشه که …
منوچهر – حالا گفتم بهت بگم، اگه میخوای که صبر کن فردا برات سالمش رو بیارم، امروز ۵ سری همراهم بود همرو فروختم، اصلا یاد تو نبودم یکدفعه یادم افتاد تو هم میخواستی.
من – مرسی منوچهر، دمت گرم، همین رو هم لطف کردی.
منوچهر – نه بابا این چه حرفیه وظیفه بود.
آقا منوچهر تشریف بردن و بنده هم ۴ تا فصل ابتدایی رو برداشتم بردم خونه، اون روز سه شنبه بود و منم که آدم فراموشکاری هستم، لاست رو خونه گذاشتم و یادم رفت برای دوستم بفرستم.
چهارشنبه و پنج شنبه هم گذشت و رسیدیم به جمعه، دوستم ساعت ۲ بعد از ظهر جمعه تماس گرفت که حال من رو بپرسه و من با خوشحالی بهش گفتم که لاست رو براش گرفتم و شنبه براش میفرستم.
تماس رو قطع کردم و با خودم گفتم همین الان که یادمه اینها رو بذارم تو کیفم که فردا صبح یادم نره بفرستمشون. کل پکیج رو برداشتم و حقیقتش رو بخواهید تا دم کیف هم بردم. بعد به خودم گفتم، بذار یک نگاهی بکنم ببینم اصلا چیه این لاست.
باز مردد بودم که DVD ها رو بذارم تو کیف یا نذارم که بابام صدام کرد.
– فرخ جان بابا، این کانال …. قطع شد…
– بابا حتما باد زده، به خدا خسته شدم بس که اینو درست کردم…
– خوب بیا دیگه، الان اخباره …
حسابی کلافه شده بودم، اما بابام هم که علاقه شدیدی به اخبار داره، اونم از نوع خارجیش، دست بردار نبود. بلاخره راضیش کردم که نیم ساعت دیگه برم آنتن رو درست کنم، دیسکهای لاست رو برداشتم و کنار کامپیوتر گذاشتم. دیسک اول رو برداشتم و گذاشتم تو درایو و …
ساعت ۶ صبح شده بود، دیگه چشمام باز نمیشد، چشمام در حد فجیهی قرمز شده بود و همچنان به شکل میخ مانندی به مانیتور خیره شده بودم. تقریبا اپیزود ۱۵ یا ۱۶ فصل یک بود و داستان رو هیچ جوری نمیشد رها کرد. دیگه داشتم از خسته گی میمردم، اما خوب همه میدونن که دارم از چی صحبت میکنم.
بابا که صبح زود به محل کارش میره اومد تو اتاق و دید من نشستم پای سیستم.
بابا – فرخ چی کار داری میکنی؟ چرا چشمات کاسه خونه؟
من – هیچی بابا دارم چیزی میبینم. داره تموم میشه!!!
بابا – چی داره تموم میشه، ساعت ۶ صبحه، مگه نمیری شرکت؟
من – میرم میرم، شما برو…
بابا – یک آنتن رو که واسه ما درست نکردی، حالا تا صبح میشینی فیلم میبینی؟
من – بابا کار داشتم خوب ..
بابا – چی کار؟ همین فیلم نگاه کردن؟
من – نه …. کار دیگه داشتم بابا جان… شما کارتون دیر نشه؟
بابا – نه آقاجون من کارم دیر نمیشه، تو یک فکری به حال خودت کن..
من – چشم چشم … یک فکری میکنم .. چشم …
بلاخره بابام دست از سرم برداشت و رفت. اما داستان همچنان ادامه داشت. دیگه باید کم کم میرفتم سر کار، از طرفی هم نمیشد لاست رو ول کرد.
ساعت ۹ صبح شده بود. موبایل رو برداشتم و دفتر رو گرفتم.
من – سلام داریوش..
داریوش – سلام آقا فرخ ..
من – داریوش کی میرسی دفتر؟
داریوش – آقا فرخ من دفترم الان … مگه دفتر زنگ نزدین؟!!
من – هااااا ، چیزه …. چرا چرا … ببین داریوش جان…. من یک مشکلی واسم پیش اومده امروز نمیتونم بیام، به ….. بگو حواسش به کارا باشه، با حسابدار چک کن و بانک رو پر کن، چک داریم.
داریوش – آقا فرخ مگه خودت ۵ شنبه پول نریختی به حساب؟
من – من پول ریختم؟
داریوش – آقا فرخ چیزی شده؟ انگار حالت خوب نیست!!!
من – نه نه … خوبم… پس حله دیگه … من باز بهت زنگ میزنم.
داریوش – کاری داشتی بگو آقا فرخ…
من – مرسی داریوش جان مرسی … نه خودم یکاریش میکنم، ممنون از لطفت.
داریوش – باشه آقا فرخ، به هر حال تعارف نکنی یک وقت.
من – نه نه … فعلا خداحافظ …
گفتم بذار این فصل ۱ رو تموم کنم و بعد بگیرم بخوابم.
ساعت ۳ بعد از ظهر شده بود و هنوز فصل ۱ تموم نشده بود. البته آخراش بود، اما تا تموم شدن یک قسمت دیگه مونده بود.
شریکم بعد از ظهر زنگ زد به موبایلم.
من – سلام رضااااا خوبی ؟
رضا – سلام فرخ، چی شده چرا سر کار نیومدی؟
من – چیزه … والا حال بابام خوب نبود… بردمش بیمارستان…
رضا – فرخ خوبی؟
من – آره خوبم… چطور مگه؟
رضا – بابات که شرکت بود. مگه نگفتی واسه چاپ تقویمها برم اونجا ….!!!
من – هااااا …. گفتم بابام؟ ….آها … فکر کردم گفتم مامانم… حواسم نبود… اعصابم به هم ریخته از صبح …. آره آره مامانم حالش بد بود.
رضا – حالا اگه کاری داری من بیام.
من – نه رضا جان … قربونت… آخراشه دیگه داریم میاییم بیرون از بیمارستان..
خلاصه این که شریک رو پیچوندیم … اما دیگه کاملا غیر هوشیار بودم… فصل اول رو به هر بدبختی ای بود تموم کردم و مثل نعش افتادم رو تخت و قبل از این که بفهمم خوابم برد.
نه برای ناهار بیدار شدم و نه برای شام، لازم به توضیحه که ما معمولا زودتر از ساعت ۴ بعد از ظهر ناهار نمی خوریم. ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم و بلافاصله مثل زامبی ها رفتم سراغ کامپیوتر…
دیسک اول فصل دو رو تا گذاشتم تو درایو، مامانم اومد سراغم .
مامان – فرخ، چرا این آنتن رو درست نمیکنی؟ چرا سر کار نرفتی؟
من – بابا یک کاری دارم انجام میدم، یک طرحیه… باید تمومش کنم!!!
مامان – تو که داری همش فیلم میبینی!!!
من – هااا … نه این چیزه … مربوط به همون کاره ..
مامان – نمی دونم والا … عجیب غریب شدی !!
من – نه نه … تموم میشه …
مامان – بیا شام بخور …
من – نه ….. گرسنه ام نیست … حالا شما بخورین … منم میام…
شام هم تعطیل شد و من همچنان در حال دیدن فصل دوم بودم. آنچنان در عمق ماجرا فرو رفته بودم که به سختی میشد من رو از داستان کشید بیرون.
ساعت ۶٫۳۰ صبح بود که به آخرای دیسک دوم فصل دو رسیدم.
درست جایی که شانون و سعید از یک سمت و آنا لوسیا و بقیه از سمت دیگه با صدای زمزمه ها به هم نزدیک میشن…
یک دفعه تصویر رفت … ای بابا … هی بزن عقب بزن جلو … DVD رو بشور… همه بلاهایی که بلد بودم سرش آوردم اما نشد که نشد…
اعصابم در حد وسیعی درب داغون شده بود و نمیدونستم باید چی کار کرد.
ساعت ۷ شده بود. دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم.
تلفن رو برداشتم و شماره منوچهر رو گرفتم …
من – الو … منوچهر..
منوچهر با صدایی کاملا خواب آلود – بفرمائید … شما ؟
من – منم …منوچهر ..
منوچهر – تو کی هستی خوب؟
من – فرخم بابا …
منوچهر – ساعتت رو نگاه کردی؟
من – بابا ول کن منوچهر … این دیسک دوئه خرابه … منوچهر این چیه به من دادی .. بابا … آخه تو نباید نگاه کنی ؟؟!
منوچهر – چی میگی، اول صبحی … نا خوش احوالی انگار؟
من – من ناخوش احوالم یا تو؟ این چیه میدی دست مردم؟
منوچهر – داری اعصابمو خورد میکنی ها … برو بابا حوصله ات رو ندارم.
از عصبانیت داشتم دیوونه میشدم و در عین حال میدونستم که نباید ساعت ۷ صبح به منوچهر زنگ میزدم.
من – منوچهر من کارم گیره … خونتون کجاست منوچهر؟
منوچهر- به خونه ما چیکار داری … برو … خدا روزیتو جای دیگه حواله بده..
من – مسخره کردی خودتو ؟ … من این دیسک دوم رو الان میخوام ..
منوچهر – برو بابا دیوونه … آدم بی جنبه که میگن همینه هاااا…صد دفعه گفتم به تو فیلم ندمااا …
منوچهر گوشی رو قطع کرد.
مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم. رفتم سراغ اینترنت و به هر فلاکتی بود، اون اپیزود رو پیدا کردم و …
یکشنبه و دوشنبه هم کارو زندگی تعطیل شد. ساعت ۳ صبح دوشنبه بود که بلاخره فصل چهارم هم تموم شد و من تونستم بخوابم. این چهار روز واقعا دیوانه کننده بود.
اما ماجرا دقیقا از روز پنجم شروع شد.
حالا من بدون این که خودم بهش فکر کرده باشم، طرفدار پرو پا قرص لاست شده بودم و فکر میکردم که باید همه نظراتمو در مورد لاست با اینو و اون در میون بذارم.
اما این مسئله عاقبت خوشی نداشت.
تو همکارا و اطرافیان غیر از من هیچ کس لاست رو ندیده بود. جریان مسخره ای شده بود. انگار همچین سریالی در جهان ساخته نشده !!!
من – محمد لاست رو دیدی؟
محمد – لاست؟ آره دیدم، همون که دختر ژنراله رو کشته بودن؟
من – کدوم ژنرال؟
محمد – همون که باباش سرهنگ بازنشسته بود دیگه …
من – نه بابا … جان لاک سرهنگ نبود… رندی با این سر لج افتاده بود و هی …
محمد – رندی کیه؟
من – همون مدیر لاک !!
محمد – لااااااااک؟!!!
من – هیچی بابا … بی خیال …
—————————–
من – ابراهیم لاست رو دیدی؟
ابراهیم – اره اما بیخوده … چرتو پرته …
من – بابا درست ندیدی … چی چرتو پرته؟
ابراهیم – فرخ دیوونه ای هااا… فرار از زندان باحاله …
من – فرار از زندان رو با این مقایسه نکن … این اصلا فلسفش فرق داره ..
ابراهیم – بابا فرخ تخیلیه … من ۱ فصل دیدم دیگه ندیدم … راستی معلوم شد اون فیله تو جزیره چی کار میکرد؟
من – فــیـــــــــــــــــــل؟ !!!!!!
ابراهیم – همون که زوزه میکشید دیگه … تو جنگل بود..
من – بابا اون فیل نیست ابراهیم اون دوده …
ابراهیم – اینا میگم چرته… دود مگه زوزه میکشه؟
من – نه بابا اون یک جریان دیگه ای داره ….
راستش اون موقع خودمم نمیدونستم دود چه جریانی داره و همین دست آویزی شده بود که ابراهیم راه به راه مارو مسخره کنه …
چند روز بعد…
ابراهیم – فرخ او فیلت خوبه …. هه هه هه هه
—————————
من – بهنام لاست رو دیدی؟
بهنام – چی هست؟
من – سریال آمریکاییه..
بهنام – از یانگوم بهتره؟
من – نه …معلومه که یانگوم بهتره … فعلا …
—————————
من – آقا مهرداد لاست رو دیدین؟
آقا مهرداد – گمشده رو میگی؟
من- بله بله …
آقا مهرداد – فکر میکنی قشنگه؟
من – بله آقا مهرداد خیلی قشنگه …
آقا مهرداد – بیار منم ببینم ، تعریفش رو زیاد شنیدم.
من – میارم براتون …(با ذوق و شوق بسیار زیاد)
چند وقت گذشت و در این مدت من با همه دوستان و همکاران سر لاست بحث میکردم. حتی تو خونه هم این بحثها تمومی نداشت . شبیه آدم معتادی شده بودم که هیچ کس حرفشو نمیفهمید.
بابا، مامان، شریک، داریوش، ابراهیم و ….
یکروز ۵ شنبه به هر بدبختی ای بود نشوندم تا بابا و مامان اپیزود ۱ رو ببینن.
ساعت ۳ شب فردا جمعه مامانم منو بیدار کرد.
مامان – فرخ جان ..
از خواب ناز بیدار شدم و گفتم – بله .. چی شده؟
مامان – فرخ این دیسک دوم فصل دومش خرابه!!!
تازه یادم اومد که خودم هم اینو دانلود کردم و دیدم و اون DVD همچنان خراب مونده بود.
من – این ایراد داره من تو کامپیوتر دارم این قسمت رو …
خوب میتونم بگم که اتفاقی که افتاد رو همه میتونین حدس بزنین. مجبور شدن نصفه شبی کامپیوتر رو روشن کنم و مامان و بابام بالای سرم بشینن اون قسمت رو نگاه کنن.
دردسرتون ندم. بابام شنبه و یکشنبه رو خونه موند و سر کار نرفت تا لاست تموم بشه. اونم بابای من که آخرین مرخصیش از سر کار مال ۴ سال پیشش بود که خواهرم باید تو بیمارستان عمل میشد!!!
من در کمال نامردی همه این آدمهای بی اعتقاد به لاست رو معتاد کردم و به خاک سیاه نشوندمشون.
الان شبیه مواد فروش لعنتی ای شدم که باید مواد همه این آدمها رو تامین کنه .
شریکم که همون موقع دعوای مفصلی سر نرفتن من باهاش کرده بودم امسال عید بیچاره شد و یک هفته تعطیلات عیدش رو سر لاست گذاشت و هر اپیزود که میاد به سرعت میاد سراغ من و سراغ موادش رو میگیره ..
مامان الان اولین کسیه که تحلیل ها رو بدون ویرایش میگیره و میخونه و بعد هم مثل قصه های هزار و یک شب یکبار با صدای بلند برای بابام میخونه .
خواهرم که تهران نیست و باید براش لاست رو هفته به هفته پست کنم .
بهنام این هفته باید جای من شرکت باشه تا من ۴ شنبه و ۵ شنبه خونه بمونم و تحلیل کنم، اما اگه دوشنبه لاست نمیومد باید شرکت میموندم، چون تا لاست رو بهش ندم ولم نمیکنه.
با آقا مهرداد اما وضعیتمون از همه عالی تره، چون خارج از کشوره و مجموعه ۵ تا فصل رو به صورت بلوری خریده و احتمال میدم که یک نسخه هم برای من گرفته باشه.
همه این آدمها یکبار برای اون دیسک خراب به من بد و بیراه گفتن و …
اما هیچ کدوم هم درباره تحلیل لاست چیزی نمیدونن…
اما منوچهر…
منوچهر الان کاناداست . اینقدر از این لاست فروخت تا رفت کانادا …
چند روز پیش ساعت ۵ صبح تلفنم زنگ زد…
من – بفرمائید…
ناشناس – منم فرخ !!!
من – شما؟
ناشناس – چطوری تخیل …. هه هه هه …
من – آقا من شما رو میشناسم؟
ناشناس – دیوونه ای هاااا منم بابا …
من – خوب تو کی هستی؟
ناشناس – اوووووووو اووووووووووو
من – چرا زوزه میکشی؟
ناشناس – بابا فیلتم دیگه … دارم تو جنگل زوزه میکشم. هه هه هه هه
من – ابراهیم خیلی مسخره ای …!!!
ابراهیم – فیلت خوبه؟
من – زهر مار … این موقع صبح چی کار داری زنگ زدی؟
ابراهیم – فصل شش لاست رو میخوام فرخ الان فصل پنجم تموم شد …تو کف موندم …!!!!!!!!
من – ای بابا …. مش مریم تو چرا؟؟؟؟
اینم از خاطره ما از لاست …
یک دیدگاه برای “ خاطراتی از لاست بینی !!!”
نوشتن دیدگاه
شما باید برای ارسال نظر وارد سایت شده باشید سپس نظر خود را ارسال نمایید .
شنبه 7 سپتامبر, 2019 در ساعت 10:52 ب.ظ
امروز ۱۶ شهریور سال ۹۸ – تصادفی اینجا را دیدم – خاطرات لاست را برام دوباره زنده کردی – خیلی وقته دلم میخواد از فصل اول بشینم دوباره ببینمش – هیجان غیر قابل توصیفی داشت لاست – یه چیز دیگه بود لامصب – یه چیز دیگه – یه چیزی که از گمشده درون تک تک ماها ندا میداد – یادش بخیر – هنوز هم که هنوزه هیچی مثل لاست نشده و نمیشه.