آوریل 25

با سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان گرامی و علاقمندان سریال لاست .
تحلیل بخش اپیزود دکتر لاینوس رو در حالی آغاز میکنیم که تا کنون هفت قسمت از این مجموعه در فصل ششم به نمایش درآمده و شاید این احساس به وجود آمده باشه که خیلی از نکات داستان تا کنون روشن شده است .
با وجود این که خیلی چیزها در این فصل دیده شد که درمیان نادیده های لاست بود , اما ما همچنان باید چشم به انتظار بخشهای بعدی داستان باشیم تا چهار چوبی که در ذهن ما ساخته شده شکل منظم تری به خود بگیرد .

اپیزود دکتر لاینوس به نمایش درآمد . شاید بعد از سه قسمت هیجان انگیز وقتش رسیده بود که کمی از تب و تاب طرفداران کاسته بشه تا باز در جهشی دیگر در اپیزودهای ۸ و البته ۹ دوباره تماشاگر به اوج هیجان برسه .
در این اپیزود روالی تقریبا بدون افت و اوج رو شاهدیم . روالی که در واقع یک جور گذار باید اسمشو گذاشت و یک جور آماده کردن ذهن ما برای چیزهایی که در بخشهای بعدی شاهد آن خواهیم بود . اما در عین حال این اپیزود پر معما ترین اپیزود فصل ششم تا اینجا هم محسوب میشه و از این بابت کار تحلیل رو مشکل تر میکنه .
در این اپیزود بزرگنمایی بر روی شخصیت بنجامین لاینوسه و ما با احوال این کاراکتر در وقایع سال ۲۰۰۴ آشنا میشیم و همچنان با وقایعی از جزیره در سال ۲۰۰۷ .
مهمترین دستاورد این اپیزود را شاید بتوان گردهمایی دوستان بعد از مدتها نامید .
و اما تحلیل …

فراری ترسان ..

در اولین سکانس از این اپیزود بلافاصله به وقایع بعد از حمام خون معبد پرداخته میشه . جایی که بنجامین لاینوس قهرمان متفکر و دانای فصول گذشته و کسی که زمانی همه راه حلها رو داشت در حال فراره .
اولین بحث درست در همین جا ایجاد میشه .
بنجامین در حال فرار از چه چیزیست ؟
بنجامین در اپیزود اول همین فصل و در جایی که مدتی با دودسیاه سرگرم سوال و جوابی هجوگونه بود و در زمانی که دود به اندازه کافی با بن تنها بود که هر نوع مرگی که لازم باشد را برای او بیافریند , زنده ماند .
دود همان طور که گفت و همان طور که نشان داد , در پی کشتن بنجامین نبود . همان طور که در همان زمان هم خدمت دوستان عرض شد . بنجامین آنطور که تا اینجا به نظر میرسد مهره ایست سوخته . فردی که به اندازه کافی در خدمت مقاصد جزیره بوده و حتی از این هم فراتر رفته و چندین بار نیز اقدام به دور زدن قوانین جزیره کرده .
کشتن جان لاک و جیکوب منتها الیه کارهایی بود که بنجامین میتوانست انجام دهد .
اما با این وجود او هر چه بوده برای دودسیاه و یا همان مردسیاه پوش داستان , مهره موثری محسوب میشده است .
بن با دیدن کشته شدن آدمهای معبد و بررسی شرایط سعید ترجیح داد که از معبد بگریزد , اما همه میدانیم که ترس او ترس بیجاییست . دود از خیر خدمات بن نخواهد گذشت و هیچ گاه در پی نابودی او نیست .
بن اما بعد از کشتن جیکوب دیگر همان بنجامینی نیست که میشناختیم . اوج در هم ریخته گی روحی او و اوج خلاء ذهنی او را در همه کارهایش میتوان مشاهده کرد .
او میداند که با کشتن جیکوب همه چیز با هم از دست رفته و هم رهبری جزیره و هم باعث آن (جیکوب) . در این میان کسی که اقدام به خنجر زدن به جیکوب کرده هم مسلما در امان نخواهد بود .
هنوز گروهی از طرفداران قسم خورده جیکوب وجود دارند که میتوانند بنجامین لاینوس را به سزای اعمالش برسانند .
دویدن لاینوس در جنگل زیاد طولانی نمیشود . با برخورد او با گروه ایلانا , شرایط تغییر میکند .
گروه دیگر فراریان از قتل عام کمی معقول تر هستند و به دنبال محلی برای دور ماندن از دست دود . اما سوال اینجاست که اصولا از دست دودسیاه به کجا میتوان گریخت ؟
جواب این سوال دست کسیست که از بقیه بیشتر درباره خواص جزیره میداند . بنجامین لاینوس “ساحل” را پیشنهاد میکند .
این که ساحل چرا امنتر از دیگر نقاط است سوالی نیست که ما را زیاد درگیر خودش کند . بنجامین وجود آب و آشنایی را دلایل آن عنوان میکند . اما اگر کمی فکر کنیم متوجه میشویم که دلایل بهتری هم وجود دارد .
ما تا کنون هیچ وقت دود سیاه را در غالب دود در ساحل ندیده ایم و این همان چیزیست که احتمالا بنجامین به همان خاطر ساحل را پیشنهاد کرد .
بنجامین میداند که در ساحل خاصیتی وجود دارد که دود آنرا ترجیح نمیدهد . این که دقیقا این خاصیت چیست و دلیل آن چیست , موضوعیست که باید برای پاسخ آن منتظر ماند .

ناپلئون …

به یکی از مهمترین بخشهای این اپیزود میرسیم . جایی که دکتر لاینوس در حال توضیح دادن یک واقعه تاریخی به دانش آموزان است .
احتمالا نیاز نیست که براتون بگم این داستانی که بنجامین درباره ناپلئون تعریف کرد در چه حد شبیه داستانی دیگری نظیر همین در جزیره است .
یکبار دیگر به این ماجرا دقت کنید .
ناپلئون بناپارت پس از کشاندن اروپا به جنگهای طولانی و خانمان برانداز در جبهه روسیه شکست خورد . علی رغم رسیدن به مسکو و آتش زدن آن باز هم برای ناپلئون در روسیه فتحی نبود . ادامه عقب نشینی ناپلئون تا جایی ادامه پیدا کرد که مجبور به پذیرش استعفا و واگذاری حکومت به ژاکوبنها شد .
انگلستان و دیگر دول فاتح او را به الب تبعید کردند . اما اجازه دادند که لقب امپراطور را همچنان حفظ کند . ناپلئون که عمری را در جنگ و نبوغ جنگی گذرانیده بود نمی توانست در چنین جزیره ای به دور از قدرت و افتخاراتش دنیا را به آخر برساند .
مرگ برای ناپلئون بهتر از این زندگی بود .
نوشته فوق بخشی از یک ماجرای واقعی است , اما شباهت آن به داستانی که در حال دیدن آن هستیم , نمی تواند بی دلیل باشد .
از دیدگاه این نگارنده این موضوع شباهت دقیقی دارد به آنچه که درباره دودسیاه اتفاق افتاده .
کشاندن مردم به نابودی و در نهایت تبعید توسط گروهی از خیرخواهان به جزیره . تلاش برای آزادی و بدست آوردن قدرت از دست رفته , و البته موفقیت در این راه .
ناپلئون توانست از الب بگریزد و با رسیدن به فرانسه مجددا قدرت را بدست بگیرد و با طراحی نقشه ای جدید و نبوغ آمیز به همراه گروه کثیری از جوانان فرانسوی به میدان واترلو در بلژیک بشتابد تا سپاهیان متحد هلند و آلمان و انگلستان را یکجا نابود کند .
اما گم شدن ژنرال گروشی با ۳۰ هزار سپاهی و خیانت عده ای دیگر و ضعف نفرات و تسلیحات و یکسری اتفاقات خارج از تصور نتیجه را به نفع ژنرال انگلیسی رقم زد .
ناپلئون تنها و سوار بر اسبی مغبون و تنها از واترلو بازگشت و پس از دستگیری مجددا توسط انگلستان تبعیید شد. البته این بار به سنت هلن که مقصد نهایی او شد و جایی که آرامگاه ابدی او تا سالها بود .
از دید این نگارنده مطرح کردن داستان تبعید ناپلئون در این برهه از داستان دلیلی جز ایجاد یک تصور در ذهن بینندگان نمی تواند داشته باشد .
هر چند که بخشهایی از این داستان شبیه زندگی خود بنجامین است , اما شباهت زاید الوصفی به داستان خود دود دارد .

به داستان بنجامین لاینوس در سال وقایع بعد از نشستن اوشینک در لوس آنجلس میپردازیم .
بلافاصله بعد از آغاز این بخش متوجه میشویم که بنجامین از استادی تاریخ برکنار میشود و سمتی دیگر با اهمیت کمتر و خارج از تخصص او را باید به عهده بگیرد . تلاشهای کلامی بن نتیجه ای در بر ندارد و مدیر مجموعه آموزشی او را به حال خود رها میکند .
شخصیت بنجامین لاینوس اما ماهیتی سرکش و شکست ناپذیر دارد , حتی اگر خارج از جزیره باشد . روح او اصولا نا آرام است و همین دلیلست برای این که بلافاصله بعد از این واقعه اقدامات خود را آغاز کند .
با این که دکتر آرتز , همان شخصی که شاهد انهدامش در جزیره بودیم این واقعیت را پذیرفته و در حال مداراست اما بنجامین لاینوس به شکل آشکاری معترض است .
در این بین فردی که ایده ای جدید به بنجامین میدهد , کسی نیست جز جان لاک .
جان لاک با بیان اینکه شاید او باید مدیر مدرسه باشد, فکری جدید را در ذهن او ایجاد میکند . “مدیریت”

چه کسی جیکوب را کشت …

گروه پنج نفره ایلانا همچنان با مشعلهای روشن که البته قابل دیدن از کیلومترها دورتر است در حال گریز به سمت ساحل است .
علاقه مندی مایلز به دانستن ماهیت موجود دودی شکل باعث ایجاد یک دردسر بزرگ برای بنجامینی میشود که از ابتدا سعی در مخفی کردن این واقعیت داشت که چه چیزی جیکوب را کشت .
اما اشاره خودش به این که در پای مجسمه چه اتفاقی رخ داد باعث شد که توجه ایلانا به این موضوع بیش از قبل جلب شود .
ماجرای مایلز به عنوان کسی که میتواند اطلاعاتی از آخرین لحظات و تفکرات مردگان بدست بیاورد کم کم میرود که مبدل به همان ماجرای طنز رد زنی جان لاک و کیت و بقیه در جزیره بدل شود .
قابلیت مایلز چیزیست که باعث استفاده و گاها سواستفاده از او میشود . او به همین خاطر به جزیره آمد , اما در ادامه مشخص شد که اهداف دیگری هم از حضور او در جزیره دنبال میشده . ولی تقریبا به نظر میرسد که او باید قدم به قدم درباره وضعیت عمومی جنازه های مردگان جزیره اطلاعات کسب کند و حتی اگر خودش هم نخواهد مثل آن زمانی که سویر او را به زور وادار کرد , مجبور به این کار میشود .
در این صحنه هم قبل از این که کسی نظر مایلز را بخواهد , ایلانا خاکستر جیکوب را به دستان او میدهد تا اقدام به مکاشفات قاتل شناسی کند .
نتیجه از قبل مشخص است و تا کنون مایلز به خطا نرفته . بنجامین جیکوب را کشته است .
البته این بار مقداری تفاوت در دید مایلز وجود دارد . او از ایستادن بنجامین با خنجر خون آلود بالای سرجنازه جیکوب صحبت میکند .
اگر بخواهیم درست بگوییم باید گفت که تقریبا دریافتهای مایلز از مردگان روز به روز در حال تکمیل شدن است و کم کم شاهد دیدن یک فیلم ویدئویی کامل از او هنگام این مکاشفات خواهیم بود . این که مایلز , جیکوب و بنجامین را در یک نما و در کنار هم دیده باشد میتواند دیدی دیگر باشد دیدی که نه مربوط به بن است و نه جیکوب .
در واقع این نوع دیدن وقایع را شاید بتوان اشتباه سازنده نامید .
اما نکته ای دیگر نیز در این سکانس قابل توجه است .
جیکوب فردیست که تا این جای کار تمامی خواص یک انسان از جمله جسمیت و روحیت را داراست . او قابل کشتن است و از این حیث دارای خاصیت منحصر به فردی نیست . او بعد از مرگ هم همان خواصی را دارد که احتمالا انسانهای معمولی هم دارند . مایلز به همان ترتیب که درباره دیگران عمل کرد در این باره هم توانست نتیجه بگیرد .
البته با توجه به این که روح جیکوب در جزیره سرگردان است , عمل مایلز در این حد هم جای تعجب دارد .
در هر حال آنچه میتوان نتیجه گرفت و در مورد آن قضاوت کرد اینست که همان طور که قبل از این هم متوجه شده بودیم , جیکوب هم یک انسان و بدون نشانه هایی از خاص بودن است .
این که چه چیزی او را مخصوص میکند از جمله سوالاتیست که باید در ادامه داستان به دنبالش باشیم .
با مشخص شدن قاتل جیکوب ایلانا نوع رابطه خود را با جیکوب آشکارتر میکند . او جیکوب را دوستی در حد پدر خود میداند .
هر چند که ایلانا به همین حد اکتفا میکند , اما با نوع واکنشش میتوانیم حدس بزنیم که آینده خوبی در انتظار بنجامین نیست , حتی اگر او در صدد حاشا براید .

ساحل عجیب …

با رسیدن روز , افراد ایلانا هم به ساحل میرسند . ساحلی که مدتهاست که دیگر ساکنی ندارد .
آنچه در ظاهر دیده میشود چادرها و سایه بانهای آن خراب و غیر قابل استفاده هستند و همه چیز در هم ریخته و …
اما آیا این همان ساحلیست که در سال ۲۰۰۷ باید باشد ؟؟
نظر بنده در این باره کاملا چیزی غیر از این است . این ساحل کوچکترین شباهتی به آنچه در آخرین نمایش آن در سال ۲۰۰۷ دیده بودیم ندارد . جالبی موضوع در اینجاست که زمان ثابت اتفاقات داستان هم باید همان زمان باشد , یعنی سال ۲۰۰۷ و حدودا چند روز بعد از سقوط هواپیمای آجیرا . ولی چیزی که میتوان با یک نظرهم به راحتی گفت , اینست که این ساحل مشخصا در وضعیت زمانی با اختلاف چند ساله از سال ۲۰۰۷ قرار دارد .
اگر کمی از مشخصات ساحل در سال ۲۰۰۴ و بعد ۲۰۰۷ به خاطر دوستان مانده باشد به راحتی میتوانند این وضعیت را با آن زمان مقایسه کرده و به همین نتیجه ای که من رسیدم برسند .
حتی در این ساحل اثری از آن میز نهارخوری بزرگ و سایه بانش هم دیده نمی شود . وسیله ها آنقدر کهنه تر شده اند که بتوان گفت که مستهلک تر از زمانی که در فلاشهای زمانی جان و سویر و بقیه به آنجا رسیدند , شده اند .
وضعیت یک مقدار در این جا پیچیده تر از چیزیست که بتوان آنرا به راحتی تحلیل کرد .
اما با چیزهایی که در این اپیزود و اتفاقات آن و همچنین کلیت ماجراهای فصل ششم دیدم باید بگویم که همه باید منتظر یک غافلگیری بسیار عظیم در داستان باشیم و از الان خدمت همه عرض کنم که اگر وضعیت ساحل یک گاف ساخت نباشد , ما مسلما در حال پیگیری داستان در سال ۲۰۰۷ نیستیم و چیزی که به نظر من میرسه با توجه به نوع فرسودگی ساحل و لوازم آن از سال ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۷ و مقایسه با چیزی که الان هست حداقل سالی که در اون هستیم رو به سال ۲۰۱۲ میرسونه , یعنی ۵ سال بعد از زمانی که در واقع باید در اون باشیم و شاید هم چند سالی بیشتر.
پس میشه در نظر گرفت که این غافلگیری یک بخش زمانی داره و ….
اونچه از این بخش از داستان میتونم براتون بگم یک حس عجیبه از تمام اتفاقاتی که تا الان شاهدش بودیم به همراه یک حس بی مکانی و بی زمانی .
ما در حالتی که مبنای زمان رو نتونیم تشخیص بدیم کاملا در عمق حوادث گم خواهیم شد .
من فقط براتون یک مثال میزنم و به بقیه داستان میپردازم .
در نظر بگیرید که ما در سال مثلا ۲۰۱۳ یا ۲۰۱۵ باشیم . در این حالت اون پسر بچه ای که در جزیره دیده میشه به نظر شما چه شخصی میتونه باشه ؟

ایلانا در ساحل به دنبال بدست آوردن یکسری ابزار است و بن همچنان در پی این که بتونه به هر شکل شده نظر ایلانا رو درباره خودش تغییر بده . البته در این راه کاملا ناموفق به نظر میرسه .

راجرلاینوس و ابتکار دارما …

با بازگشت به حوادث سالی که الان دیگه به تردید میشه درباره سالش صحبت کرد , وارد زندگی بنجامین لاینوس میشویم .
این بخش از داستان هم خالی از نکات شوک آور نیست . بنجامین لاینوس به عنوان کسی که استاد تاریخ اروپاست و همچنان در حال پرستاری از پدرش راجر , دراین بخش داستان کاملا رئوف به نظر میرسد .
او که مشخصا باید در روز, زمانی را صرف پدری کند که از مشکلات تنفسی هم رنج میبرد دیگر به سختی شبیه بنجامین لاینوسی است که قبلا میشناختیم . دلیل این مسئله رو در بخشهای بعدی کاملا توضیح خواهم داد , اما در این سکانس نکته ای بس مهم وجود دارد .
اولین اتصال آدمهای سال فرضا ۲۰۰۴ به جزیره در این جا ایجاد میشود . اگر بخواهم درست تر بگویم باید گفت این اولین باری است که از جزیره در سال ۲۰۰۴ اسم برده میشود .
در این جا مشخص میشود که راجر لاینوس به جزیره رفته و بنجامین هم همراه او بوده و به هر دلیلی این ها از جزیره خارج شده اند و پس از آن بنجامین روالی را پیش گرفته که به وضعیت استاد تاریخ و بقیه قضایا رسیده است .
راجر لاینوس بر عکس چیزی که قبلا از او سراغ داشتیم , نسبت به ابتکار دارما نظر بدی ندارد و حتی از آنها تعریف هم میکند . اما یک سوال بزرگتر وجود دارد .
چه عاملی باعث خروج لاینوسها از جزیره شده و این اتفاق در چه زمانی افتاده ؟
این اپیزود به حدی معما داره که به سختی میشه از پس همه اونها بر آمد . اما سعی خودمو میکنم و امیدوارم که موفق بشم .
با دانستن اطلاعاتی که درباره راجر و بنجامین وجود داره به یک جمع بندی زمانی میشه رسید .
اگر راجر لاینوس و بنجامین در همون تاریخی که در فصل ۳ دیدیم وارد جزیره شده باشند و اگر این زمان را در حدود سال ۱۹۷۴ در نظر بگیریم , یعنی ۲۰ سال بعد از خاک کردن جاگ هد واز طرف دیگر در نظر بگیریم که در زمان فرود اوشینک جزیره کاملا غرق شده بود و همچنین یادمون بیاریم که هارلی در هواپیما گفت که اون کاملا خوش شانسه و در واقع خوش شانس ترین آدم دنیاست و در نظر بگیریم که عامل بد شانسی های او که همان اعداد هستند دیگه وجود خارجی ندارند , به یک نتیجه میرسیم .
با توجه به این که لاینوسها حداکثر باید در زمان کوتاهی بعد از ورود به جزیره از آن خارج شده باشند و در اون زمان جزیره هنوز غرق نشده بوده و تاثیرات اعداد هم که حالا مبناشون رو میدونیم وجود نداشته . بنابر این جزیره در سالهای بعد از ۱۹۷۴ باید غرق شده باشه و یا در همون حدود حضور سویر و بقیه در ابتکار دارما یعنی سال ۱۹۷۷٫٫
دوستان شاید احمقانه به نظر برسه , اما تنها اتفاقی که در اون سال میتونسته عامل غرق جزیره باشه انفجار هیدروژنیه !!!!
این البته با متغییر هایی بدست میاد که هیچ کدوم راهنمای خوبی نیستند . اما این میتونه اولین مبنای محاسبات درباره زمان غرق جزیره باشه .
مسلما ما در این بررسی اصلا نمیتونیم به منابع جزیره استناد کنیم . چون همه اونها با زیر آب بودن جزیره از سال ۱۹۷۷ به بعد معناشون رو از دست میدن .
خوب معما هنوز تمام نشده … جیکوب با همین منوال چه زمانی به اعداد داوطلبین رسیده ؟
در همین صحنه برای این موضوع هم جوابی هست .
وقتی الکس را در قالب شاگرد بنجامین لاینوس مشاهده میکنیم باز به همان نتیجه ای میرسیم که بارها خدمت دوستان گفته بودم . جاذبه ای که میان این افراد وجود داره و باعث میشه که بلاخره اونها با هم یک جا جمع شوند .
اما نکته ای که الکس در این داستان ایجاد میکند چیست ؟
میدانیم که روسو هم با گروهش از بابت شنیدن اعداد به جزیره رسیدند . پس در صورتی که جزیره در سال ۱۹۷۷ غرق شده باشه , خود به خود دلیل رسیدن گروه روسو به جزیره هم از بین میره . حال اینکه چرا الکس در آمریکاست , باید صبر کرد و دید .
چه نتیجه ای میشود از این ماجرا گرفت ؟
با چیزهایی که دیدیم , من یک تحلیل واحد میتونم درباره همه این ماجرا ارائه بدم . افراد اوشینک در سال جاری که در اون بن رو میبینیم , همچنان داوطلب هستند !!
این که چرا به این نتیجه رسیدم از موضوع تحلیلی این تاپیک خارجه و میتونیم در تاپیک دیگه ای و یا مباحثات همین تاپیک دربارش صحبت کنیم .
آخرین موضوع قابل بحث این قسمت به داستان بنجامین و الکس بر میگردد و علاقه ای که لاینوس به شکلی پدروار به الکس دارد .

گورکن لاینوس , محافظ ایلانا …

در ادامه وقایع سالی که دیگر نمی شود گفت چه زمانیست , ایلانا را میبینیم که با یافتن ابزار در پی ساختن وسیله ایست .
برخورد او با سان هم بسیار روشن گرانه است . از این به بعد میفهمیم که در واقع ماموریت اصلی ایلانا چه بوده است . او مشخصا مسئول حفظ جان داوطلبین است و شاید اینرا از قبل میدانسته که در جزیره محافظ جیکوب نخواهد بود .
شاید به همین دلیل بود که تا تمام شدن کار جیکوب وارد پای مجسمه نشد . اگر هم بخواهیم با منطق جیکوب داستان را دنبال کنیم باید منتظر همین اتفاق میبودیم . این که جیکوب کاملا مطلع از جریانات بعدی بوده و بر همین منوال همه چیز رو تعیین کرده .
اما ایلانا به عنوان یک فرد که تا الان هم حرکت خاصی ازش ندیدیم , چطور میتونه از این جماعت محافظ کنه ؟
این سوال شاید در اینجا پاسخی براش نباشه اما با صحبتی که با سان میکنه کاملا مشخصه که در این کار مصم و پابرجاست . هر چند که علی زغم عدم ابراز , ایلانا دارای نکات بخصوصی است که در ادامه به آن خواهم پرداخت .
………………………………………….. ………………………….
در بخش دیگه از جنگل جک و هارلی درگیر حرکت بعدی هستند . داستان درباره جک دارای بخشهای جذابی داره میشه . جک به نظر من در مسیری قرار گرفته که هر لحظه بیشتر از لحظه قبل مرد اعتقاد باشه .
در حال حاضرجک مشخصا در میان تمام افراد سر در گم جزیره تنها کسی به نظر میرسه که میدونه باید چه کاری انجام بده .
منظور این نیست که اون به تمام مسیر آشناست , اما به نظر من همون کاری که در نهایت باید بشه از همه بیشتر در ذهن جک جا افتاده .
نقطه مقابل جک در این جریان ریچارد قرار دارد . ریچارد که بعد از کشته شدن افراد معبد و جیکوب , دچار پریشان احوالی شده بود که نمونه اون رو هم در دعوت به فرار از سویر در زمانی که دود به دنبال پسر بچه رفته بود دیدیم .
ریچارد تنها حسنی که در حال حاضر میتونه داشته باشه , شناختیه که نسبت به جزیره داره و اماکن مختلف اون .
با همین روال هم جک رو به دنبال خودش میکشه .
جک دیگر در این بین به دنبال تلف کردن وقت نیست و به دنبال ریچارد میره , حتی اگه هوگو از این کار خوشش نیاد .
………………………………………….. ………………………..
بنجامین لاینوس در میان کتابخانه سویر مشغول جستجوست . این جستجو در ظاهر جستجوی بی فایده ایست .اما دیگه دارم به این نتیجه نزدیکتر میشم که در فصل ششم هیچ چیزی بی فایده نیست .
کتابهایی که در چادر سابق سویر دیده میشه رو ما قبلا به هیچ عنوان ندیدیم . اینها کتابهایی هستند بخصوص و با توجه به مدتی که از بودنشون تو اقامتگاه سویر گذشته به نظر کاملا تازه تر میان . به این مفهوم که ممکنه فردی غیر از سویر اینها رو در محل قرار داده .
عناوین کتابها هم بسیار جالب هستند و مرتبط به داستان .
کتاب سفیدی در این جا وجود دارد به نام Chosen نوشته چاییم پوتوک . عنوان کتاب به مفهوم برگزیده و یا منتخب , حداقل از حیث مفهوم عنوان به داستان ارتباط داره و میتونه تداعی گر مبحث همچنان در جریان فرد برگزیده باشه , غیراز این کتاب و مجله ای که بن به اون نگاه میکنه , کتاب دیگه ای هم هست که نوشته بنجامین دیسرایلی سیاستمدار بریتانیایی است . این کتاب با عنوان عدالت در حقیقت عملیست از جمله کتابهاییه که ما در دست سویر ندیده بودیم و از قضا عکس روی کتاب شباهت زیادی به خود بنجامین دارد و البته از حیث نام بنجامین هم با او شبیه است .
بن در نهایت در این جستجوی عجیب یک بطری پیدا میکنه از بطری های بازمانده از اوشینک . هر چند که این عمل بن به نظرم عجیب بود . اما فکر میکنم مقصودش در نهایت چیزی بود که میتونیم فقط در مورد همین چند تا کتابی که گفتم جوابشو پیدا کنیم .
گفتگوی بن با لاپیدوس درباره حقایقیه که در موردش اطلاع داشتیم اما یک نکته به نظرم خیلی جالبه .
در فصل ششم درباره این نکاتی که خیلی هم مشخصه و قاعدتا نباید سوالی پیرامونش باشه زیاد میشنویم .
به عنوان مثال سوال جین از کلیر که چند وقته اینجایی ؟
در صورتی که جواب رو هر دو میدونن . یا همین صحنه که گفتم و ختم به چیز خاصی نمیشه . اما تنها حسنی که داره اینه که ایلانا بتونه لوله اسلحه رو بذاره زیر گلوی بن و اونو به سمت جایی ببره که باید در اون محل اقدام به کندن یک قبر برای خودش کنه .
قبری که به خاطر کشتن جیکوب باید در اون قرار بگیره . یکی از نکاتی که در پرومو ها بود همین صحنه قبر کندن بنجامین بود و نمایش قبرها . البته بیشتراین قبرها رو میشناسیم اما باز هم مارو به یاد این موضوع میندازند که چه تعداد از آدمهای ماجرا تا این جا کشته شدن و این تازه در حالتیه که برخی از اونها بدون قبر و محلی خاص در میان جای جای جنگل و ساحل رها شدند .
بن با وجود پابندی که ایلانا به اون زده چاره ای جر اطاعت نداره و به کندن قبر خودش مشغول میشه .

مدیر منحرف …

وقایع زندگی بنجامین در زمان فرود اوشینک در حالی پیگیری میشه که شاهد تدریس اون در کتابخانه هستیم .
مشخصه که بنجامین علاقه مخصوصی به الکس داره و اونو بهترین و با استعداد ترین شاگرد خودش میدونه .
الکس هم متقابلا با دکتر لاینوس احساس نزدیکی خاصی میکنه و اگه بخواهیم یک مقدار تمرکز بیشتری روی این اپیزود داشته باشیم باید بگم که نوع رفتار این دو شبیه پدر و دختری است که با هم دوست هستند و از قضا پدر استاد دختر هم هست .
نمونه چنین جمله ای رو ما از زبان ایلانا هم در مورد جیکوب شنیدیم . این که او در حدی با جیکوب دوست بوده که میتوان آنرا پدر و دختری دانست .
هر چند که این موضوع ممکن است بی ربط به نظر برسد اما در این اپیزود باید دنبال موضوعات نظیر به نظیر گشت و فکر میکنم که در خیلی از این نوع موارد سازندگان سعی کردن تا کلیدهایی رو در اختیار بیننده قرار بدن .
ما در شروع داستان هم نظیر این نوع نشانه ها را درباره ناپلئون دیدیم .
موضوعی که در این بخش روی آن صحه گذاشته میشه , جریانیست که میتوان آنرا مسیر پیشرفت و ترقی الکس دانست .
الکس باید برای ورود به کالج از یک نوع توصیه نامه استفاده کنه که در واقع مسیر رو برای اون هموار تر کنه . این کار میتونه توسط فردی انجام بشه که قبلا در اون کالج باشه . فردی که از قضا در حال حاضر میتونه موثر واقع بشه کسی نیست جز مدیر مدرسه که بن را از استادی برکنار کرده بود .
این فرد که توسط الکس منحرف و فاسد خونده میشه تنها کسی است که در این شرایط میتونه به الکس کمک کنه .
اما بنجامین با توجه به موضوع غیر اخلاقی که الکس تعریف میکنه به طرح جدیدی میرسد . طرحی که برای اجرای اون نیاز به کمک های ویژه ای دارد .
در این که بنجامین همیشه به الکس علاقه داشت و بخش زیادی از مشکلاتش در جزیره هم به همین علاقه او برمی گردد شکی نیست . اما موضوعاتی در جزیره پیرامون رهبری او وجود داشت باعث میشد او از بین جزیره و انتخابهای دیگر همیشه جزیره را انتخاب کند .
در بیرون این حوزه مرموز اما بن مجبور به چنین کاری نیست و میتواند محبت خود را به شکل کامل و خالصانه در اختیار فردی مثل الکس قراردهد و از این حیث بن یک آدم مهربان و فداکار محسوب میشود .

آخرین تفکرات جیکوب …

شاید هم ما فکر میکردیم که چگونه میتوان فهمید که جیکوب در لحظات آخر زندگی اش به چه چیز فکر میکرد . در این بخش داستان میتوان این موضوع را متوجه شد .
بنجامین که راه زیادی تا مردن در پیش ندارد , سعی میکند در آخرین لحظات با تطمیع مایلز راهی برای نجات خود بیابد . بن که زمانی استاد فریب دادن مردمان بود , اکنون بدون راه و چاره منتظر زمان مرگ خود مانده .
مایلز با توجه به اخباری که از داخل قبرها دارد و برای نمونه میداند که ۸ میلیون الماس داخل قبر آن دختر و پسر ایتالیاییست از پیشنهاد ۳٫۲ میلیون دلاری بن استقبالی نمیکند .
اما ماجرای جالب تری پیش می آید . مایلز در جواب بن که میگوید جیکوب حتی میدنش هم برایش مهم نبوده , می گوید که او نه تنها مردن برایش مهم بوده که در لحظات آخر زندگیش به این موضوع فکر میکرده که آیا درباره بن اشتباه کرده یا نه ؟
یکی از مسائل مهم این اپیزود درست در همین جا شکل میگیرد . جواب این سوال را به نظر من حتی مایلز نمی تواند بدهد .
جیکوب آیا در لحظات آخر از بن دلسرد شده و فکر کرده که شاید او را رهبر نکرده بود بهتر بود ؟
یا این که فکر میکرده که در مورد او اشتباه نکرده و بن را به درستی به رهبری برگزیده ؟
این دو شاید سوالاتی ساده به نظر برسند , اما چیزی که این سوالات را پر اهمیت میکند جواب سوالات نیست و حتی خود سوال هم نیست .
اینست که اصلا چرا سوالی باید وجود داشته باشد ؟
اینست که جیکوب هم مانند دیگر انسانها میتوانسته اشتباه کرده باشد و خودش نیز به این امر واقف بوده , جیکوب مردی بوده که در هر حال نمی توانسته بری از اشتباه باشد و در متن ماجرای لاست بارها به چنین مواردی بر میخوریم که با خود گفته ایم : جیکوب که نمی تواند اشتباه کرده باشد , پس شاید ما در اشتباهیم .
این موضوع به خوبی گویای تمام این اتفاقات است و این که حتی کلیت ماجرا میتواند بر مبنای یک اشتباه شکل گرفته باشد و این اشتباه به تدریج به حدی بزرگ شده باشد که دیگر کنترل آن از دست خود جیکوب نیز خارج شده باشد .
مایلز به بن میگوید که به نظر او جیکوب اشتباه نمیکرد . این باز گفته ایست دو پهلو , چون ما هنوز از ماهیت عقیده جیکوب نا آگاهیم و باز این گفته مایلز ممکن است که دو جواب داشته باشد .
اما چیزی که برای ایلانا اهمیت دارد ادامه کندن قبر توسط بن است و بس .

هدیه ای نفرین شده …

مکالمه ای که میان ریچارد و هوگو در جریان است هر چند که ممکن است ساده لوحانه به نظر بیاید اما خود به همین ترتیب دارای نکاتی است که میتوان آنرا ارزشمند ارزیابی کرد .
سوالاتی که هوگو از ریچارد میپرسد شامل مسائلیست که خیلی از اوقات در همین سایت هم مطرح شده و بدون جواب مانده . یکی از مهمترین این سوالات همانست که ریچارد چگونه همچنان جوان مانده و پیر نشده است .
خاطرم هست که یکی از دوستان دلیل این مسئله را مسافرت های زمانی دانسته بود .
هوگو مشخصا این سوال را از ریچارد می پرسد که : تو در زمان سفر نمیکنی ؟
و جواب ریچارد منفیست .
سوالاتی نظیر خوناشام بودن و ترمیناتور بودن هم توسط هوگو مطرح میشه که بر میگرده به سیستم ساده لوحانه هوگو . اما جواب بعدی ریچارد همان جوابیست که مدتها برای آن در انتظار بودیم .
توضیح ریچارد درباره این که او با لمس شدن توسط جیکوب به این قابلیت نامیرا بودن یا جوان ماندن دست پیدا کرده است , بعد از مدتها ما را به حقیقتی جدید آشنا میکند و البته به یکی دیگر از رازهای بزرگ داستان نیز پاسخ میدهد .
این گشایش خود به خود باعث باز شدن رمزی دیگر نیز هست و آن راز زنده ماندن جان لاک بعد از سقوط از ساختمان است که در آن هم دیدیم که جیکوب جان را لمس کرد .
با رسیدن گروه سه نفره هارلی , ریچارد و جک به بلک راک , ریچارد اعتراف میکند که درباره معبد دروغ گفته و از ابتدا قصدش آوردن جک به بلک راک بوده است .
به گفته ریچارد کلیه افراد معبد بدون اینکه حتی یک نفر جان سالم به در برده باشد به دست دود سیاه کشته شده اند . البته ریچارد از وضعیت دیگر داوطلبین خبر ندارد و قاعدتا نباید هم خبر داشته باشد .
سرگشتگی ریچارد در این بخش کاملا مشخص است . او پس از مرگ جیکوب و ملاقات با دود سیاه کاملا دچار
حس سرشکستگی شد , جیکوب به عنوان کسی که از زمان های گذشته استاد و مرشد او بود اکنون بدست دشمنش به قتل رسیده و آن دشمن همچنان در جزیره پرسه میزند و افراد زنده را به مرده تبدیل میکند .
کاملا مشخص است که بدون جیکوب ریچارد هم بی تکلیف و درمانده شده است . او به حدی از این وضعیت آشفته است که زمانی که از هوگو میشنود که با جیکوب حرف زده , در پاسخ او میگوید که هر چیز از جیکوب شنیده دروغ فرض کند .
عصبانیت ریچارد از این شرایط به همین جا ختم نمی شود . او خود را برای مرگ آماده کرده و از همین رو به سراغ محلی میرود که شاید نقطه آغاز او باشد . “بلک راک”

نفوذگر …

بنجامین لاینوس با خبر دار شدن روابط مدیرمجموعه آموزشی با یک کارمند مجموعه , تصمیم میگیرد که از این حربه بر علیه مدیر استفاده کند . چیزی که او نیاز دارد مدرکیست که ادعای او را اثبات کند .
نتیجه امر این است که برای نفوذ به ایمیل رینولدز مدیر مدرسه از آرتز کمک بگیرد .
آرتز هم به نوبه خود دارای توقعاتیست . البته هر چند عجیب و غریب, اما بلاخره انتظاری از بن دارد .
بن شرایط را می پذیرد و آرتز برای او دست به کار میشود .
جمله ای که آرتز به لاینوس میگوید قابل تامل است : لاینوس تو یک قاتل بلفطره هستی .
این اعتقاد همیشگی بن بود نسبت به سعید جراح ….

پیدایش رهبر…

با سیر حوادث داستان همچنان به پیش میرویم و در واقع وارد مهمترین بخش داستان این اپیزود میشویم .
بعد از دیدن بنجامین در نمایی که همچنان مشغول کندن قبر است وارد خطی از داستان میشویم که از دید این نگارنده یکی از تعیین کننده ترین سکانسهای لاست تا کنون است .
ریچارد در پی کشتن خود است . همان طور که گفتم مسائلی که تا کنون برای او پیش آمده دیگر برایش قابل تحمل نیست . او که همیشه فردی به نظر میرسید که از همه چیز مطلع است اکنون در نهایت زبونی و بی چارگی به مرگ فکر میکند .
کشتی بلک راک جایست که به گفته خود او در زمان ورودش به جزیره در آن جا بوده . ریچارد که مشخصا دارای نوعی قرابت با بلک راک است با ورود به آنجا وارد محیطی شده که به گفته خود از بدو ورود به جزیره به آن برنگشته .
این که چطور بلک راک با ریچارد مرتبط است سوالی نیست که دیگر نتوان برایش جوابی یافت . ریچارد با همین کشتی به جزیره آمده و کاملا در خاطر داریم که این کشتی را جیکوب به جزیره آورده بود .
اکنون ریچارد دیگر مرد رمز و رازهای همیشگی نیست . او به بیان چیزهایی می پردازد که مدتهاست در پی دانستن آنها هستیم .
ریچارد فردیست که مورد توجه جیکوب بوده و در واقع تنها کسیست که توسط او عمر طولانی پیدا کرده , عمری که از زمان ورود بلک راک به جزیره تا کنون به درازا کشیده . این که دیگر افراد بلک راک چه کسانی بودند به طور دقیق مشخص نیست . اما از فصل یک داستان این کشتی و نحوه قرار گرفتنش در جزیره از جمله معماهای اصلی داستان لاست بوده و هست . مسلما اگر جیکوب ریچارد را از فواصلی دور به این محل کشانده و در این محل نیز او را صاحب عمری طولانی کرده تا در اثر زندگی طولانی اش به زمان حال برسد , میتوان گفت که برای او دارای برنامه ای بوده که در این زمان جواب خواهد داد .
ریچارد عمری طولانی را در جزیره گذرانیده تا به چنین زمانی برسد و در آن کاری انجام دهد که از اول برای او مقدر شده بوده .
هر چند که این روال برای دیگران هم وجود داشته , اما با توجه به این که ریچارد با عمر طبیعی مدتها قبل می میرد , باید وجودش دارای ارزشی فرا تصور باشد که جیکوب او را تا کنون زنده نگاه داشته .
ریچارد نگاه خاصی به زنجیرهای داخل بخش برده داری کشتی می اندازد و اگر در نظر بگیریم که سفید پوستان جزو برده ها نبودند , میتوان گفت که ریچارد به نوعی حس تاسف از جریان برده داری در کشتی بلک راک دارد .
حال ممکن است که این حس ناشی از اشرافی باشد که او در زمان حضور در بلک راک داشته و به نوعی شخصیت تعیین کننده اش در بلک راک بوده باشد .
آنچه از این جریان برمی آید و البته خود ریچارد هم به آن اعتراف دارد اینست که ریچارد پس از حضور در جزیره با جیکوب آشنا شده و از همان ابتدا جیکوب با او به صحبت پرداخته و او را با لمس کردن دارای عمری طولانی نموده و این روالیست که در مورد هیچ کس دیگر تکرار نشده و افراد دیگر حتی نتوانسته اند که جیکوب را ملاقات کنند .
تمام این مسائل دست به دست هم میدهد و ریچارد را در مرتبه ای بالاتر از چیزی که قبلا در مورد او میدانستیم قرار میدهد , مرتبه ای که خود دیگر به آن اعتقاد ندارد .
اما تمام ماجرا این نیست .
ریچارد به جستجوی دینامیت به کشتی آمده و نیتش اینست که بعد از سالها خود را نابود کند . او که بعد از فرود کشتی در جزیره دیگر تا به حال به بلک راک نیامده , تصور میکند که در این مکان میتواند خود را نابود سازد و آن هم نه به دست خود بلکه به دست فردی دیگر .
باب درد دل ریچارد که باز میشود , متوجه حقایق دیگری از زندگی او میشویم . این که جیکوب به او گفته که همه چیز دارای دلیلیست و همه چیز بنا به اهداف مهمی اتفاق می افتد و نکته جدید این که او یک نقشه دارد و وقتی که زمانش برسد آنرا با ریچارد هم در میان میگذارد .
مشخص است که در حالی که جیکوب مرده و هیچ چیزی را هم با ریچارد در میان نگذاشته , دیگر نمی توان زیاد به اجرا شدن این نقشه مطمئن بود و یا حتی اطمینان حاصل کرد که آیا واقعا نقشه ای بوده یا خیر ..
تمام اینها عواملیست که ریچارد را به پوچی نزدیک و نزدیک تر کرده و صد البته حرفهای دود سیاه هم او را در این تزلزل یاری داده است .
اما اکنون ماجرا بسیار متفاوت است . خیلی خیلی متفاوت . زیرا داستان خط اصلی خود را در رهبری پیدا کرده . اکنون مردی در کنار ریچارد است که بسیار بسیار معتقد و صاحب یک نوع فلسفه بخصوص در رابطه با جزیره و جیکوب و دیگر مسائل .
جک شپرد زمانهای زیادی را گذراند و اکثر این زمانها به بی اعتقادی به جریانات هدفمند جزیره گذشت . شاید خیلی مواقع فکر کردیم که چرا جک دچار یک بی هدفی کلی است و این که چرا جک علی رغم تمام توانایی هایش باز هم نمی تواند حرکت های محکم و موثر درجریان کلی امور انجام دهد .
جک همیشه در میان افراد اوشینک رهبر بود . او با این که خودش اعتقاد نداشت اما همه همچون یک رهبر به او مینگریستند .
جان لاک در آن سکانس استثنایی اپیزود پنجم فصل یک سعی کرد که او را بیشتر به وادی رهبری بکشاند و از خواص جزیره برایش گفت . اما جک نیاز به زمان داشت . زمانی که طولانی تر از چیزی شد که به نظر میرسید .
او از جزیره رفت و زمانی که برگشت هم نتوانست ایده ای درست از آنچه باید باشد پیدا کند .
اما ماجرای فانوس او را به شکل محکمی تکان داد .
همان طور که جیکوب گفت , او نیاز داشت که مدتها به اقیانوس بنگرد و راه خود را پیدا کند . راهی که شاید تا حال حاضر و زمانیکه او همه چیز را بدست بگیرد مقدر بوده , اما مسلما پس از این اوست که باید چیزهایی را برای دیگران تعیین و مقدر کند .
برای این که شما بیشتر با این چهار چوب آشنا شوید باید به فصل سوم برگردیم و زمانی که جک در فوکت تایلند بود .
آچارا , فردی که میتوانست درون افراد را ببیند به او گفت : تو یک رهبر هستی و به همین خاطر خواهی ترسید و تنها خواهی ماند .
تاتوی روی بازوی جک که توسط آچارا نوشته شد نیز به اندازه کافی به همین موضوع اشاره دارد .
“در میان همه است ولی از آنان نیست ”
جک در میان گروه اوشینک و دیگران و بیرون جزیره بود , اما اگر دقت کنید جک هیچ وقت نتوانست فردی باشد که با جمع اطرافش پیوند بخورد . او همیشه جدا از بقیه بود و این جدایی چیزی بود که در ذات او وجود داشت .

به داستان بر میگردیم و شاهد واکنش فوق العاده جک در برابر موضوع خودکشی ریچارد هستیم . واکنشهای جک بعد از ماجرای فانوس بسیار بسیار جالب است .
جک با یک نوع اعتقاد کامل با این موضوع کنار می آید و به همراه ریچارد مشغول آماده کردن لوازم خود کشی میشود . حرکاتش اینقدر مطمئن و قانع کننده است که ریچارد را هم آشکارا تحت تاثیر قرار میدهد .
او با خونسری و بدون عجله خاصی فتیله دینامیت را آتش میزند و آنرا روی بشکه میگذارد و با اطمینان خاصی ریچارد را به گفتگو دعوت میکند .
هوگو نمی تواند مانند جک مطمئن باشد و از بلک راک خارج میشود . اما جک چشم در چشم ریچارد میدوزد وبا او به صحبت میپردازد .
در چهره جک به خوبی میتوان این اعتقاد را حس کرد . چیزی که با این که در زمانهای مختلف و بارها و بارها از زبان جان لاک میشنیدیم , اما حسش نمی کردیم .
جک اما این گونه است . او بالای سر یک دینامیت در حال انفجار مینشیند و از هدفمند بودن همه چیز صحبت میکند . از فانوس برای ریچارد میگوید و از تمام دلایلی که آنها را به این محل کشانده .
در چهره ریچارد تزلزل دیده میشود ولی مشخصا با دیدن چهره مصمم جک لحظه به لحظه محکم ترمعتقد تر میشود و جک بر روی او تاثیر خود را میگذارد .
جک به خوبی میداند که دلیل بودن او در این محل منفجر شدن به همراه ریچارد نیست و مسلما سرنوشت ریچارد هم این نیست . جیکوب آنها را برای کارهای بزرگ تری زنده نگاه داشته و این کار بزرگ را به زودی خواهیم دید .
با عدم انفجار در لحظه های نفس گیر رسیدن فتیله انفجار به انتها , ریچارد را کاملا همان مرد گذشته میبینیم . مردی که با این که هنوز هدف را نمی داند , اما به آن اعتقاد دوباره پیدا میکند .
داستان بدون جیکوب رهبر مناسب خود را یافته است . رهبر هم در نوع خود بلافاصله از خدمات مشاور همیشگی بهره مند شده است . خاطرتون هست که بن به سان در فصل پنجم گفت که ریچارد به نوعی مشاور رهبر است .
اکنون ریچارد در سمت همیشگی خود قرار خواهد گرفت و البته نه در معیت رهبر دیگران , در معیت مسئول آینده احتمالی جزیره .
جک او را به ساحل دعوت میکند . همان ساحلی که همه چیز از آنجا شروع شد .

وعده های جدید !!

بنجامین لاینوس در حال کندن قبر خود است که صدای آشنای دودسیاه از اطراف به گوش میرسد .
در اینجا به نظر میرسد که دودسیاه از یک جور امکانات سایلنت استفاده میکند و البته این امکانات برای بن بی اثر است . بن صدای ورود دود را میشنود و بلافاصله هم شاهد حضور دود هستیم . اما عجیب اینجاست که صدای دود چرا به گوش ایلانا نمی رسد ؟؟!!
این بخش از سریال چند نکته در خود دارد . که سعی میکنم به یک به یک اونها بپردازم .
همان طور که قبلا هم گفتم به دلایلی دود سیاه نمی تواند در ساحل از قدرت خود استفاده کند . دلیل آن مشخص نیست . اما در همین جا میبینیم که او از آخرین درخت جلوتر نمی آید . قبلا ما او را در قالب جان لاک در ساحل دیده ایم . در کنار ساحل پای مجسمه و یا در زمان سقوط آجیرا . حتی او را سوار بر قایق هم دیده ایم . اما به صورت دود سیاه در ساحل تا به حال نبوده .
در فصلهای قبل هم اگر دود به تعقیب افراد جزیره میپرداخت با نزدیک شدن آنها به ساحل این تعقیب به پایان میرسید .
در هر حال دود تا لبه جنگل بیشتر پیش نمی آید و ایلانا هم متوجه حضور او نمی شود .
بن با دیدن او شروع به گلایه از چیزهایی میکند که دود همه آنها را منکر است . او اعتقاد دارد که برای بردن بن بازگشته .
بن اما از این که به خاط کشته شدن جیکوب گرفتار محافظانش شده گله مند است و تصور میکند که دود در پی نابودی او بوده .
دود سیاه که همچنان در پی مقاصدیست که ممکن از بخشی از آنها فریب دادن مجدد بن باشد , به بن میگوید که او به زودی جزیره را ترک خواهد کرد و در این راه کسانی او را همراهی میکنند .
او به دنبال فردیست که رهبری جزیره را بعد از او بر عهده بگیرد و این شخص میتواند بن باشد که از دید دود سیاه از هر حیث شایسته این سمت است .
او با آزاد کردن پای بن از قید پابند به او امکان فرار میدهد و درست همینجاست که نکته مهمتری را بر ما آشکار میکند .
او به بن میگوید که در فاصله ۲۰۰ یاردی آنجا اسلحه ای را به درخت تکیه داده و بن میتواند با آن اسلحه ایلانا را بکشد !!!
سوالی که اینجا مطرح است از دو سو اهمیت دارد . بخش اول آن باز میگردد به همان که چرا دود نمی تواند وارد ساحل شود و ایلانا را خود بکشد و بن را به همراه ببرد ؟
خوب میدانیم که این کار برای دود سیاه ۲ دقیقه بیشتر زمان نخواهد برد .
از طرفی به حقیقتی دیگر پی میبریم .. دود اصلا نمی تواند ایلانا را بکشد و به همین خاطر به دنبال آنست که همچون دوگان و جیکوب , کسی دیگر این عمل را انجام دهد .
این که چرا دود خود قادر به کشتن افراد منتخب جیکوب نیست ماجرایی عجیب دارد و ما انواع مختلفی از آن دیده ایم .
دود میتوانست به پای مجسمه وارد شود , ولی برای کشتن جیکوب نیازمند بنجامین بود .
دود با وجود دوگان اصلا نمی توانست وارد معبد شود و از این حیث کار کمی پیچیده تر به نظر میرسید و البته دوگان هم در معبد امنیت داشت و خود به کلیر گفت که در صورت خروج به دست دود کشته خواهد شد .
دود میتواند ریچارد را کتک بزند ولی احتمالا از کشتن او هم عاجز است .
دود نه میتواند به ساحل وارد شود و نه ایلانا را بکشد .

توجه دارید که دودسیاه همچنان با مشکلاتی مختلف دست به گریبان است و چاره ای جز کمک گرفتن از افراد دیگر برای رسیدن به اهدافش ندارد .
البته دود سیاه به خوبی آگاه است که ایلانا قصد کشتن بنجامین را ندارد .
اما خود هم از پس کشتن ایلانا بر نمی آید . حتی اگر او در جنگل باشد و از این حیث به نظر میرسد که جیکوب احتمالا در یک اقدام غیر اخلاقی اقدام به لمس ایلانا نیز کرده باشد . 
وعده ریاست برای بن بسیار شیرین است .آیا او حاضر است هر کاری بکند که مجددا رهبر جزیره باشد و حتی اگر موجبات این رهبری را دودسیاه فراهم کند باز هم مهم نیست ؟!
البته این در حالیست که مهم نباشد بن بناست رهبر چه کسانی باشد , زیرا اکثریت افراد جزیره یا مرده اند و یا در حال خروج با دودسیاه هستند و احتمالا بیشتر این آدمها هم خواهند مرد .
پس سوال دیگر اینست که بن در صورت رهبری بناست بر چه کسی ریاست کند ؟
احتمالا جواب در گلها و گیاهان جزیره است .
در هر صورت بن اقدام به فرار میکند و ایلانا هم به تعقیب او میپردازد …

دکتر لاینوس در راه ریاست …

دنباله ماجرای لاینوس و رینودلز با یافتن مدارک کافی از طرف بنجامین دنبال میشود .
او که با کمک آرتز توانسته به ایمیل های رینولدز دسترسی پیدا کند , سعی میکند که با نشان دادن آنها به مدیر و یادآوری این که این رفتارهای غیر اخلاقی در مدرسه اتفاق افتاده او را واردار به استعفا کرده و در نهایت با توصیه خود او, مدیریت را بدست آورد .
اما خوب همیشه همه چیز آن طور که پیش بینی میشود خوب پیش نمی رود .
مدیر رینولدز هم نامه ای دارد که دیدنیست .
همان درخواستی که الکس آنرا فرستاده و رینولدز از اهمیت آلکس برای لاینوس مطلع است . خاطر دوستان هست که گفتم مدیر رینولدز امکانی در کالج در اختیار دارد که میتواند الکس را توصیه کند و این موضوع هیچ ارتباطی به مدیریتش ندارد .
خوب , چهره حیران بنجامین در این جا هم دیدنیست . اما جواب چه خواهد بود ؟
آیا بنجامین لاینوس در زمانی که خارج از جزیره است هم الکس را فدای قدرت خواهد کرد ؟

Justice is Truth in Action

ادامه تعقیب و گریز بن و ایلانا به محلی که دود اسلحه را گذاشته میرسد .
بن با اسلحه به تهدید ایلانا میپردازد ولی مشخص است که قصد کشتن او را ندارد .
شاید اگر دود سیاه در همان وضعیت حضور پیدا میکرد میتوانست بن را ترغیب به کشتن ایلانا کند , اما خوب از خوش اقبالی ایلانا این اتفاق نمی افتد .
بن در پاسخ ایلانا که چرا او را نمی کشد و منتظر چیست , به بیان چیزهایی میپردازد که شاید دلایل اصلی او برای کشتن جیکوب و رسیدن به این شرایط باشد .
او همچنان از ماجرای الکس یاد میکند و از تمام چیزهایی که به خاطر مصالح جزیره نابودشان کرده . او از کشتن جیکوب در نهایت متاسف است, اما شاید تاسف بیشتر او از این باشد که عامل قدرت خود را هم با مرگ جیکوب از دست داده است .
بازی مایکل امرسون در نقش بن همچنان یکی از تاثیر گذار ترین بازی های لاست است . او به خوبی تمام آنچه که باید در شخصیت شکست خورده بن بروز پیدا کند را به ما نشان میدهد .
درست در همین جاست که میتوان تفاوتهای بن و سعید را بررسی کرد .
سعید به عنوان کسی که از کودکی دارای یک روح شرور بود از این حیث کاملا با بن متفاوت است .
بنجامین حاضر به کشتن ایلانا نیست , حتی اگر برای رهبری مجدد بر جزیره باشد و این نشان از نهادی مثبت در انتهای قلب او دارد چیزی که درباره سعید از بنیاد منفی است .
چیزهایی که درباره فدا کردن همه چیز بیان میکند دور از حقیقت نیست . میدانیم که بن در زمان رهبری بر جزیره چنین فردی بود . فردی که همه چیزش در اختیار جزیره قرار داشت .
او اگر فریب نمی خورد مسلما با وجود همه عصبانیت هم اقدام به کشتن جیکوب نمیکرد . اقدام به فرار او در این لحظه بیش از آنکه دلیلش رسیدن به گروه دودسیاه باشد , بدست آوردن موضع برتری برای توضیح دادن است .
اکنون بیشتر از قبل به دلیل تفکرات لحظات آخر جیکوب پی میبریم .
جیکوب در مورد بنجامین اشتباه نکرده . این که او را به رهبری برگزیده حرکت صحیحی بوده و همین باعث میشود که بنجامین پس از این در گروه افراد مورد اطمینان قرار بگیرد .
جیکوب هم میدانست که مصالح در ذهن بنجامین بر منافع خودش ارجعیت دارد و این همان دلیلی بوده که او را مدتها بر مسند رهبری نگاه داشته .
ایلانا هم به خوبی شرایط را درک میکند . او میداند که نباید اجازه دهد که بنجامین به اردوی دودسیاه بپیوندد . ایلانا با اعلام پشتیبانی از بنجامین وارد یک مسابقه با دود سیاه میشود و یکی از اعضای موثر او را از چنگش خارج میکند .
بنجامین چیزی بیشتر از این در حال حاضر نمی تواند بخواهد . او که بعد از مرگ جیکوب کاملا تنها و آزرده به نظر میرسید , اکنون میتواند بازگشتی دوباره داشته باشد .
بنجامین علی رقم تمام حماقتهایش فردی نیست که قابل چشم پوشی باشد . او با این که مبدل به یک مهره سوخته شد اما با نکشتن ایلانا و برگرداندن نظر او حرکت عاقلانه و منطقی انجام داد که هم بازگشت خودش را تضمین کند و هم امکانی برای جبران داشته باشد .
وارد شدن بنجامین به گروهی که به زودی با رسیدن جک , هوگو و ریچارد شکل خواهد گرفت , قوت قلبیست برای طرفداران جیکوب و بیننده گان هم نفسی به راحتی خواهد کشید که شخصیت محبوب و سیاستمدار گذشته داستان به جرگه مسخ شدگان دود سیاه وارد نشد .
پیش تر گفتم که کتابهایی که بنجامین در چادر سویر دید بی ربط به موضوع این اپیزود نیست .
بنجامین لاینوس شخصیتی دارد مرتبط با این کتابها . از سویی سیاستمدار مانند نویسنده یکی از کتابها که حتی از حیث اسم هم با او یکیست یعنی بنجامین دیسرایلی و از سوی دیگر منتخب است و برگزیده جیکوب مانند موضوع کتاب پوتوک .
در مورد بن باید گفت که به نظر من عدالت رعایت شد . بنجامین با همه کارهایی که کرد شایسته مردن نبود و سیاست درست زمانی در او بروز پیدا کرد که لازم بود و این به خاطر بیان حقیقت توسط او نتیجه داد .
باید گفت که عدالت درحقیقت متجلیست .
دنبال کردن ایلانا نشان میدهد که بن چقدر به این پشتیبانی و حمایت نیاز داشت .

فداکاری ..

انتخاب بن از میان قدرت و مدیریت و آینده الکس همان انتخابیست که اگر صلاح جزیره در بین نبود در گذشته هم انجام میداد .
او فداکاری را انتخاب میکند و اجازه میدهد که الکس توسط رینولدز به کالج معرفی شود .
بن میتوانست با نابود کردن مدیر به شرایطی عالی در این موسسه آموزشی برسد . اما در هر صورت او علاقه ای پدرانه نسبت به الکس دارد و سرنوشت در هر صورت این دو را در مسیر هم قرارداده است .
در این بین متوجه میشویم که وضعیت انجمن تاریخ هم به وضع گذشته بازگشته و البته ارتباط مدیر و استاد هم در ظاهر کار بهتر شده است .
او حتی جای پارک خود را به عوض کاری که آرتز کرده بود به او میدهد .
در پایان این سکانس حس خوشحالی در چشمان بنجامین دیدنی است . او در زندگی بدون تاثیرات جزیره و در دنیایی عادی همچنان فداکار است .
هم درباره پدرش و هم درباره الکس .

اندک اندک , جمع یاران …

پایان این اپیزود بسیار زیباست . مقدار زیادی من رو به فضای فصل اول و سوم برد .
رسیدن ایلانا و بازگشت زیبای بن به داستان .
حقیقتش در این فصل از دست بن و حرفهای سبک سرانه اون زیاد حرص خوردم . اما فکر کنم به این بازگشت می ارزید .
چهره بن در این بازگشت بسیار بشاش و خرسند به نظر میرسد و این همون چیزیه که داستان به اون نیاز داره .
خوشحالی ما در این صحنه با وارد شدن جک و ریچارد و هوگو تکمیل تر میشه . بلاخره بعد از مدتها یک جور حس انسجام رو در داستان حس میکنم .
جک با ذهنیتی جدیدی که ازش داریم , از این به بعد شرایط مسلط تری دارد و این بدون کمک افراد قوی مثل ایلانا , ریچارد و بنجامین مقدور نیست .
خوشبختانه گروهی که در پایان این اپیزود شکل میگیرد ما رو به آینده امیدوار تر میکند .
اما پایان بندی این اپیزود بسیار جالب است .
حضور چارلز ویدمور در جزیره بیش از پیش ایده های من رو درباره شخصیت چارلز محکم کرد .
چارلز ویدمور شخصیست که مدتها قبل به توسط بنجامین و فرمان جیکوب از جزیره اخراج شده . همه ما میدونیم که اون به هیچ شکلی تا زمانی که جیکوب زنده است نتوانست به جزیره برگردد .
در این راه چارلز حرکات مختلفی رو انجام داد و میدونیم که در صحبت هایی که در پایان اپیزود نهم فصل چهارم با بن انجام میداد خودشو صاحب جزیره مینامید .
از همه مهمتر دیدیم که بن علی رغم تمام کارهایی که کرده تا آخرین لحظات هم از نظر جیکوب فرد مردودی نیست . اما جیکوب روی چارلز هیچ نظری نداره و در مورد اون هیچ ارتباطی که نشان از تائید ویدمور باشه نمی بینیم .
اما این که چرا چارلز ویدمور در حال حاضر به جزیره برگشته و این که چطور این امکان را پیدا کرده , باید دلیلش را صرفا مرگ جیکوب دانست و این که جانشین جیکوب هنوز تعیین نشده .
با مرگ جیکوب مسلما مانعی که تا کنون بر سر راه ویدمور بود برداشته شده و اون توانسته با نظر به شرایط جدید و البته وضعیت دود سیاه به جزیره برگردد .
خوب باید در نظر گرفت که خروج دود سیاه از جزیره مسلما بدون وسیله ممکن نیست و چیزی که میتوان گفت اینست که اکنون وسیله خروج دود از جزیره هم پیدا شد .
چارلز ویدمور را نمی توان با هیچ معیاری در ردیف طرفداران جیکوب قرار داد . او رسما توسط ایلانا و گروهش طرف مخالف جیکوب قلمداد میشوند . از همه مهمتر , در همین صحنه کوتاه میبینیم که ویدمور حتی نگاهی به وضعیت ساحل نمی اندازد .
او به جایی باید برود که از قبل مشخص شده و به نظر من این مکان همان جزیره هایدراست . جایی که دودسیاه گفت از آنجا میخواهد از جزیره خارج شود و از این رو اهمیتی ندارد که در دیگر نقاط جزیره چه اتفاقی می افتد .
و نکته ای درباره فریب دودسیاه .. با توجه به دشمنی ویدمور با بنجامین لاینوس نمیشود تصور کرد که دود برای فراهم کردن امکان انتقام چارلز ویدمور از بنجامین لاینوس میخواست او را به هایدرا ببرد ؟
دیگر این که آیا این خبر از معامله ای میان چارلز ویدمور و دودسیاه نمیدهد ؟

گروه تاریک و روشن داستان در حال جمع شدن هستند , پس باید باز هم منتظر بود .
………………………………………….. ……………………………
نکات مهم این اپیزود …

حقیقتا باید بگم که تحلیل این اپیزود کار بسیار مشکلی بود . با این که تصور میکردم که این اپیزود زیاد پیچیده نباشه اما خوب به شدت وقت گیر و پیچیده از آب درآمد .
به هر حال ار این بابت عذر دوستان عذر میخوام که تحلیل دیر ارائه میشه .

– با همراهی فراریان از معبد و چیزهایی که بعدا از ریچارد میشنویم می فهمیم که هیچ کس از معبد نشینان زنده نمانده است .
– افراد اوشینک و داوطلبانی نظیر سویر , سعید و جین به همراه دودسیاه به جزیره هایدرا خواهند رفت .
– بنجامین لاینوس و راجر لاینوس در گذشته به جزیره رفته اند و به دلایلی در آنجا نمانده اند .
– الکس یکی از شاگردان دکتر لاینوس و دانش آموز مورد علاقه اوست .
– ریچارد با کشتی بلک راک به جزیره آمده و از همان زمان دیگر به کشتی سر نزده .
– جک در فرایند تبدیل کامل به یک جایگزین است . او مبدل به مرد اعتقاد داستان شده است .
– دود سیاه قادر به رفتن به ساحل در ماهیت دود نیست و همچنین نمی تواند ایلانا را به قتل برساند .
– بنجامین از بین دودسیاه و ماندن با گروه , دومی را انتخاب میکند .
– همه افراد بازمانده از قتل عام دودسیاه در ساحل گرد هم می آیند .
– چارلز ویدمور با مرگ جیکوب امکانی برای حضور در جزیره یافته است .

با امید این که این تحلیل هم مورد توجه دوستان قرار بگیره .
فرخ

VN:R_U [1.9.20_1166]
Rating: 0.0/10 (0 votes cast)

نوشته ای از Farrokh

نوشتن دیدگاه

شما باید برای ارسال نظر وارد سایت شده باشید سپس نظر خود را ارسال نمایید .

1 visitors online now
0 guests, 1 bots, 0 members
Max visitors today: 5 at 02:56 pm IRDT
This month: 18 at 04-23-2024 12:23 pm IRDT
This year: 76 at 02-01-2024 11:45 am IRST
All time: 194 at 01-11-2023 01:11 pm IRST