یکی از دوستان هست که هر وقت میرم منزلشون, در زمان رفتنم از من خداحافظی نمیکنه.
به نظر این دوستم خداحافظی کار جالبی نیست. دوستم از من خیلی بزرگتره و آدم کاملا منطقی و دنیا دیده ایه و ایده های بکر و جالبی درباره دنیا داره.
تا حالا بیشتر از این چند کلمه ای که گفتم از دلیل این نظریه از دوستم چیزی ازش نپرسیده ام..
همیشه به نظرم میرسید که احتمالا دلیل خاصی داره و باید سعی کنم که خودم کشفش کنم و فکر میکردم که زمانی که کشفش کنم از کشف خودم حس بهتری دارم تا گفتن خودش..
از اولین برخوردهای من با این دوستم سالها میگذره, حالا دیگه حس میکنم که خیلی از دلایل روشنتر شده و خیلی از تجربیات خودم باعث شده که منم همون مدلی فکر کنم.
اما واقعیتش رو بخواهید, باید بگم که بعد از مدتها به نتیجه رسیدم که این مسئله یک چیز کاملا شخصی و اختصاصیه, یعنی ممکنه که خیلی از آدمها هیچ وقت به این نتیجه نرسند و البته نمیرسند!!
این که آدم حس کنه که بهتره هیچ وقت از افرادی که دوستشون داره و براش مهم هستند خداحافظی نکنه و این حس رو داشته باشه که هنوز همه چیز مثل شرایط قبل از خداحافظیه, به نظرم ایده جالبی میرسه.
گاهی اوقات با خداحافظی خاطرات خوب و جاری مبدل میشه به یک آرشیو قدیمی و طی یک قاعده ناگفته خود به خود در موردشون به شکلی فکر میکنید که کاملا کهنه به نظر میرسند.
گاهی به نظر میرسه که خداحافظی یک نقطه پایان ایجاد میکنه و یک سرفصل جدید…
حالا بعد از رسیدن به این سن, سعی میکنم که از آغازها استقبال کنم و در عین حال دنبال پایانها نباشم.
تصور میکنم که موندن یک مبلغ ۱۰۰۰ تومنی در ته یک حساب قدیمی بهتر از بستن اون حساب برای همیشه است.
ممکنه این مسئله برای کسانی که این نوشته رو میخونند هیچ مزیتی به نظر نرسه, اما در من یک حس خوب ایجاد میکنه, حس این که یک ارتباط همچنان باقیه و یک جریان, همچنان جاری …
خداحافظی به درستی, میتونه باعث بشه که یک داستان در جریان برای همیشه در ذهنم تموم بشه, به همین خاطر داستانهایی رو دوست دارم که به نظر میرسه هیچ وقت تموم نمیشن و میشه براشون ادامه در نظر گرفت.
حالا بعد از این مدت, زمانی که به خونه این دوستم میرم و زمانی که به جایی میرسیم که قرار از منزلش خارج بشم, با همه افراد اون خونه خداحافظی میکنم.
اما نه به اتاق دوستم برای خداحافظی میرم و نه اون میاد بیرون!!
از دید اون من همیشه هستم و هنوز تو خونه رو مبل نشستم و از دید من هم من همچنان رو همون مبل همیشگی نشستم و هستم!!
به نظر من تنها چیزهایی که میشه ازشون خداحافظی کرد, خاطرات هستند, بخصوص وقتی که خاطرات بد باشند.
خاطرات بد همیشه حس جاری بودن رو تو وجودم به چالش میکشند, برای همین سعی میکنم کمتر بهشون فکر کنم و بیشتر از اونها دور بشم.
یاد یک شعر می افتم …
شما ای خاطرات کهنه و آشفته و درهم, خداحافظ…
شما ای قصه های تلخ و دردآور, خداحافظ…
شما ای کهنه های رفته از یادم, خداحافظ…
آخرین دیدگاه های بلاگ