ژانویه 25

مسابقه کتابخوانی

کتابخوانی

یادمه سال سوم دبستان بود …
بعد از عید بود و نزدیک آخر سال تحصیلی .
یه روز معلممون اومد سر کلاس و گفت : بچه ها یک مسابقه آخر هفته بعد داره برگذار میشه .
مسابقه دادن برای همه بچه ها جالبه و همین باعث شد که بچه ها به دلایل مختلف خوشحال باشند ..
یکی فکر میکرد که مسابقه فوتباله ..
یکی دیگه به نقاشی فکر میکرد ..
یکی دیگه به دویدن ..
خانم معلم که حدود ۴۰ سالی سن داشت و زن جا افتاده ای بود در برابر سوالات مکرر بچه ها که میخواستند بدونن چه مسابقه ای گفت : کتابخوانی بچه ها !!!
همه مات مبهوت به معلم نگاه میکردند .
– کتابخوانی !!
– کتاب باید بخونیم ؟
– خانم کتاب خوندن هم مگه مسابقه داره ؟
یکی داشت میخندید ، یکی داشت فکر میکرد ، یکی داشت …
بچه ها حق داشتند .
تو سن و سال حدود ۹ و ۱۰ سال کسی کتاب نمی خوند . بچه ها حداکثر آشناییشون کتابهای مصور بود . حتی کیهان بچه ها هم کسی تو اون سن نمی خوند .
حالا ماجرا پیچیده تر از خوندن کتاب بود .
مسابقه کتاب خوانی کلمه ای بود بس عجیب .
بلاخره سعی کردم یک حرکت موثری در این جریان انجام بدم .
خانم اجازه .. مسابقه کتاب خوانی چیه ؟
یک تعداد از بچه ها شروع کردند به خندیدن و مابقی هم که مثل من کنجکاو بودند چشم به معلم دوختند .
معلم که اصلا از این تعجب ما غافلگیر نشده بود گفت : چند تا کتاب بهتون میدیم ، بعد شما اونها رو میخونید و باید اطلاعات کتاب یادتون باشه و مثل امتحان جواب سوال هایی که ازتون پرسیده میشه رو بدین .
حالا که یک مقدار وضعیت روشن تر شده بود سوال دیگه ای به ذهنم رسید .
خانم چه کتابی بهمون میدین ؟
معلم لبخندی زد و گفت : ۳ تا کتابه که فردا بهتون میگم ، شما باید یکی رو انتخاب کنید .
………………………………………………………………………………………..
با این که علاقه وافری به مطالعه داشتم اما پیش نیومده بود که درباره کتابی که خوندم امتحان بدم . موضوع برام خیلی جذاب بود و همیشه فکر میکردم که اگه کتابی رو میخونم یکی باید بیاد و نظرم رو در باره کتاب سوال کنه .
البته هیچ موقع کتابها با سن و سالم تناسبی نداشت .
یک همکلاسی داشتیم به نام آرش آشنا ، نمی دونم الان کجاست و خبری ازش ندارم هر جا هست امیدوارم که موفق باشه  .  یکروز معلم درباره اسم آرش شروع کرد به توضیح دادن و در بین صحبتهاش اشاره کرد که داستان آرش در شاهنامه فردوسی هست .
بعد از ظهر همون روز من به هر ضرب و زوری بود بابام رو مجبور کردم برام شاهنامه بخره .
کتاب شاهنامه اینقدر بزرگ بود که من میتونستم پشتش قائم بشم .
به محض رسیدن به خونه شروع کردم به خوندن ، ساعت ۱ شب شده بود و من هنوز داشتم میخوندم .
با این که معنی خیلی از شعرها برام سخت بود و قبلش هم هیچ ایده ای نداشتم که شاهنامه چیه اما فکر میکردم این کتاب یک چیز مهمی توش هست که من باید کشفش کنم .
این مکاشفه من اینقدر هیجان انگیز شد که آخر سال تحصیلی ۲ تا درس رو تجدید شدم و روال کار به شکلی شد که کلا بساط مطالعه تعطیل شد .
اما تمام اون تابستونی که مجبور شدم درس بخونم رو به اتفاقات شاهنامه فکر میکردم .
…………………………………………………………………………………………
فردا معلم ۳ تا کتاب رو بهمون معرفی کرد که باید از کتابخانه مدرسه میخردیم .
یکی از کتابها اسمش تخریبچی بود و درباره جوانی بود که در جبهه کارش خنثی کردن مین بود .
موضوع کتاب بیشتر از این یادم نیست اما انتخاب من این کتاب بود .
از کلاس ما فقط من ثبت نام کردم و از بین کلاس سومیها یکی دیگه از دوستان خودم تو کلاس بغلی ثبت نام کرد .
من یکبار بیشتر کتاب رو نخوندم اما همین واسه اول شدن تو مدرسه کافی بود .
کتاب خیلی صفحات کمی داشت و شاید برای من بیش از حد ساده به نظر میرسید .
نفر دوم یکی از کلاس چهارمی ها بود که سال قبل در همین مسابقه تو ناحیه اول شده بود .
اولین پارتی بازی زندگیم فکر کنم در همین زمان انجام شد .
نفر دوم پسر یکی از اولیای مدرسه بود و پدرش می خواست به هر شکلی شده دوباره پسرش به مسابقات ناحیه راه پیدا کنه .
۳ روز بعد از این که جایزه های نفرات اول که شامل ۲ تا کتاب بود رو دادند مدیر مدرسه من رو به دفتر خواست .
آقای رضایی مدیر عبوس مدرسه که تا اون زمان لبخندش رو ندیده بودم با لبخند نصفه و نیمه ای گفت : باریکلا پسرم معلومه شاگرد زرنگی ها .
با همون کمی سن و سال متوجه شدم که داره تعریف الکی میکنه چون من در هیچ دوره ای از دبستان و راهنمایی غیر از سال چهارم دبستان شاگرد زرنگ محسوب نمی شدم و زرنگ شدن اون سال هم دلیلش چیز دیگه ای بود .
با خجالت لبخندی تحویل آقای مدیر دادم و گفتم مرسی ..
–          خوب پسرم جایزه رو گرفتی ؟
–          بله آقا ..
–          جایزت چی بود ؟
–          کتاب بود آقا .
–          چه خوب . از کتاب خوشت اومد ؟
–          هنوز نخوندمش ، اما فکر کنم خوب باشه .
–          خوب پسرم میدونی که نفر اول مسابقه باید به ناحیه بره و دوباره تو مسابقه ناحیه ای شرکت کنه و از آبروی مدرسه دفاع کنه ؟
–          نه آقا نمیدونستم .
–          یعنی خودتو واسه ناحیه آماده نکردی ؟
لحنش به نظرم یکم تند اومد و داشتم فکر میکردم که الان منو واسه این که آماده نبودم تنبیه میکنه . اما یک حسی از لجاجت تو وجودم پیدا شده بود که میگفت نباید کوتاه بیام .
با کمی ترس گفتم : آقا چطوری باید آماده شد ؟
–          معلومه دیگه پسرجان باید کتاب رو خونده باشی .
–          آقا کتابشو بهمون ندادن هنوز آخه ..
مدیر که انگار فکر اینجای کار رو نکرده بود گفت : بله بله .. هنوز مشخص نشده . بعد از این که اسمتون رو دادیم ناحیه کتاب رو معرفی میکنن .
برام عجیب بود که چرا مدیر اینو نمی دونست . اما هنوز نتونسته بودم دلیل حضورم رو در دفتر مدیر کشف کنم .
مدیر پشت میزش تکانی خورد و گفت : پسرم دوست داری تو ناحیه هم مسابقه بدی ؟ یعنی فکر میکنی بتونی رتبه بیاری ؟
تازه فهمیدم که چرا مدیر منو احضار کرده . یک مسابقه دیگه … تو دلم کلی خوشحال شده بودم که دوباره میتونم مسابقه بدم .
–          بله آقا میتونم . فکر کنم اول بشم .
–          فکر به درد نمیخوره پسرجان . ما پارسال تو ناحیه اول شدیم و نفر ما هم همین علیزاده است که الان دوم شده . اون تجربه اولی رو داره و میدونه چطوری میشه اول شد . تو باید کاملا آماده باشی و هی کتاب بخونی و محتویات کتابها رو بلد باشی .
–          آقا من کتاب خیلی میخونم . میتونم مسابقه بدم .
–          علیزاده به نظر من از تو بهتره . اما اگه قصدت برای رفتن حتمیه باید بین تو و علیزاده یک امتحان برگذار کنیم .
نمی دونم چرا دلیل این امتحان رو در حالی که من اول شده بودم و حقم رفتن به ناحیه بود نمی فهمیدم اما با شجاعت گفتم .
–          آقا من حاضرم امتحان بدم .
–          امتحان سختیه ها ؟
–          من امتحان میدم آقا
مدیر که فکر کنم از لجاجت من داشت عصبی میشد گفت : خیلی خوب . حالا ببینیم و تعریف کنیم . تا آخر وقت بهتون موضوع مسابقه رو میگم . فعلا میتونی بری .
خیلی خوشحال بودم که بازم مسابقه ای هست و میتونم درباره کتاب توش شرکت کنم .
………………………………………………………………………………..
زنگ تفریح تموم شده بود و با همون دوست کلاس سوم بغلی مهران میرفتیم سمت کلاسها . حالم حسابی گرفته بود چون مهران بهم گفت که مدیر قصد داره تا علیزاده رو بفرسته ناحیه و واسه همین داره امتحان دیگه ای برگذار میکنه .
حس میکردم گلوم رو فشار میدن و احساس خیلی خیلی بدی داشتم .
از دست رفتن مسابقات ناحیه به اندازه همه دنیا برام مهم بود .
با همین وضعیت سر کلاس نشستم و دقایقی بعد معلم وارد شد . بعد از برپا و برجا خانم معلم به من نگاه کرد و گفت : بیا اینجا .
با همون ناراحتی رفتم نزدیک معلم و گفتم : بله خانم معلم .
چند تا برگه که دستش بود رو به سمت من گرفت و گفت : این یک داستانه که باید بخونی و برای فردا ظهر امتحان بدی . علیزاده هم با تو امتحان میده و برنده این امتحان میره به ناحیه .
با ناراحتی برگه ها رو گرفتم و سر میزم برگشتم .
حتی حس نگاه کردن به برگه ها رو نداشتم ، با خودم فکر میکردم این نوشته ها هر چی باشه برنده مسابقه علیزاده میشه .
شب بعد از شام بود که بابام متوجه گرفتگی بیش از حد من شد .
–          فرخ جان بابا . بیا اینجا ببینم .
رفتم پیش بابام و گفتم : بله ..
–          چرا اینقدر درهم و برهمی ؟
–          خوبم ..
–          نه معلومه که خوب نیستی . بگو ببینم جریان چیه ؟
–          هیچی بابا ….
نتونستم زیاد ناراحتیمو مخفی کنم . از صبح فشار زیادی رو تحمل کرده بودم و ناگهان چشام پر از اشک شد …
لحظاتی بعد بابا همه جریان رو کامل میدونست و حالا اونم داشت فکر میکرد که چطوری میشه ماجرا رو حل کرد .
–          خوب ناراحتی بسه ، برو برگه ها رو بیار تا ببینیم چی هستن .
در حالی که حس راه رفتن نداشتم رفتم و برگه ها رو آوردم و دادم به بابا
بابام برگه ها رو گرفت و نگاه کرد . بعد لبخندی زد و گفت : خودت اینها رو دیدی ؟
–          نه بابا چه فرقی داره آخه ..
–          بگیر ببین موضوع رو … فرق داره این موضوع .
با بی میلی برگه ها رو گرفتم و نگاه کردم . انگار حس جدیدی از امید تو رگهام جاری شده بود . به بابام نگاه کردم و گفتم : من برنده میشم
بابام با لبخندی گفت : معلومه که میشی .
………………………………………………………………………………
فردا ظهر نزدیک ساعت ۱۱ امتحان برگذار شد.
علیزاده خیلی مطمئن برگه رو پر کرد و تحویل داد .
من تقریبا یک ربع ساعت بعد از اون برگمو دادم .
نمره دادن برای معلمها کار سختی نبود . مدیر و مسئول کتابخانه و معلم کلاس علیزاده باید نمره هارو میدادن .
من و علیزاده هم نشستیم روبروی اونها تا نمره بدن .
حس خیلی خوبی داشتم ، موقع امتحان فکر میکردم که دارم از حیثیتم در خیلی چیزها دفاع میکنم .
مدیر یکم که برگه ها رو دید به ما گفت : بچه ها برین بیرون صداتون میکنم .
علیزاده که فکر میکرد این مسابقه رو از پیش برده  با این حرف مدیر دچار استرس شده بود و ناخنهاشو میخورد . منم البته کمتر از اون استرس نداشتم اما حس میکردم که نتیجه ۱۰۰ درصد به نفع منه .
۱۰ دقیقه بعد مسئول کتابخانه از دفتر اومد بیرون و برگه ای که دستش بود و رو تابلو اعلانات نصب کرد .

نتیجه برای همه عجیب بود .
بالای برگه نوشته شده بود : دانش آموز فرخ ……. به عنوان نمایده مدرسه در مسابقات کتاب خوانی ناحیه انتخاب گردید .
علیزاده رنگش شده بود مثل گچ و سرش رو انداخت پایین رو به سمت کلاسشون حرکت کرد .
اطلاعات بیشتری در برگه درج نشده بود ، نیازی هم نبود چیز بیشتری بنویسن . بعدا از خانم معلممون شنیدم که نمره برگه من شده بود ۲۰ و علیزاده شده بود ۱۴ و این در حالی بود که بعدا فهمیدم علیزاده موضوع رو یکروز زودتر از من گرفته بود و خونده بود .
قاعدتا باید نتیجه چیزی غیر از این میشد .
…………………………………………………………………………………..
هنوز هم با این که ۲۲ سال از اون زمان گذشته وقتی به سوگ سهراب در شاهنامه میرسم یاد همه شعر هایی میفتم که در جواب سوالات رو برگه نوشته بودم ، برگه ای که سوالات آن و موضوع آن همه نثر بود و من به نظم جوابشو داده بودم .

کنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنیدی این هم شنو
یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم

شاید این تاثیر عشق شدید من به شاهنامه و تاریخ بود و هر چه که بود یکی از بهترین خاطراتم از شروع مطالعات من درباره تاریخ بوده  و هست .

پنجم بهمن ماه یکهزارو سیصد و هشتادو هشت
تهران . فرخ . ف

VN:R_U [1.9.20_1166]
Rating: 10.0/10 (3 votes cast)
مسابقه کتابخوانی, ۱۰٫۰ out of 10 based on 3 ratings

نوشته ای از Farrokh

۷ دیدگاه برای “ مسابقه کتابخوانی”

  1. Mehrdad می گوید:

    سلام آقا
    نوشته عجیبی بود . من چندبار خودندمش . خیلی قشنگ نوشتی .
    این واقعی بود یا داستان ؟
    ممنون

    VN:F [1.9.20_1166]
    Rating: 0.0/5 (0 votes cast)
  2. Mahdis می گوید:

    سلام آقای مهندس فرخ عزیز

    خیلی زیبا و روان نوشته بودید.

    من ۲ بار خوندمش خیلی لطیف بود!

    حتما ادامه بدید.مرسی

    VN:F [1.9.20_1166]
    Rating: 5.0/5 (1 vote cast)
  3. Farrokh می گوید:

    سلام به دوستان عزیزم .
    خیلی ممنون از لطفتون .
    فکر نمی کردم این قدر خوب شده باشه .
    مهدیس جان از شما هم بابت تصحیح کردن پست عذر میخوام .
    موفق باشید .

    VN:F [1.9.20_1166]
    Rating: 3.0/5 (2 votes cast)
  4. باني و كلايد می گوید:

    دوست عزیزم فرخ جان
    در زندگیم نوشته ها و داستانهای کوتاه زیادی خوندم. نوشته ی کوتاه تو جزو زیباترین و تاثیرگذارترین اونها بود. داستان واقعی که هر وقت بهش فکر می کنم من رو می بره به بچگی و شور غمناک کودکی. مرسی از یادآوری اون احساسها و مرسی برای نگارش این سطور زیبا. خیلی عالی شروع کردی و بسیار عالی تر تموم. منتظر نوشته های بیشتری ازت هستیم. من و تمام دوستداران سایت تو.

    VN:F [1.9.20_1166]
    Rating: 5.0/5 (2 votes cast)
  5. Farrokh می گوید:

    خیلی ممنونم . خوشحالم که این نوشته براتون حسیات خوبی رو به دنبال داشته .
    امیدوارم بتونم مطالب بهتر و غنی تری رو به دوستان تقدیم کنم .
    در پاسخ مهرداد عزیز هم باید بگم این مطلب کاملا واقعی بود .

    VN:F [1.9.20_1166]
    Rating: 2.3/5 (3 votes cast)
  6. عمو رضا می گوید:

    فرخ عزیز
    متن روان و زیبا و اثر گذاری که نگاشته ای بخشی از حافظه تاریخی است که وجه شخصی دارد و در جای خود همان عمل کرد حافظه تاریخی را دارد که ملت ها را به جلو می راند . داستانی از مقاومت در برابر بی عدالتی ……..

    VA:F [1.9.20_1166]
    Rating: 5.0/5 (2 votes cast)
  7. فهیمه می گوید:

    فرخ جان
    نمی دانستم اینقدر خوب و روان می نویسی واقعا لذت بردم.
    امیدوارم از این استعداد در جهت روایت راستین تاریخ استفاده کنی.
    ضمنا از این که دیدم وبلاگ فعالی داری خیلی خوشحال شدم.
    مرسی

    VA:F [1.9.20_1166]
    Rating: 5.0/5 (1 vote cast)

نوشتن دیدگاه

شما باید برای ارسال نظر وارد سایت شده باشید سپس نظر خود را ارسال نمایید .

9 visitors online now
0 guests, 9 bots, 0 members
Max visitors today: 9 at 03:46 pm IRDT
This month: 19 at 03-09-2024 05:06 am IRST
This year: 76 at 02-01-2024 11:45 am IRST
All time: 194 at 01-11-2023 01:11 pm IRST